اطلاعات

اطلاعات

اطلاعات

اطلاعات

کلیله و دمنه قسمت دوم

بنگر ای نادان در وخامت عواقب حیلت خویش.دمنه گفت:عاقبت وخیم کدامست؟گفت:رنج نفس شیر و ، سمت نقض عهد و ، هلاک گاو و هدر شدن خون او و ، پریشانی جماعت لشکر و تفرقه کلمه سپاه و ، ظهور عجز تو در دعوی که برفق این کار بپردازی و بدین جای رسانید .و نادان تر مردمان اوست که مخدوم را بی حاجت در کارزار افگند.و خردمندان در حال قوت و استیلا و قدرت و استعلا از جنگ چون خرچنگ پس خزیده اند ، و از بیدار کردن فتنه و تعرض مخاطره و تحرز و تجنب واجب دیده اند ، که وزیر چون پادشاه را بر جنگ تحریض نماید در کاری در کاری که بصلح و رفق تدارک پذیرد برهان حمق و غباوت ، بنموده باشد ، و حجت ابلهی و خیانت سیرگواه کرده. پوشیده نماند که رای در رتبت بر شجاعت مقدم است ، که کارهای شمشیر به رای بتوان گزارد و آنچه به رای دست دهد شمشیر دو اسپه در گرد آن نرسد ، چه هرکجا رای سست بود شجاعت مفید نباشد چنانکه ضعیف دل و رکیک رای را در محاورت زبان گنگ شود و فصاحت و چرب سخنی دست نگیرد . و مرا همیشه اعجاب تو و مغرور بودن به رای خویش و مفتون گشتن بجاه این دنیای فریبنده ، که مانند خدعه غول و عشوه سرابست ، معلوم بود لکن در اظهار آن با تو تاملی کردم و منتطر می بودم که انتباهی یابی و ازخواب غفلت بیدار شوی ، و چون از حد بگذشت وقتست که از کمال نادانی و جهالت و حمق و ضلالت تو اندکی باز گویم و بعضی از معایب رای و مقابح فعل تو بر تو شمرم ؛ و آن از دریا قطره ای و از کوه ذره ای خواهد بود ، و گفته اند :پادشاه را هیچ خطر چون وزیری نیست که قول او را بر فعل رجحان بود و گفتار برکردار مزیت دارد

و تو این مزاج داری و سخن تو بر هنر تو راجح است ، و شیر بحدیث تو فریفته شد . و گویند که «در قول بی عمل و منظر بی مخبر و مال بی خرد و دوستی بی وفا و علم بی صلاح و صدقه بی نیت و زندگانی بی امن و صحت فایده ای بیشتر نتواند بود .و پادشاه اگر چه بذات خویش عادل و کم آزار باشد چون وزیر جائر و بدکرداری باشد منافع عدل و رافت او از رعایا برید گرداند ، چون آب خوش صافی که در وی نهنگ بینند ، هیچ آشناور ، اگر چه تشنه و محتاج گذشتن باشد ، نه دست بدان دراز یارد کردن نه پای دران نهاد.»

و زینت و زیب ملوک خدمتگاران مهذب و چراکران کافی کاردانند.و تو می خواهی که کسی دیگر را در خدمت شیر مجال نیفتد ، و قربت و اعتماد او بر تو مقصور باشد.و از نادانی است طلب منفعت خویش در مضرت دیگران و ، توقع دوستان مخلص بی وفاداری و رنج کشی و ، چشم ثواب آخرت بریا در عبادت و ، معاشقت زنان بدرشت خویی و فظاظت و ، آموختن علم بآسایش و راحت.لکن در این گفتار فایده ای نیست ، چون می دانم که در تو اثر نخواهد کرد .و مثل من با تو چنانست چون آن مرد که آن مرغ را می گفت که «رنج مبر در معالجت چیزی که علاج نپذیرد ، که گفته اند :

 

وداء النوک لیس له دواء»

دمنه پرسید که :چگونه ؟گفت:

آورده اند که جماعتی از بوزنگان در کوهی بودند ، چون شاه سیارگان بافق مغربی خرامید و جمال جهان آرای را بنقاب ظلام بپوشانید سپاه زنگ بغیبت او بر لشگر روم چیره گشت و شبی چون کار عاصی روز محشر درآمد.باد شمال عنان گشاده و رکاب گران کرده بر بوزنگان شبیخون آورد . بیچارگان از سرما رنجور شدند . پناهی می جستند ، ناگاه یراعه ای دیدند در طرفی اگنده ، گمان بردند که آتش است ، هیزم بران نهادند و می دمیدند.

برابر ایشان مرغی بود بر درخت بانگ می کرد که :آن آتش نیست.البته بدو التفات نمی نمود.در این میان مردی آنجا رسید ، مرغ را گفت :رنج مبر که بگفتار تو یار نباشند و تو رنجور گردی ، و در تو تقدیم و تهذیب چنین کسان سعی پیوستن همچنانست که کسی شمشیر بر سنگ آزماید و شکر در زیر آب پنهان کند. مرغ سخن وی نشنود و از درخت فرود آمد تا بوزنگان را حدیث یراعه بهتر معلوم کند ، بگرفتند و سرش جدا کردند.www.zibaweb.com

و کار تو همین مزاج دارد و هرگز پند نپذیری ، و عظت ناصحان در گوش نگذاری . و هراینه در سر این استبداد و اصرار شوی و از این زرق و شعوذه وقتی پشیمان گردی که بیش سود ندارد و زبان خرد در گوش تو خواند که«ترکت الرای بالری.» لختی پشت دست خایی و روی سینه خراشی ، چنانکه آن زیرک شریک مغفل کرد و سود نداشت . دمنه گفت :چگونه؟ گفت:

دو شریک بودند یکی دانا و دیگر نادان ، و ببازارگانی می رفتند . در راه بدره ای زر یافتند ، گفتند :سود ناکرده در جهان بسیار است ، بدین قناعت باید کرد و بازگشت . چون نزدیک شهر رسیدند خواستند که قسمت کنند ، آنکه دعوی زیرکی کردی گفت:چه قسمت کنیم ؟ آن قدر که برای خرج بدان حاجت باشد برگیریم ، و باقی را باحتیاط بجایی بنهیم ، و هر یکچندی می آییم و بمقدار حاجت می بریم . برین قرار دادند و نقدی سره برداشتند و باقی در زیر درختی باتقان بنهادند و در شهر رفتند.

دیگر روز آنکه بخرد موسوم و بکیاست منسوب بود بیرون رفت وزر ببرد : و روزها بران گذشت و مغفل گذشت و مغفل را بسیم حاجت افتاد.بنزدیک شریک آمد و گفت :بیا تا از آن دفینه چیزی برگیریم که من محتاجم . هر دو بهم آمدند و زر نیافتند ، عجب بردند . زیرک در فریاد و نفیر آمد و دست در گریبان غافل درمانده زد که :زر تو برده ای و کسی دیگر :خبر نداشتست.بیچاره سوگند می خورد که :نبرده ام . البته فایده نداشت. تا او را بدر سرای حکم آورد و زر دعوی کرد و قصه باز گفت.

قاضی پرسید که :گواهی یا حجتی داری؟ گفت :درخت که در زیر آن مدفون بوده است گواهی دهد که این خائن بی انصاف برده است و مرا محروم گردانیده .قاضی را از این سخن گفت آمد و پس از مجادله بسیار میعاد معین گشت که دیگر روز قاضی بیرون رود و زیر درخت دعوی بشنود و بگواهی درخت حکم کند .

آن مغرور بخانه رفت و پدر را گفت که :کار زر بیک شفقت و ایستادگی تو باز بستست .و من باعتماد تو تعلق بگواهی درخت کرده ام . اگر موافقت نمایی زر ببریم و همچندان دیگر بستانیم . گفت :چیست آنچه بمن راست می شود ؟ گفت :میان درخت گشاده است چنانکه اگر یک دو کس دران پنهان شود نتوان دید . امشب بباید رفت و در میان آن ببود و ، فردا چون قاضی بیاید گواهی چنانکه باید بداد . پیر گفت :ای پسر ، بسا حیلتا که بر محتال وبال گردد.و مباد که مکر تو چون مکر غوک باشد .گفت :چگونه؟ گفت:

غوکی در جوار ماری وطن داشت ، هرگاه که بچه کردی مار بخوردی ، و او بر پنج پایکی دوستی داشت . بنزدیک او رفت و گفت :ای بذاذر ، کار مرا تدبیر کن که مرا خصم قوی و دشمن مستولی پیدا آمده ست ، نه با او مقاومت می توانم کردن و نه از اینجا تحویل ، که موضع خوش و بقعت نزه است ، صحن آن مرصع بزمرد و میناو مکدل ببسد و کهربا

آب روی آب زمزم و کوثر

خاک وی خاک عنبر و کافور

شکل وی ناپسوده دست صبا

شبه وی ناسپرده پای دبور

پنج پایک گفت :با دشمن غالب توانا جزبمکر دست نتوان یافت ، و فلان جای یکی راسوست ؛ یکی ماهی چند بگیر و بکش و پیش سوراخ راسو تا جایگاه مار می افگن ، تا راسو یگان یگان می خورد ، چون بمار رسید ترا از جور او باز رهاند . غوک بدین حیلت مار را هلاک کرد .روزی چند بران گذشت .راسو را عادت باز خواست ، که خوکردگی بتر از عاشقی است .بار دیگر هم بطلب ماهی بر آن سمت می رفت ، ماهی نیافت ، غوک را با بچگان جمله بخورد.این مثل بدان آوردم تا بدانی که بسیار حیلت و کوشش بر خلق وبال گشتست.گفت : ای پدر کوتاه کن و درازکشی در توقف دار ، که این کار اندک موونت بسیار منفعت است. پیر را شره مال و دوستی فرزند در کار آورد ، تا جانب دین و مروت مهمل گذاشت ، و ارتکاب این محفظور بخلاف شریعت و طریقت جایز شمرد ، و برحسب اشارت پسر رفت.دیگر روز قاضی بیرون رفت و خلق انبوه بنظاره بیستادند.قاضی روی بدرخت آورد و از حال زر بپرسید. آوازی شنود که :مغفل برده ست .قاضی متحیر گشت و گرد درخت برآمد ، دانست که در میان آن کسی باشد - که بدالت خیانت منزلت کرامت کم توان یافت - بفرمود تا هیزم بسیار فراهم آوردند و در حوالی درخت بنهادند و آتش اندران زد . پیر ساعتی صبر کرد ، چون کار بجان رسید زینهار خواست . قاضی فرمود تا او فرو آوردند و استمالت نمود. راستی حال قاضی را معلوم گردانید چنانکه کوتاه دستی و امانت مغفل معلوم گشت و خیانت پسرش از ضمن آن مقرر گشت . و پیر از این جهان فانی بدار نعیم گریخت با درجت شهادت و سعادت مغفرت . و پسرش ، پس از آنکه ادب بلیغ دیده بود و شرایط تعریک و تعزیز در باب وی تقدیم افتاده ، پدر را ، مرده ، بر پشت بخانه برد . و مغفل ببرکت راستی و امانت یمن صدق و دیانت زر بستد و بازگشت .

و این مثل بدان آوردم تا بدانی که عاقبت مکر نامحمود و خاتمت غدر نامحبوبست

و تو ای دمنه در عجز رای و خبث ضمیر و غلبه حرص و ضعف تدبیر منزلتی که زبان از تقریر آن قاصر است و عقل در تصویر آن حیران . و فایده مکر و حیلت تو مخدوم را این بود که می بینی و آخر وبال و تبعت آن بتو رسد . و تو چون گل دو رویی که هر کرا همت وصلت تو باشد دستهاش بخار گردد و از وفای تو تمتعی نباید ، و دو زبانی چون مار ، لکن مار را بر تو مزیت است ، که از هر دو زبان تو زهری می زاید .

و راست گفته اند که :آب کاریز و جوی چندان خوش است که بدریا نرسیده است ، و صلاح اهل بیت آن قدر برقرار است که شریر دیو مردم بدیشان نپیوستست ، و شفقت بذاذری و لطف دوستی چندان باقی است که دو روی فتان و دوزبان نمام میان ایشان مداخلتی نیافتست . و همیشه من از مجاورت تو ترسان بوده ام و سخن علما یاد می کردم که گویند «از اهل فسق و فجور احتراز باید کرد اگر چه دوستی و قرابت دارند ، که مثل مواصلت فاسق چون تربیت مار است ، که مارگیر اگرچه در تعهد وی بسیار رنج برد آخر خوشتر روزی دندانی بدو نماید و روی وفا و آزرم چون شب تار گرداند ؛ و صبحت عاقل را ملازم باید گرفت اگرچه بعضی از اخلاق او در ظاهر نامرضی باشد ، و از محاسن عقل و خرد اقتباس می باید کرد ، و از مقابح آنچه ناپسندیده نماید خویشتن نگاه می داشت ، و از مقاربت جاهل برحذر باید بود که سیرت او خود جز مذموم صورت نبندد ، پس از مخالطت او چه فایده حاصل آید ؟ و از جهالت او ضلالت افزاید .»

و تو از آنهایی ، که از خوی بد و طبع کژ تو هزار فرسنگ باید گریخت. و چگونه از تو اومید وفا و کرم توان داشت ؟ چه برپادشاه که ترا گرامی کرد و عزیز و محترم و سرور محتشم گردانید ، چنانکه در ظل دولت او دست در کمر مردان زدی و پای بر فرق آسمان نهاد ، این معاملت جایز شمردی و حقوق انعام او ترا دران زاجر نیامد.

یک قطره ز آب شرم و یک ذره وفا

در چشم و دلت خدای داناست که نیست

و مثل دوستان با تو چون مثل آن بازرگان است که گفته بود:زمینی که موش آن صد من آهن بخورد چه عجب اگر باز کودکی در قیاس ده من برباید ؟ دمنه گفت:چگونه؟ گفت:آورده اند که بازرگانی اندک مال بود و می خواست که سفری رود . صد من آهن داشت ، در خانه دوستی بر وجه امانت بنهاد و برفت . چون بازآمد امین ، ودیعت فروخته بود و بها خرج کرده . بازرگان روزی بطلب آهن بنزدیک او رفت . مرد گفت :آهن در پیغوله خانه بنهاده بودم و دران احتیاطی نکرده ، تا من واقف شدم موش آن را تمام خورده بود .بازرگان گفت :آری ، موش آهن را نیک دوست داردو دندان او برخائیدن آن قادر باشد . امین راست کار شاد گشت ، یعنی «بازرگان نرم شد و دل از آن برداشت.» گفت :امروز مهمان من باش.گفت :فردا باز آیم .

بیرون رفت و پسری را ازان او ببرد . چون بطلبیدند و ندا در شهر افتاد بازرگان گفت :من بازی را دیدم کودکی را می برد . امین فریاد برآورد که :محال چرا می گویی ؟ باز کودک را چگونه برگیرد؟ بازرگان بخندید و گفت :دل تنگ چرا می کنی؟ در شهری که موش آن صد من آهن بتواند خورد آخر باز کودکی را هم برتواند داشت . امین دانست که حال چیست ، گفت:آهن موش نخورد ، من دارم ، پسر بازده و آهن بستان.

و این مثل بدان آوردم تا بدانی که چون ملک این کردی دیگران را در تو امید وفاداری و طمع حق گزاری نماند. و هیچیز ضایع تر از دوستی کسی نیست که در میدان کرم پیاده و در لافگه وفا سرافگنده باشد ، و همچنان نیکوی کردن بجای کسی که در مذهب خود اهمال حق و نسیان شکر حایز شمرد ؛ و پند دادن آن را که نه در گوش گذارد و نه در دل جای دهد ؛ و سر گفتن با کسی که غمازی سخره بیان و پیشه بنان او باشد .

و مرا چون افتاب روشن است که از ظلمت بدکرداری و غدر تو پرهیز می باید کرد . که صحبت اشرار مایه شقاوت است و مخالطت اخیار کیمیای سعادت . و مثل آن چون باد سحری است که اگر بر ریاحین بزد نسیم آن بدماغ برساند ، و اگر بر پارگین گذرد بوی آن حکایت کند . و می توان شناخت که این سخن برتو گران می آید . و سخن حق تلخ باشد و اثر آن در مسامح مستبدان ناخوش.

چون مفاوضت ایشان بدین کلمت رسید شیر از گاو فارغ شده بود و کار او تمام بپرداخته .و چندانکه او را افگنده دید و در خون غلتیده ، و فورت خشم تسکینی یافت ، تاملی کرد و با خود گفت :دریغ شنزبه با چندان عقل و کیاست و رای و هنر . نمی دانم که در این کار مصیب بودم و در آنچه ازو رسانیدند حق راستی و امانت گزاردند یا طریق خائنان بی باک سپردند . من باری خود را مصیبت زده کردم و توجع و تحسر سود نخواهد داشت

چون آثار پشیمانی در وی ظاهر گشت و دلایل آن واضح وبی شبهت شد و دمنه آن بدید سخن کلیله قطع کرد و پیش رفت . گفت :موجب فکرت چیست؟ وقتی ازین خرم تر و روزی ازین مبارک تر چگونه تواند بود؟ملک در مقام پیروزی و نصرت خرامان و دشمن در خوابگاه ناکامی و مذلت غلطان ، صبح ظفرت تیغ برآورده ، روز عداوت بشام رسانیده .شیر گفت:هرگاه که از صحبت و خدمت و دانش و کفایت شنزبه یاد کنم رقت و شفقت بر من غالب و حسرت و ضجرت مستولی گردد ، و الحق پشت و پناه سپاه و روی بازار اتباع من بود ، در دیده دشمنان خار و بر روی دوستان خال

دمنه گفت :ملک را بر آن کافر نعمت غدار جای ترحم نیست ، و بدین ظفری که روی نمود و نصرتی که دست داد شادمانگی و ارتیاح و مسرت و اعتداد افزاید ، و آن را از قلاید روزگار و مفاخر و مآثر شمرد ، که روزنامه اقبال بدین معانی آراسته شود و کارنامه سعادت بامثال آن مطرز گردد . در خرد نخورد بر کسی بخشودن که بجان بر وی ایمن نتوان بود . و خصم ملک را هیچ زندن چون گور و هیچ تازیانه چون شمشیر نیست . و پادشاهان خردمند بسیار کس را که با ایشان الف بیشتر ندارند برای هنر و اخلاص چنانکه داروهای زفت و ناخوش برای فایده و منفعت ، نه بآرزو و شهوت ، خوش بخورند ، و انگشت که زینت دست است و آلت قبض و بسط ، اگر مار بران بگزد ، برای بقای باقی جثه آن را ببرند ، و مشقت مباینت آن را عین راحت شمرند .

شیر حالی بدین سخن اندکی بیارامید ، اما روزگار انصاف گاو بستد و دمنه را رسوا و فضیحت گردانید ، و زور و افترا و زرق و افتعال او شیر را معلوم گشت ، و بقصاص گاو بزاریان زارش بکشت ، چه نهال کردار و تخم گفتار چنانکه پرورده و کاشته شود بثمرت و ریع رسد.

من یزرع الشوک لایحصد به عنبا

و عواقب مکر و غدر همیشه نامحمود بوده ست و خواتم بدسگالی و کید نامبارک . و هرکه دران قدمی گزارد و بدان دستی دراز کند آخر رنج آن بروی او رسد و پشت او بزمین آرد .

و البغی یصرع اهله

و الظلم مرتعه وخیم

 

 

                                    باب الفحص عن امر دمنة

رای گفت برهمن را :معلوم گشت داستان ساعی نمام که چگونه جمال یقین را بخیال شبهت بپوشانید تا مروت شیر مجروح شد و سمت نقض عهد بدان پیوست و دشمنایگی در موضع دوستی و وحشت بجای الفت قرار گرفت و دستور ملک و گنجور او در سر آن شد .

اکنون اگر بیند عاقبت کار دمنه و کیفیت معذرتهای او پیش شیر و وحوش بیان کند ، که شیر در آن حادثه چون بعقل خود رجوع کرد و در دمنه بدگمان گشت تدارک آن ا زچه نوع فرمود ،  و بر غدر او چگونه وقوف یافت ، و دمنه بچه حجت تمسک نمود  ،و تخلص از چه جنس طلبید ، و از کدام طریق گرد جستن پوزش آن درآمد.

برهمن گفت:خون هرگز نخسبد ، و بیدار کردن فتنه بهیچ تاویل مهنانماند ، و در تواریخ و اخبار چنان خوانده ام که چون شیر از کارگاو بپرداخت از تعجیلی که دران کرده بود بسی پشیمانی خورد و سرانگشت ندامت خایید

نیک برنج اندرم از خویشتن

گم شده تدبیر و خطا کرده ظن

و بهروقت حقوق متاکد و سوالف مرضی او را یاد می کرد و فکرت و ضجرت زیادت استیلا و قوت می یافت ، که گرامی تر اصحاب و عزیزتر اتباع او بود ، و پیوسته می خواست که حدیث او گوید و ذکر او شنود .و با هریک از وحوش خلوتها کردی و حکایتها خواستی.شبی پلنگ تا بیگاهی پیش او بود ، چون بازگشت برمسکن کلیله و دمنه گذرش افتاد.کلیله روی بدمنه آورده بود و آنچه از جهت او در حق گاو رفت باز می راند . پلنگ بیستاد و گوش داشت .سخن کلیله آنجا رسیده بود که :هول ارتکابی کردی ، و این غدر و غمزرا مدخلی نیک باریک جستی، و ملک را خیانت عظیم روا داشتی .و ایمن نتوان بود که ساعت بساعت بوبال آن ماخوذ شوی و تبعت آن بتو رسد و هیچکس از و حوش ترا دران معذور ندارد ، و در تخلص تو ازان معونت و مظاهرت روانبیند ، و همه برکشتن و مثله کردن تو یک کلمه شوند . و مرا بهمسایگی تو حاجت نیست از من دورباش و مواصلت و ملاطفت در توقف دار.دمنه گفت که :گر بر کنم دل از تو و بردارم از تو مهر

آن مهر برکه افگنم آن دل کجا برم؟

نیز کار گذشته تدبیر را نشاید ، خیالات فاسد از دل بیرون کن و دست از نیک و بد بدار و روی بشادمانگی و فراغت آر ، که دشمن برافتاد و جهان مراد خالی و هوای آرزو صافی گشت

سرفراز و بفرخی بگراز

لهو جوی و بخرمی می خور

و ناخوبی موقع آن سعی در مروت و دیانت بر من پوشیده نبد ، و استیلای حرص و حسد مرا بران محرض آمد.

چون پلنگ این فصول تمام بشنود بنزدیک مادر شیر رفت و از وی عهدی خواست که آنچه گوید مستور ماند.و پس از وثیقت و تاکید آنچه ازیشان شنوده بود باز گفت ، و مواعظ کلیله و اقرار دمنه مستوفی تقریر کرد . دیگر روز مادر شیر بدیوار پسر آمد ، او را چون غمناکی یافت . پرسید که :موجب چیست؟ گفت :کشتن شنزبه و یاد کردن مقامات مشهور و مآثر مشکور که در خدمت من داشت . هرچند می کوشم ذکر وی از خاطر من دور نمی شود ، و هرگاه که در مصالح ملک تاملی کنم و از مخلص مشفق و ناصح واقف اندیشم دل بدو رود و محاسن اخلاق او بر من شمرد

مادر شیر گفت :شهادت هیچ کس برو مقنع تر از نفس او نیست . و سخن ملک دلیل است برآنچه دل او بر بی گناهی شنزبه گواهی می دهد و هر ساعت قلقی تازه می گرداند و برخاطر می خواند که این کار بی یقین صادق و برهان واضح کرده شده ست .و اگر در آنچه بملک رسانیدند تفکری رفتی و برخشم و نفس مالک و قادر توانستی بود و آن را بر رای و عقل خویش بازانداختی حقیقت حال شناخته گشتی ، که هیچ دلیل در تاریکی شک چون رای انور و خاطر ازهر ملک نیست ، چه فراست ملوک جاسوس ضمیر ملک و طلیعه اسرار غیب باشد

گر ضمیرت بخواهدی بی شک

از دل آسمان خبر کندی

گفت:در کار گاو بسیار فکرت کردم و حرص نمود بدانچه بدو خیانتی منسوب گردانم تا در کشتن می شود و حسرت و ندامت بر هلاک وی بیشتر . و نیز بیچاره از رای روشن دور و از سیرت پسندیده بیگانه نبود که تهمت حاسدان از آن روی بر وی درست گردد و تمنی بی خردان در دماغ وی متمکن شود ، یا مغالبت من بر خاطر گذراند . و در حق وی اهمال هم نرفته بود که داعی عداوت و سبب مناقشت شدی.و می خواهم که تفحص این کار بکنم و دران غلو و مبالغت واجب بینم ، اگر چه سودمند نباشد و مجال تدارک باقی نگذاشته ام ، اما شناخت مواضع خطا و صواب از فواید فراوان خالی نماند . و اگر تو دران چیزی می دانی و شنوده ای مرا بیاگاهان.

گفت:شنوده ام ، اما اظهار آن ممکن نیست ، که بعضی از نزدیکان تو در کتمان آن مرا وصایت کرده است . و عیب فاش گردانیدن اسرار و تاکید علما در تجنب ازان مقرراست و الا تمام بازگفته آیدی . شیر گفت :اقاویل علما را وجوه بسیار است و تاویلات مختلف ، و خردمندان اقتدا بدان فراخور و برقضیت حکمت صواب بینند . و پنهان داشتن راز اهل ریبت مشارکت است در زلت . و شاید بود که رساننده این خبر خواستست که باظهار آن با تو خود را از عهده این حوالت بیرون آرد و ترا بدان آلوده گرداند . می نگر در این باب و آنچه فراخور نصیحت و شفقت تواند بود می کن.

مادر شیر گفت :این اشارت پسندیده و رای درستست ، لکن کشف اسرار دو عیب ظاهر دارد : اول دشمنایگی آن کس که این اعتماد کرده باشد ، و دوم بدگمانی دیگران ،تا هیچ کس با من سخنی نگوید و مرا در رازی محرم نشمرد . شیر گفت :حقیقت سخن و کمال صدق تو مقرر است ، ومن نیز روا ندارم که بسبب بیرون آوردن خویش از عهده این خطا ترا بر خطایی دیگر اکراه نمایم . و اگر نمی خواهی که نام آن کس تعیین کنی و سر او فاش گردانی باری بمجمل اشارت کن .

مادر شیر گفت :سخن علما در فضیلت عفو و جمال احسان مشهور است لکن در جرمهایی که اثر آن در فساد عام و ضرر آن در عالم شایع نباشد.چه هرکجا مضرت شامل دیده شد و ، وصمت آن ذات پادشاه را بیالود و ، موجب دلیری دیگر مفسدان گشت و ، حجت متعدیان بدان قوت گرفت  فو هریک در بدکرداری و ناهمواری آن را دستور معتمد و نمودار معتبر ساختند و عفو و اغماض وتجاوز و اغضا را مجال نماند و تدارک آن واجب بل که فریضه گردد.ولکم فی القصاص حیوة یا اولی الالباب

و فی الشر نجاة حین لاینجیک احسان

و آن دمنه که ملک را برین داشت ساعی نمام و شریر و فتان است . شیر مادر را فرمود که :چون برفت تامل کرد و کسان فرستاد و لشکر را حاضر خواست ، و مادر را هم خبر کردتا بیامد . پس بفرمود تا دمنه را بیاوردند و از وی اعراض نمود و خویشتن را در فکرت مشغول کرد . دمنه چون در بلا گشاده دید و راه حذر بسته روی بیکی از نزدیکان آورد و آهسته گفت که :چیزی حادث گشتست و فکرت ملک و فراهم آمدن شما را موجبی هست ؟ مادر شیر گفت :ملک را زندگانی تو متفکر گردانیده است . و چون خیانت تو ظاهر شد ود روغ که در حق قهرمان ناصح او گفتی پیدا آمد نشاید که ترا طرفة العینی زنده گذارد .

دمنه گفت:متقدمان در حوادث جهان هیچ حکمت ناگفته رها نکرده اند که متاخران را در انشای آن رنجی باید برد ، و دیر است تا گفته اند که «همه تدبیرها سخره تقدیر است و ، هرچند خردمند پرهیز بیش کند و ، در صیانت نفس مبالغت بیش نماید بدام بلا نزدیک تر باشد . » و در نصیحت پادشاه سلامت طلبیدن و صحبت اشرار را دست موزه سعادت ساختن همچنانست که بر صحیفه کوثر تعلیق کرده شود و کاه بیخته را بباد صر صر سپرده آید . و هرکه در خدمت پادشاه ناصح و یک دل باشد خطر او زیادت است برای آنکه او را دوستان و دشمنان پادشاه خصم گردند :دوستان از روی حسد و منافست در جاه و منزلت ، و دشمنان از وجه اخلاص و نصیحت در مصالح ملک و دولت .

وبرای اینست که اهل حقایق پشت بدیوار امن آورده اند و روی ازین دنیای ناپایدار بگردانیده است ودست از لذات و شهوات آن بداشته و تنهایی را بر مخالطت مردمان و عبادت خالق را بر خدمت مخلوق برگزیده ، که در حضرت عزت و سهو و غفلت جایز نیست ، و جزای نیکی بدی و پاداش عبادت عقوبت صورت نبندد.و در احکام آفریدگار از قضیت معدلت گذر نباشد

آنجا غلطی نیست گر اینجا غلطی است

و کارهای خلایق بخلاف آن بر انواع مختلف و فنون متفاوت رود ، اتفاق دران معتبر نه استحقاق ، گاه مجرمان را ثواب کردار مخلصان ارزانی می دارند و گاه ناصحان را بعذاب زلت جانیان می نمایند و هوا بر احوال ایشان غالب و خطا در افعال ایشان ظاهر و نیک و بد و خیر و شر نزدیک ایشان یکسان

و پادشاه موفق آنست که کارهای او بایثار صواب نزدیک باشد و از طریق مضایقت دور ، نه کسی را بحاجت تربیت کند و نه از بیم عقوبت روا دارد . و پسندیده تر اخلاق ملوک رغبت نمودن است در محاسن صواب و عزیز گردانیدن خدمتگاران مرضی اثر . و ملک می داند و حاضران هم گواهی دریغ ندارند که میان من و گاو هیچ چیز اسباب منازعت و دواعی مجاذبت و عداوت قدیم و عصبیت موروث که آن را غایلتی صورت شود نبود . و او را مجال قصد و عنایت و دست بدکرداری و شفقت هم نمی شناختم که ازان حسد و حقدی تولد کردی . لکن ملک را نصیحتی کردم و آنچه برخود واجب شناختم بجای آورد ، و مصداق سخن و برهان دعوی بدید و بر مقتضای رای خویش کاری کرد . و بسیار کس از اهل غش و خیانت و تهمت و عداوت از من ترسان شده اند ، و هراینه بمطابقت در خون من سعی خواهند کرد و بموافقت در من خروشند

و هرگز گمان نداشتم که مکافات نصیحت و ثمرت خدمت این خواهد بود که بقای من ملک را رنجور و متاسف گرداند .چون شیر سخن دمنه بشنود گفت: او را بقضات باید سپرد تا از کار او تفحص کنند ، چه در احکام سیاست و شرایط انصاف و معدلت .بی ایضاح بینت و الزام حجت جایز نیست عزیمت را در اقامت حدود بامضا رسانیدن.دمنه گفت :کدام حاکم راست کارتر و منصف تر از کمال عقل و عدل ملکست؟ هر مثال که دهد نه روزگار را بدان محل اعتراض تواند بود و نه چرخ را مجال مراجعت

گردون گشاده چشم و زمانه گوش

هر حکم را که رای تو امضا کند همی

و بر رای متین ملک پوشیده نماند که هیچیز در کشف شبهت و افزودن در نور بصیرت چون مجاهدت و تثبت نیست . و من واثقم که اگر تفحص بسزا رود از باس ملک مسلم مانم . و بهمه حال براءت ساحت و فرط مناصحت و صدق اشارت و یمن ناصیت من معلوم خواهد شد . اما از مبالغتی در تفتیش کار من چاره نیست ، که آتش از ضمیر چوب و دل سنگ بی جد تمام و جهد بلیغ بیرون نتوان آورد

و اگر من خود را جرمی شناسمی در تدارک غلو التماس ننمایمی . لکن واثقم بدطن تفحص که مزطد اخلاص من ظاهر گردد. و هرچیز که نسیم عطر دارد بپاشیدن آن اثر طیب زودتر باطراف رسد .و اگر در این کار ناقه و جملی داشتمی ، پس از گزاردن آن فرصتها بود ، بردرگاه ملک ملازم نبودمی وپای شکسته منتظر بلا ننشستمی .و چشم می دارم که حوالت کار بامینی کند که از غرض و ریبت مزنه باشد ب، و مثال دهد تا هر روز آنچه رود بسمع ملک برسانند ، و ملک آن را بر رای جهان نمای خود ، که آینه فتح است و جام ظفر ، بازاندازد تا من بشبهت باطل نگردم ، چه همان موجب که کشتن گاو ملک را مباح گردانید از ان من بر وی محظور کرده است .

آنگاه من خود بچه سبب این خیانت اندیشم ؟ که محل و منزلت آن ندارم که از سمت عبودیت انفت دارم و طمع کارهای بزرگ و درجات بلند بر خاطر گذرانم . هر چند ملک را بنده ام آخر مرا از عدل علام آرای او نصیبی باید ، که محروم گپردانیدن من ازان جحایز نباشد ، و در حیات و پس از وفات امید من ازان منقطع نگردد.

یکی از حاضران گفت : آنچه دمنه می گوید از وجه تعظیم ملک نیست ، اما می خواهد که بدین کلمات بلا از خود دفع کند . دمنه گفت :کیست بنصیحت من از نفس من سزاوارتر؟ و هرکه خود را در مقام حاجت فروگذارد و در صیانت ذات خویش اهتمام ننماید دیگران را در وی امیدی نماند . و سخن تو دلیل است بر قصور فهم و وفور جهل تو . و تا گمان نبری که این تمویهات بر رای ملک پوشیده ماند !که چون تاملی فرماید و تمییز ملکانه بر تزویر تو گمارد فضیحت تو پیدا آید و نصیحت از معاندت جدا شود ، که رای او کارهای عمری بشبی پردازد و لشکرهای گران باشارتی مقهور کند.

ز رایش ار نظری یابد آفتاب بصدق

که خواند یارد صبح نخست را کاذب؟

مادر شیر گفت :از سوابق مرک و غدر تو چندن عجب نمی دارم که از این مواعظت دراین حال و بیان امثل در هر باب . دمنه گفت :این جای مواعظتست اگر در محل قبول نشیند ، و هنگام مثل است اگر بسمع خرد استماع افتد . مادر شیر گفت :ای غدار ، هنوز امید می داری که بشعوذه و مکر خلاص یابی ؟ دمنه گفت : اگر کسی نیکویی را ببدی و خیر را بشر مقابله روا دارد من باری وعده را بانجاز و عهد را بوفا رسانیدم . ملک داند که هیچ خاین را پیش او دلیری سخن گفتن نباشد ، و اگر در حق من این روا دارد مضرت آن هم بجانب او باز گردد. و گفته اند «هرکه در کارها مسارعت نماید و از فواید تامل و منافع تثبت غافل باشد بدو آن رسد که بدان زن رسید که بگرم شکمی تعجیل روا داشت تا میان دوست و غلام فرق نتوانست کرد .» شیر پرسید:چگونه؟ گفت :

آورده اند که در شهر کشمیر بازرگانی بود حمیر نام و زنی ماه پیکر داشت که نه چشم چرخ چنان روی دیده بود ، نه راید فکرت چنان نگار گزیده  ،رخساری چون روز ظفر تابان و زلفی چون شب فراق درهم وبی پایان

خود ز رنگ زلف و نور روی او برساختند

کفر خالی از گمان و دین جمالی زیقین

و نقاشی استاد، انگشت نمای جهان در چیره دستی ، از خامه چهره گشای او جان آزر درغیرت ، و از طبع رنگ آمیز او خاطر امانی در حیرت ، با ایشان همسایگی داشت . میان او و زن بازرگان معاشقتی افتاد.رورزی زن او را گفت : بهر وقت رنج می گیری و زاویه مارا بحضور خویش آراسته می گردانی ، و لاشک توقفی می افتد تا آوازی دهی و سنگی اندازی . آخر مارا از صنعت تو فایأه ای باید . چیزی توانی ساخت که میان من و تو نشانی باشد ؟ گفت چادری دو رنگ سازم که سپیدی برو چون ستاره درآب می تابد و سایه یدرو چون گله زنگیان بر بناگوش ترکان می در فشد . و چون تو آن بدیدی بزودی بیرون خرام . و غلامی این باب می شنود.چادر بساخت ، و یگچندی بگذشت . روزی نقاش بکاری رفته بود و تا بیگاهی مانده.آن غلام آن چادر را از دختر او عاریت خواست و زن را بدان شعار بفریفت ، و بدو نزدیک شد و پس از قضای شهوت بازگشت و چادر بازداد.چون نقاش برسید و آرزوی دیدار معشوق می داشت ، در حال چادر بکتف گردانید و آنجا رفت .زن پیش او بازدوید و گفت : ای دوست ، هنوز این ساعت بازگشته ای ، خیر هست که برفور باز آمدی! مرد دانست که چه شده است ، دختر را ادب بلیغ کرد و چادر بسوخت .

و این مثل بدان آوردم تا ملک بداند که در کار من تعجیل نشاید کرد . و بحقیقت بباید شناخت که من این سخن از بیم عقوبت و هراس هلاک نمی گویم ، چه  مرگ ، اگر چه خواب نامرغوب است و آسایش نامحبوب ، هراینه بخواهد بود ، و بسیار پای آوران از دست او سرگردان شدند ، و گریختن ممکن نیست

خیره ماند از قیام غالب او

حمله شیر و حیلت روباه

و گرمرا هزار جانستی ، و بدانمی که در سپری شدن آن ملک را فایده است و رای او را بدان میلی ، در یک ساعت برترک همه بگویمی و سعادت دو جهان دران شناسمی .لکن ملک را در عواقب این کار نظری از فرایض است ، که ملک بی تبع نتوان داشت ، و خدمتگاران کافی را بقصد جوانب باطل از خللی خالی نماند.

تنها مانی چو یار بسیار کشی

و بهر وقت بنده ای د رمعرض کفایت مهمانت نیفتد ، و مرضح اعتماد و تربیت نگردد ، و هر رو ز خدمتگار ثابت قدم بدست نیاید و چارک ناصح محرم یافته نشود

سالها باید که تا یک سنگ اصلی زافتاب

لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن

مادر شیر چون بدید که سخن دمنه بسمع رضا استماع می یابد بد گمان گشت ، و اندیشید که ناگاه این غدرهای زراندود و دروغهای دلپذیر او باور دارد ، که او نیک گرم سخن و چرب زبان بود ، بفصاحت و زبان آوری مباهات نمودی ، و مثلا این بیت ورد داشتی :

جایی کهع سخن باید چون موم کنم آهن

روی بشیر اورد و گفت : خاموش ی برحجت بتصدیق ماند ، و از اینجا گویند که «خاموشی همداستانیست .» و بخشم برخاست .شیر فرمود که دمنه را بباید بست و بقضات سپرد و بحبس کرد تا تفحص کار او بکند . پس ازان مادر شیر بازآمد وشیر را گفت : من همیشه بوالعجبی دمنه شنودمی ، اما اکنون محقق گشت بدین دروغها که می گوید ، و عذرهای نغز و دفعهای شیرین که می نهد ، و مخرجهای باریک و مخلصهای نادر که می جوید .و اگر ملک او را مجال سخن دهد بیک کلمه خود را از آن ورطه بیرون آرد . در کشتن او ملک را و لشکر را راحت عظیم است . زودتر دل فارغ گرداند و او را مدت و مهلت ندهد .

شیر گفت :کار نزدیکان ملوک حسد و منازعت و بدسگالی و مناقشت است ، و روز و شب در پی یک دیگر باشند و گرد این معانی برآیند ، و هرکه هنر بیش دارد در حق او قصد زیادت رود و او را بدخواه و حسود بیش یافته شود . و مکان دمنه و قربت او بر لشکر من گران آمده است . و نمی دانم که اجماع و اتفاق ایشان در این واقعه برای نصیحت منست یا ا زجهت عداوت او . و نمی خواهم که در کار او شتابی رود که برای منفعت دیگران مضرت خویش طلبیده باشم.و تا تفحص تمام نفرمایم خود را در کشتن او معذور نشناسم ، که اتباع نفس و طاعت هوا رای راست و تدبیر درست را بپوشاند . و اگر بظن خیانت اهل هنر و ارباب کفایت را باطل کنم حالی فورت خشم تسکینی یابد ، لکن غبن آن بمن بازگردد.

چون دمنه را در حبس بردند و بندگران بر وی نهاد کلیله را سوز برادری وشفقت صحبت برانگیخت ، پنهان بدیدار او رفت ، و چندانکه نظر بر وی افگند اشک باریدن گرفت و گفت :ای برادر ترا در این بلا و محنت چگونه توانم دید  ،و مرا پس ازین از زندگانی چه لذت؟

آب صافی شده ست خون دلم

خون تیره شدست آب سرم

بودم آهن کنون ازو زنگم

بودم آتش کنون ازو شررم

و چون کار بدین منزلت رسید اگر در سخن با تو درشتی کنم باکی نباشد ، و من این همه می دیدم و در پند دادن غلو می نمود ، بدان التفات نکردی . و نامقبول تر چیزها نزدیک تو نصیحت است . و اگر بوقت حاجت و در هنگام سلامت در موعظت تقصیر و غفلت روا داشته بودمی امروز باتو در این جنایت شرکت دارمی . لکن اعجاب تو بنفس و رای خویش عقل و علم ترا مقهور گردانید . و اشارت عالمان در آنچه «ساعی پیش از اجل میرد» با تو بگفته ام ، و از مردن انقطاع زندگانی نخواسته اند ، اما رنجهایی بیند که حیات را منغص گرداند ، چنین که تو درین افتاده ای و هراینه مرگ ازان خوشتر است . و راست گفته اند «مقتل الرجل بین فکیه.»

گر زبان تو راز دارستی

تیغ را بر سرت چه کارستی؟

دمنه گفت :همیشه آنچه حق بود می گفتی و شرایط نصیحت را بجای می آورد ، لکن شره نفس و قوت حرص بر طلب جاه رای مرا ضعیف کرد و نصایح ترا در دل من بی قدر گردانید ، چنانکه بیمار مولع بخوردنی ، اگر چه ضرر آن می شناسد ، بدان التفات ننماید و برقضیت شهوت بخورد . نیز خرم و بی خصم زیستن و خوش دل و ایمن روزگار گذاشتن نوعی دیگر است .هرکجا علو همتی بود از رنجهای صعب و چشم زخمهای هایل چاره نباشد

و می دانم که تخم این بلا من کاشته ام ، و هرکه چیزی کاشت هراینه بدرود اگرچه در ندامت افتد و بداند که زهگیا کاشته است . و امروز وقتست که ثمرت کردار و ریع گفتار خویش بردارم . و این رنج بر من گران تر می گردد از هراسی که تو بمن متهم شوی بحکم سوابق دوستی و صحبت که میان ماست .

و عیاذالله اگر بر تو تکلیفی رود تا آنچه می دانی از راز من بازگوطی ، وانگه من بدو موونت مبتلا گردم ، ی:ی رنج نفس تو و خچلت که از جهت من در رنج افتی ، و دوم آنکه مرا بیش امطد خلاص باقی نماند ، که در صدق قول تو بهیچ تاویل شبهت نباشد «گه که در حق بیگانگان گواهیدهی  فدر باب من با چندان یگانگی و مخالصت صورت ریبتی نبندد. و امروز حال من می بینی ، وقت رقت است و هنگام شفقت

کز ضعیفی دست و تنگی جای

نیست ممکن که پیرهن بدرم

گشت لاله ز خون دیده رخم

شد بنفشه ز زخم دست برم

کلیله گفت : آنچه گفتی معلوم گشت . و حکما گویند که «هیچ کس بر عذاب صبر نتواند کرد ،  و هرچه ممکن گردد از گفتار حق یا باطل برای دفع اذیت بگوید .» و من ترا هیچ حیلت نمی دانم ، چون در این مقام افتادی بهتر آنکه بگناه اعتراف نمایی و بدانچه کرده ای اقرار کنی ، و خود را از تبعت آخرت برجوع و انابت برهانی ، چه لابد درین هلاک خواهی شد ، باری عاجل و آجل بهم پیوندد . دمنه گفت :در این معانی تامل کنم و آنچه فراز آید بمشاورت تو تقدیم نمایم.

کلیله رنجور و پرغم بازگشت ، و انواع بلا بر دل خوش کرده پشت بر بستر نهاد و می پیچید تا هم در شب شکمش برآمد و نفس فروشد . و ددی با دمنه بهم محبوس بود و در آن نزدیکی خفته ، بسخن کلیله و دمنه بیدار شد و مفاوضت ایشان تمام بشنود و یاد گرفت و هیچ باز نگفت .

دیگر روز مادر شیر این حدیث تازه گردانید و گفت :زنده گذاشتن فجار هم تنگ کشتن اخیار است . و هر که نابکاری را زنده گزارد در فجور با او شریک گردد.ملک قضات را تعجیل فرمود در گزارد کار دمنه و روشن گردانیدن خیانت او در مجمع خاص و محفل عام ، و مثال داد که هر روز آنچه رود بازنمایند .

وقضاوت فراهم آمدند و خاص و عام را جمع کردند ، و وکیل قاضی آواز داد و روی بحاضران آورد و گفت :ملک در معنی دمنه و بازجست کار او و تفتیش حوالتی که بدو افتاده ست احتیاط تمام فرموده است ، تا حقیقت کار او غبار شبهت منزه شود ، و حکمی که رانده اید در حق او از مقتضی عدل دور نباشد ، و بکامگاری سلاطین و تهور ملوک منسوب نگردد.و هریکی از شما را از گناه او آنچه معلومست بباید گفت (برای سه فایده:اول آنکه در عدل معونت کردن و حجت حق گفتن درد ین و مروت موقعی بزرگ دارد ، و دوم آنکه بر اطلاق زجر کلی اصحاب ضلالت بگوشمال یکی از ارباب خیانت دست دهد ، و سوم آنکه مالش اصحاب مکر و فجور و قطع اسباب ایشان راحتی شامل و منفعتی شایع را متضمن است .

چون این سخن بآخر رسید )همه حاضران خاموش گشتند ، و هیچ کس چیزی نگفت ؛ چه ایشان را در کار او یقین ظاهر نبود ، روا نداشتند که بگمان مجرد چیزی گویند ، و بقول ایشان حکمی رانده شود و خونی ریخته گردد.

چون دمنه آن بدید گفت:اگر من مجرم بودمی بخاموشی شما شاد گشتمی ، لکن بی گناهم ، و هر که او را جرمی نتوان شناخت برو سبیلی نباشد ، و او بنزدیک اهل خرد و دیانت مبرا و معذور است .و چاره نتواند بود ازانکه هرکس بر علم خویش در کار من سخنی گوید ، و معذور است . و چاره نتواند بود ازانکه هرکس بر علم خویش در کار من سخنی گوید ، و دران راستی و امانت نگاه دارد ، که هرگفتاری را پاداشی است ، عاجل و آجل ، و قول او دران راستی و امانت نگاه دارد ، که هرگفتاری را پاداشی است ، عاجل و آجل ، و قول او حکمی خواهد بود در احیای نفسی یا ابطال شخصی .و هرکه بظن و شبهت ، بی یقین صادق ، مرا در معرض تلف آرد بدو آن رسد که بدان مدعی رسید که بی علم وافر و مایه کامل ، و بصیرتی در شناخت علتها واضح و ممارستی در معرفت داروها راجح ، و رایی در انواع معالجت صایب و خاطری در ادراک کیفیت ترکیب نفس و تشریح بدن ثاقب.قدم پیدا و اتقان بسزا ، دعوی و رای طبیبی کرد .قضات پرسیدند که :چگونه؟ گفت :بشهری از شهرهای عراق طبیبی بود حاذق ، و مذکور بیمن معالجت ، مشهور بمعرفت دارو و علت ، رفق شامل و نصح کامل ، مایه بسیار و تجربت فراوان ، دستی چون دم مسیح و دمی چون قدم خضر صلی الله علیه .روزگار ، چنانکه عادت اوست دربازخواستن مواهب و ربودن نفایس ، او را دست بردی نمود تا قوت ذات و نور بصر در تراجع افتاد ، و بتدریج چشم جهان بینش بخوابانید . و آن نادان وقح عرصه خالی یافت و دعوی علم طب آغاز نهاد ، و ذکر آن در افواه افتاد.

و ملک آن شهر دختری داشت و بذاذر زاده خویش داده بود ، و او را در حال نهادن حمل رنجی حادث گشت . طبیب پیر دانا را حاضر آوردند . از کیفیت رنج نیکو بپرسید . چون جواب بشنود و بر علت تمام وقوف یافت بداروی اشارت کرد که آن را زامهران خوانند. گفتند:بباید ساخت . گفت:چشم من ضعیف است ، شما بسازید.

در این میان آن مدعی بیامد و گفت :کار منست و ترکیب آن من ندانم . ملک او را پیش خواند و فرمود که در خزانه رود و اخلاط دارو بیرون آرد . در رفت و بی علم و معرفت کاری پیش گرفت . از قضا صره زهر هلاهل بدست او افتاد  ،آن را بر دیگر اخلاط بیامیخت و بدختر داد.خوردن همان بود و جان شیرین تسلیم کردن .ملک از سوز دختر شربتی از آن دارو بدان نادان داد ، بخورد و در حال سرد گشت.

و این مثل بدان آوردم تا بدانید که کار بجهالت و عمل بشبهت عاقبت وخیم دارد . یکی از حاضران گفت:سزاوارتر کسی که چگونگی مکر او از عوام نباید پرسید ، و خبث ضمیر او بر خواص مشتبه نگردد ، این بدبختست که علامات کژی سیرت در زشتی صورت او دیده می شود . قاضی پرسید که :آن علامت چیست ؟ تقریر باید کردن ، که همه کس آن را نتواند شناخت.گفت :علما گویند که «هرگشاده ابرو ، که چشم راست او از چپ خردتر باشد با اختلاج دای»  ،و بینی او بجانب راست میل دارد ، و در هر منبتی از اندام او سه موی روید ، و نظر او همیشه سوی زمین افتد ، ذات ناپاک او مجمع فساد و مکر و منبع فجور و غدر باشد .»و این علامات در وی موجود است .

دمنه گفت :د راحکام خلایق گمان میل و مداهنت توان داشت ، و حکم ایزدی عین صواب است و دران سهو و زلت و خطا و غفلت صورت نبندد . و اگر این علامات که یاد کردی معین عدل و دلیل صدق می تواند بود و ، بدان حق را از باطل جدا می توان کرد ، پس جهانیان در همه معانی از حجت فارغ آمدند ، و بیش هیچ کس را نه بر نیکوکاری محمدت واجب آید و نه بر بدکرداری عقوبت لازم . زیرا که هیچ مخلوق این معانی را از خود دفع نتواند کرد . پس بدین حکم جزای اهل خیر و پاداش اهل شر محو گشت . و اگر من این کار که میگویند بکرده ام ، نعوذبالله ، این علامات مرا برین داشته باشد ، و چون دفع آن در امکان نیاید نشاید که بعقوبت آن ماخوذ گردم ، که آنها با من برابر آفریده شده اند . و چون ازان احتراز نتوان کرد حکم بدان چگونه واقع گردد؟ و تو باری برهان جهل و تقلید خویش روشن گردانیدی و بکلمه ای نامفهوم نمایش بی وجه و مداخلت نه در هنگام گرفتی.

چون بدمنه براین جمله جواب بداد دیگر حاضران دم درکشیدند و چیزی نگفتند قاضی بفرمود تا او را بزندان بازبردند.

و دوستی ازان کلیله ، روزبه نام ، بنزدیک دمنه آمد و از وفات کلیله اعلام داد.دمنه رنجور و متاسف گشت و پرغم و متحیر شد  ،و از کوره آتش دل آهی برآورد و از فواره دیأه آب بر رخسار براند و گفت :دریغ دوست مشفق و برادر ناصح که در حوادث بدو دویدمی ، و پناه در مهمات رای و رویت و شفقت و نصیحت او بود ، و دل او گنج اسرار دوستان و کان رازهای بذاذران ، که روزگار را بران وقوف صورت نبستی و چرخ را اطلاع ممکن نگشتی .

بیش مرا در زندگانی چه راحت و از جان و بینایی چه فایده؟ و اگر نه آنستی که این مصیبت بمکان مودت تو جبر می افتد ، ورنی

اکنون خود را بزاریان کشته امی

و بحمدالله که بقای تو از همه فوایت عوض و خلف صدق است ، و هر خلل که بوفات او حادث شده است بحیات تو تدارک پذیرد . و امروز مرا تو همان بذارذری که کلطله بوده ست ، رهین شکر و منت گشتم . و کلی ارباب مروت و اصحاب خرد و تجربت را بدوستی و صحبت تو مباهات است . کاشکی از من فراغی حصال آیدی ، و کاری را شایان توانمی بود . دست یک دیگر بگرفتند و شرط وثیقت بجای آورد.

آنگاه دمنه او را گفت :فلان جای ازان من و کلیله دفینه ای است ، اگر رنجی برگیری و آن را بیاری سعی تو مشکوری باشد . روزبه بر حکم نشان او برفت و آن بیاورد . دمنه نصیب خویش برگرفت و حصه کلیله برزویه داد ، و وصایت نمود که پیوسته پیش ملک باشد و ازانچه در باب وی رود تنسمی می کند او را می آگاهاند . و روزبه تیمار آن نکته تا روز قیامت وفات دمنه می داشت . دیگر روز مقدم قضات ماجرا بنزدیک شیر برد و عرضه کرد.شیر آن بستد و او را بازگردانید ، و مادر را بطلبید .چون مادر شیر ماجرا را بخواند و بر مضمون آن واقف گشت در اضطراب آمد و گفت :اگر سخن درشت رانم موافق رای ملک نباشد ، و اگر تحرز نمایم جانب شفقت و نصیحت مهمل ماند . شیر گفت :در تقریر ابواب مناصحت محابا و مراقبت شرط نیست ، و سخن او در محل هرچه قبول تر نشیند و آن را بر ریبت و شبهت آسیب و مناسبت نباشد . گفت :ملک میان دروغ و راست فرق نمی کند ، و منفعت خویش از مضرت نمی شناسد . و دمنه بدین فرصت می یابد فتنه ای انگیزد که رای ملک در تدارک آن عاجز آید  ،و شمشیر او از تلافی آن قاصر و بخشم برخاست و برفت.

دیگر روز دمنه را بیرون آوردند ، و قضات فراهم آمدند ، و در مجمع عام بنشستند ، و معتمد قاضی همان فصل روز اول تازه گردانید . چون کسی در حق وی سخنی نگفت مقدم قضات روی بدو آورد و گفت :اگر چه حاضران ترا بخاموشی یاری می دهند دلهای همگنان در این خیانت بر تو قرار گرفته است ، و ترا با این سمت و وصمت در زندگانی میان این طایفه چه فایده ؟ و بصلاح حال و مآل تو آن لایق تر که بگناه اقرار کنی ، و بتوبت و انابت خود را از تبعت آخرت مسلم گردانی ، و باز رهی

اگر خوش خویی از گران قرطباتان

وگر بدخویی از گران قرطبانی

مستریح او مستراح منه ، وانگاه دو فضیلت ترا فراهم آید و ذکر آن برصحیفه روزگار مثبت ماند :اول اعتراف بجنایت برای رستگاری آخرت و اختیار کردن دار بقا بر دار فنا ؛ و دوم صیت زبان آوری خود بدین سوال و جواب که رفت و انواع معاذیر دل پذیر که نموده شد . و حقیقت بدان که وفات د رنیک نامی بهتر از حیات در بدنامی.

دمنه گفت :قاضی را بگمان خود و ظنون حاضران بی حجت ظاهر و دلیل روشن حکم نشاید کرد ، ان الظن لایغنی من الحق شیئا.و نیز اگر شما را این شبهت افتاده ست و طبع همه برگناه من قرار گرفته است آخر من در کار خود بهتر دانم.و یقین خود را برای شک دیگران پوشانیأن از خرد و مروت و تقوی و دیانت دور باشد . و بظنی که شما راست که مگر عیاذا بالله درباب اجنبی و ریختن خون او از جهت من قصدی رفتست چندین گفت گوی می رود ، و اعتقاهای همه تفاوت می پذیرد ، اگر در خون خود بی موجبی سعی پیوندم دران بچه تاویل معذور باشم ؟ که هیچ ذاتی را بر من آن حق نیست که ذات مرا ، و آنچه در حق کمتر کسی از اجانب جایز شمرم و از روی مروت بدان رخصت نیابم درباب خود چگونه روا دارم ؟ ازاین سخن درگذر ، اگر نصیحتست به ازین باطد کرد و اگر خدیعتست پس از فضیحت دران خوض نمودن بابت خردمندان نتواند بودن.

و قول قضات حکم باشد ، و از خطا و سهو دران احتراز ستوده است . و نادر آنکه همیشه راست گوی و محکم کار بودی ، از شقاوت ذات و شوربختی من دراین حادثه گزافکاری بردست گرفتی ، و اتقان و احتیاط تمام یکسو نهادی ، و بتمویه اصحاب غرض و ظن مجرد خویش روی بامضای حکم آوردی

و هرکه گواهی دهد درکاری که دران وقوف ندارد بدو آن رسد که بدان نادان رسید . قاضی گفت :چگونه است آن ؟ گفت:

مرزبانی بود مذکور ، و بهارویه نام زنی داشت چون ماه روی  ،چون گل عارض و چو سیم ذقن در غایت حسن و زیبایی و جمال و نهایت صلاح و عفاف ، اطرافی فراهم و حرکاتی دل پذیر ، ملح بسیار و لطف بکمالwww.zibaweb.com

غلامی بی حفاظ داشت و بازداری کردی. او را بدان مستوره نظری افتاد ، بسیار کوشید تابدست آید  ،البته بدو التفات ننمود . چون نومید گشت خواست که در حق او قصدی کند ، و در افتضاح او سعی پیوندد . از صیادی دو طوطی طلبید و یکی را ازیشان بیاموخت که «من دربان را در جامه خواجه خفته دیدم با کدبانو.» و دیگری را بیاموخت که «من باری هیچ نمی گویم .» در مدت هفته ای این دو کلمه بیاموختند. تا روزی مرزبان شراب می خورد بحضور قوم ، غلام درآمد و مرغان را پیش او بنهاد .ایشان بحکم عادت آن دو کلمت می گفتند بزبان بلخی ، مرزبان معنی آن ندانست لکن بخوشی آواز و تناسب صورت اهتزاز می نمود. مرغان را بزن سپرد تا تیمار بهتر کشد.

و یکچندی برین گذشت طایفه ای از اهل بلخ میهمان مرزبان آمدند . چون از طعام خوردن و یکچندی برین گذشت در مجلس شراب نشستند.مرزبان قفص بخواست ، و ایشان برعادت معهود آن دو کلمه می گفتند. میهمانان سر در پیش افگندند و ساعتی در ی: دیگر نگریست .آخر مرزبان را سوال کردند تا وقوفی دارد برآنچه مرغان می گویند . گفت :نمی دانم چه می گویند ، اما آوازی دل گشای است . یکی از بلخیان که منزلت تقدم داشت معنی آن با او بگفت ، و دست از شراب بکشید ، و معذرتی کرد که :در شهر ما رسم نیست در خانه زن پریشان چیزی خوردن . در اثنای این مفاوضت غلام آواز داد که :من هم بارها دیده ام و گواهی می دهم .مرزبان از جای بشد ، و مثال داد تا زن را بکشند . زن کسی بنزد او فرستاد و گفت :

مشتاب بکشتنم که در دست توام

عجلت از دیو نیکو نماید ، و اصحاب خرد و تجربت در کارها ، خاصه که خونی ریخته خواهد شد ، تامل و تثبت واجب بینند ، و حکم و فرمان باری را جلت اسماوه و عمت نعماوه امام سازند :یا ایها الذین آمنوا ان جاءکم فاسق بنبا فتبینوا. و تدارک کار من از فرایض است ، و چون صورت حال معلوم گشت اگر مستوجب کشتن باشم در یک لحظه دل فارغ گردد.و این قدر دریغ مدار که از اهل بلخ پرسند که مرغان جز این دوکلمت از لغت بلخی چیزی می دانند.اگر ندانند متیقن باشی که مرغان را این ناحفاظ تلقین کرده ست  ،که چون طمع او در من وفا نشد ، و دیانت من میان او و غرض او حایل آمد ، این رنگ آمیخت . و اگر چیزی دیگر بدان زبان می بتوانند گفت بدان که من گناه کارم و خون من ترا مباح.

مرزبان شرط احتیاط بجای آورد ، و مقرر شد که زن ازان مبراست . کشتن او فروگذاشت و بفرمود تا بازدار را پیش آوردند .تازه درآمد که مگر خدمتی کرده است ، بازی دردست گرفته .زن پرسید که:تو دیدی که من این کار می کردم؟ گفت:آری دیدم.بازی که در دست داشت بر روی او جست و چشمهاش برکند.زن گفت :زن گفت:سزای چشمی که نادیده را دیده پندارد اینست ، و از عدل و رحمت آفریدگار جلت عظمته همین سزد

بد مکن که بدافتی چه مکن که خود افتی

و این مثل بدان آوردم تا معلوم گردد که بر تهمت چیرگی نمودن در دنیا بی خیر و منفعت و با وبال و بتبعت است.

تمامی این فصول برجای نبشتند و بنزدیک شیر فرستاد. مادر را بنمود . چون بران واقف گشت گفت :بقا باد ملک را .اهتمام من در این کار بیشازین فایأه نداشتکه آن ملعون بدگمان شد . و امروز حیلت و مکر او بر هلاک ملک مقصور گردد ، و کارهای ملک تمام بشوراند ، و تبعت این ازان زیادت باشد که در حق وزیر مخلص و قهرمان ناصح رواداشت . این سخن در دل شیر موقع عظیم یافت و اندیشه بهرچیزی و هرجایی کشید.

پس مادر را گفت :بازگوی از کدام کس شنودی ، تا آن مرا در کشتن دمنه بهانه ای باشد . گفت :دشوار است بر من اظهار سر کسی که بر من اعتماد کشرده باشد . و مرا بکشتن دمنه شادی مسوغ نگردد ، چون این ارتکاب روا دارم و رازی که بمحل ودیعت عزیز است فاش گردانم ؟ لکن از آن کس استطلاع کنم ، اگر اجزات یابم بازگویم .

و از نزدیک شیر برفت و پلنگ را بخواند و گفت :انواع تربیت و ترشیح و ابواب کرامت و تقریب که ملک در حق تو فرموده ست و می فرماید مقرر است ، و آثار آن بر حال تو از درجات مشهور که می یابی ظاهر ، و دران به اطنابی و بسطی حاجت نتواند بود .وانگاه گفت :واجبست بر تو که حق نعمت او بگزاری و خود را از عهده این شهادت بیرون آری. و نیز نصرت مظلوم ، و معونت او در ایضاح حجت در حال مرگ و زندگانی ، اهل مروت فرض متوجه و قرض متعین شناسد ، چه هرکه حجت مرده پوشیده گرداند روز قیامت حجت خویش فراموش کند . از این نمط فصلی مشبع برو دمید .

پلنگ گفت :اگر مرا هزار جان باشد ، فدای یکساعته رضا و فراغ ملک دارم از حقوق نعمتهای او یکی نگزارده باشم ، و در احکام نیک بندگی خود را مقصر شناسم . و من خود آن منزلت و محل کی دارم که خود را در معرض شکر آرم و ذکر عذر برزبان رانم؟

بنده آن را چگونه گوید شکر

مهر و مه را چه گفت خاکستر؟

و مجب تحرز از این شهادت کمال بدگمانی و حزم مبلک است ، و اکنون که بدین درجت رسیأ مصلحت ملک را فرونگذرام و آنچه فرمان باشد بجای آرم .وانگاه محاورت کلیله و دمنه چنانکه شنوده بود پیش شیر بگفت  ،و آن گواهی در مجمع وجوش بداد . چون این سخن در افواه افتاد آن دد دیگر که در حبس مفاوضت ایشان شنوده بود کس فرستاد که:من هم گواهی دارم . شیر مثال دادتا حاضر آمد و آنچه در حبس میان کلیله و دمنه رفته بود بر وجه شهادت باز گفت.

ازو پرسیدند که :همان روز چرا نگفتی؟ گفت:بیک گواه حکم ثابت نشدی . من بی منفعتی تعذیب حیوان روا ندارم . بدین دو شهادت حکم سیاست بر دمنه متوجه گشت . شیر بفرمود تا او را ببستند و باحتیاط باز داشت ، و طعمه او بازگرفت  ، و ابواب تشدید و تعنیف تقدیم نمودند تا زا گرنسگی و تشنگی بمرد . و عاقبت مکر و فرجام بغی چنین باشد.

 

 باب الحمامة المطوقة و الجرذ والغراب والسلحفاة والظبی

رای گفت برهمن را که شنودم مثل دو دسوت که بتضریب نمام و سعایت  و فتان چگونه ازیک دیگر مستزید گشتند و بعداوت و مقاتلت گراییدن تا مظلومی بی گناه کشته شد  ،و روزگار داد وی بداد ، که هدم بنای باری عز اسمه مبارک نباشد ، و عواقب آن از وبال و نکال خالی نماند . فلا یسرف فی الفتل انه کان منصورا.اکنون اگر میسر گردد بازگوی داستان دوستان یک دل و ، کیفیت موالات و افتتاح مواخات ایشان ، و استمتاع از ثمرات مخالصت و برخورداری از نتایج مصادقت .

برهمن گفت:هیچیز نزدیک عقلا در موازنه دوستان مخلص نیاید ، و در مقابله یاران یک دل ننشیند ، که د رایام راحت معاشرت خوب ازیشان متوقع باشد و در فترات نکبت مظاهرت بصدق از جت ایشان منتظر.

و از امثال این ، حکایت کبوتر و زاغ و موش و باخه و آهوست.رای پرسید که :چگونه است آن ؟ گفت:

آورده اند که در ناحیت کشمیر متصیدی خوش و مرغزاری نزه بود که از عکس ریاحین او پر زاغ چون دم طاووس نمودی  ، و در پیش جمال او دم طاووس بپر زاغ مانستی

درفشان لاله در وی چون چراغی

ولیک از دود او برجانش داغی

شقایق بر یکی پای ایستاده

چو برشاخ زمرد جام باده

و در وی شکاری بسیار ، و اختلاف صیادان آنجا متواتر .زاغی در حوالی آن بر درختی بزرگ گشن خانه داشت.نشسته بود و چپ و راست می نگریست . ناگاه صیادی بدحال خشن جامه ، جالی برگردن و عصایی در دست ، روی بدان درخت نهاد . بترسید و با خود گفت :این مرد را کاری افتاد که می آید  ، و نتوان دانست که قصد من دارد یا ازان کس دیگر ، من باری جای نگه دارم و می نگرم تا چه کند.

صیاد پیش آمد و ، جال بازکشید و ، حبه بینداخت و، د رکمین نشست.ساعتی بود ، قومی کبوتران برسیدند ، و سر ایشان کبوتری بود که او را مطوقه گفتندی ، و در طاعت و مطاوعت او روزگار گذاشتندی . چندانکه دانه بدیدند غافل وار فرود آمدند و جمله در دام افتادند . و صیاد شادمنان گشت و گرازان بتگ ایستاد .تا ایشان را در ضبط آرد . و کبوتران اضطرابی می کردند و هریک خود را می کوشید .مطوقه گفت:جای مجادله نیست ، چنان باید که همگنان استخلاص یاران را مهم تر از تخلص خواد شناسند . و حالی صواب آن باشد که جمله بطریق تعاون قوتی کنید تا دام از جای برگیریم  فکه رهایش ما درانست . کبوتران فرمان وی بکردند و دام برکندند و سرخویش گرفت . و صیاد در پی ایشان ایستاد ، بر آن امید که آخر درمانند و بیفتند . زاغ با خود اندیشید که :بر اثر ایشان بروم و معلوم گردانم که فرجام کار ایشان چه باشد ، که من از مثل این واقعه ایمن نتوانم بود ، و از تجارت برای دفع حوادث سلاحها توان ساخت.

و مطوقه چون بدید که صیاد در قفای ایشان است یاران را گفت:این ستیزه روی در کار ما بجد است ، و تا از چشم او ناپیدا نشویم دل از ما برنگیرد . طریق آنست که سوی آبادانیها و درختستانها رویم تا نظر او از ما منقطع گردد ،  و نومید و خایب بازگردد ، که در این نزدیکی موشی است از دوستان من ، او را بگویم تا این بندها ببرد . کبوتران اشارت او را اما م ساختند و راه بتافتند و صیاد بازگشت. وزاغ همچنان می رفت تا وجه مخرج ایشان پیش چشم کند ، و آن ذخیرت ایام خویش گرداند.

و مطوقه بمسکن موش رسید . کبوتران را فرمود که فرود آیید . فرمان او نگاه داشتند و جمله بنشستند .و آن موش را زبرا نام بود  ، با دهای تمام و خرد بسیار ، گرم و سرد روزگار دیده و خیر و شر احوال مشاهدت کرده. و در آن مواضع از جهت گریزگاه روز حادثه صد سوراخ ساخته و هریک را دردیگری راه گشاده ، و تیمار آن فراخور حکمت و برحسب مصلحت بداشته.مطوقه آواز داد که : بیرون آی! زبرا پرسید که :کیست؟ نام بگفت ، بشناخت و بتعجیل بیرون آمد.

چون او را در بند بلا بسته دید زه آب دیدگان بگشاد و بررخسار جویها براندو گفت :ای دوست عزیز و رفیق موافق ، ترا در این رنج که افگند ؟ جواب داد که :انواع خیر و شر بتقدیر بازبسته است ، و هرچه در حکم ازلی رفتست هراینه براختلاف ایام دیدنی باشد ، ازان تجنب و تحرز صورت نبندد

و مرا قضای آسمانی در این ورطه کشید  ،و دانه را بر من و یاران من جلوه کرد و در چشم و دل همه بیاراست ، تاغبار آن نور بصر را بپوشانید ، و پیش عقلها حجاب تاریک بداشت ، و وجمله در دست محنت و چنگال بلا افتادیم . و کسانی که از من قوت و شوکت بیشتر دارند و بقدر و منزلت پیشترند با مقادیر سماوی مقاومت نمی توانند پیوست ، و امثال این حادثه در حق ایشان غریب و عجیب می نماید . و هرگاه که حکمی نازل می گردد قرص خورشید تاریک می شود و پیکر ماه سیاه.و ارادت باری ، عزت قدرته و علت کلمته ، ماهی را از قعر آب بفراز می آرد ، و مرغ را از اوج هوا بحضیض می کشد  ،چنانکه نادان را غلبه می کند میان دانا و مطالب او حایل می گردد.

موش این فصول بشنود ، و زود در بریدن بندها ایستادکه مطوقه بدان بسته بود .گفت: نخست ازان یاران گشای.موش بدین سخن التفات ننمود . گفت :ای دوست ، ابتدا از بریدن بند اصحاب اولی تر . گفت :این حدیث را مکرر می کنی ، مگر ترا بنفس خویش حاجت نمی باشد و آن را برخود حقی نمی شناسم ؟ گفت :مرا ملالت نباید کرد که من ریاست این کبوتران تکفل کرده ام ، و ایشان را ازان روی بر من حقی واجب شده است ، و چون ایشان حقوق مرا بطاعت و مناصحت بگزاردند ، و بمعونت و مظاهرت ایشان از دست صیاد بجستم ، مرا نیز از عهده لوازم ریسات بیرون باید آمد ، و مواجب سیادت را بادا رسانید . و می ترسم که اگر از گشادن عقدهای من آغاز کنی ملول شوی و بعضی ازیشان دربند بمانند ، و چون من بسته باشم اگرچه ملالت بکمال رسیده باشد اهمال جانب من جایز نشمری ، و از ضمیر بدان رخصت نیابی ، و نیز در هنگام بلا شرکت بوده ست در وقت فراغ موافقت اولی تر  ،و الا طاعنان مجال وقیعت یابند .

موش گفت :عادت اهل مکرمت اینست ، و عقیدت ارباب مودت بدین خصلت پسندیده و سیرت ستوده در موالات تو صافی تر گردد ، و ثقت دوستان بکرم عهد تو بیفزاید . وانگاه بجد و رغبت بندهای ایشان مام ببرید ، و مطوقه و یارانش مطلق و ایمن بازگشتند .چون زاغ دست گیری موش ببریدن بندها مشاهدت کرد در دوستی و مخالصت و برادری و مصادقت او رغبت نمود ، و با خود گفت :من از آنچه کبوتران را افتاد ایمن نتوانم بود و نه از دوستی این چنین کار آمده مستغنی . نزدیک سوراخ موش آمد و او را بانگ کرد . پرسید که :کیست ؟ گفت : منم زاغ ؛ و حال تتبع کبوتران واطلاع برحسن عهد و فرط وفاداری او رد حق ایشان باز راند ، وانگاه گفت : چون مرا کمال فتوت و وفور مروت تو معلوم گشت ، و بدانستم که ثمرت دوستی تو در حق کبوتران چگونه مهنا بود ، و ببرکات مصافات تو از چنان ورطه هایل برچه جمله خلاص یافتند ، همت بردوستی تو مقصور گردانیدم ، و آمدم تا شرط افتتاح اندران بجای آرم.

موش گفت :وجه مواصلت تاریک و طریق مصاحبت مسدود است ، و عاقلان قدم در طلب چیزی نهادن که بدست آمدن آن از همه وجوه متعذر باشد صواب نبینند تا جانب ایشان از وصمت جهل مصون ماند و ، خرد ایشان در چشم ارباب تجربت معیوب ننماید . چه هرکه خواهد که کشتی بر خشکی راند و بر روی آب دریا اسب تازی کند بر خویشتن خندیده باشد . زیرا که از سیرت خردمندان دور است

گور کن در بحر و کشتی در بیابان داشتن.

و میان من و تو راه محبت بچه تاویل گشاده تواند بود ؟ که من طعمه تام و اهرکگز از طمع تو ایمن نتوانم زیست . زاغ گفت :بعقل خود رجوع کن و نیکو بیند یش فکه مرا درایذای تو چه فایده و از خوردن تو چه سیری ، و بقای ذات و حصول مودت تو مرا در حوادث روزگار دست گیر ، و کرم عهد و لطف طبع تو در نوایب زمانه پای مرد . و از مروت نسزد که چون در طلب مقاربت تو راه دور پس پشت کنم روی از من بگردانی و دست رد بر سینه من نهی که حسن سیرت و پاکیزگی سریرت تو گردش ایام بمن نمود . و هنر خود هرگز پنهان نماند اگر چه نمایش زیادت نرود ، چون نسیم مشک که بهیچ تاویل نتوان پوشانید و هرچند در مستور داشتن آن جد رود آخر راه جوید و جهان معطر گرداند

بد توان از خلق متواری شدن ، پس برملا

مشعله دردست و مشک اندر گریبان داشتن

و در محاسن اخلاق تو در نخورد که حق هجرت من ضایع گذاری و مرا نومید از این در بازگردانی و از میامن دوستی خود محروم کنی . موش گفت هیچ دشمنایگی را آن اثر نیست که عداوت ذاتی را ازیرا که چون دو تن را با یک دیگر دشمنایگی افتاده باشد ، و بروزگار از هر دو جانب تمکن یافته و قدیم و حدیث آن بهم پیوسته و سوابق بلواحق مقرون شده ، پیش از سپری گشتن ایشان انقطاع آن صورت نبندد ، و عدم آن به انعدام ذاتها متعلق باشد . و آن دشمنایگی بر دو نوع است : اول چنانکه ازان شیر و پیل ، که ملاقات ایشان بی محاربت ممکن نباشد ، و این هم شاید بود که مرهم پذیرد ، که نصرت دران یک جانب را مقرر نیست و هزیمت بر یک جانب مقصور نه ، گاه شیر ظفر یابد و گاه پیل پیروز آید . و این جنس چنان متاصل نگردد که قلع آن در امکان نیاید  ، و آخر بحیلت بلا بندی توان کرد و گربه شانی در میان ارود . ودو م چنانکه ازان موش و گربه ، و زاغ و غلیواژ و غیر آنست ، که دران مجاملت هرگز ستوده نیامده است  ، و جایی که قصد جان و طمع نفس ازیک جانب معلوم شد ، بی از آنچه از دیگر جانب آن را در گذشته سابقه ای توان شناخت یا در مستقبل صورت کند ، مصالحت بچه تاویل دل پذیر تواند بود ؟ و بحقیقت بباید دانست که این باب قوی تر باشد و هرروز تازه تر ، که نه گردش روزگار طراوت آن را بتواند ستد و نه اختلاف شب وروز عقده آن را واهی تواند گردانید ، که مضرت و مشقت یک جانب را براطلاق متعین است و راحت و منفعت دیگر را متوجه

و جایی که عداوت حقیقی چنین تقریر افتاد ثابت گشت صلح در وهم نگنجد ، و اگر تکلفی رود در حال نظام آن گسلد و بقرار اصل باز رود . و فریفته شدن بدان از عیبی خالی نماند ، و هرگز ثقت خردمند بتاکید بنلاد آن مستحکم نگردد ، که آب اگر چه خالی نماند ، دیر بماند تا بوی و طعم بگرداندن چون برآتش ریخته شود از کشتن آن عاجز نیاید . و مصالحت دشمن چون مصاحبت مار است ، خاصه که از آستین سله کرده آید . و عاقل را بر دشمن زیرک چون الف تواند بود ؟

زاغ گفت :شنودن سخنی که از منبع حکمت زاید از فواید خالی نباشد ، لکن بکرم و سیادت و مردمی و مروت آن لایق تر که بر قضیت حریت خویش بروی و سخن مرا باور داری ، و این کار در دل خویش بزرگ نگردانی و ازاین حدیث که «میان ما طریق مواصلت نامسلوکست.» درگذری ، وبدنی که شرط مکرمت آنست که بهره نیکیی راه جسته آید . و حکما گویند که دوستی میان ما ابرار و مصلحان زود استحکام پذیرد و دیر منقطع گردد ، و چون آوندی که از زر پاک کنند  ،دیر شکند و زود راست شود ، و باز میان مفسدان و اشرار دیر موکد گردد زود فتور بدو راه یابد ، چون آوند سفالین که زود شکند و هرگز مرمت نپذیرد ، و کریم به یکساعته دیدار و یک روزه معرفت انواع دل جویی و شفقت واجب دارد ، دوستی و بذاذری را بغایت ببلطف و نهایت یگانپگی رساند ، و باز لئیم را اگرچه صحبت و محبت قدیم موکد باشد ازو ملاطفت چشم نتوان داشت ، مگر در یوبه امید و هراس بیم باشد . و آثار کرم تو ظاهر است و من بدوستی تو محتاج ، و این در را لازم گرفته ام و البته بازنگردم و هیچ طعام و شراب نچشم تا مرا بصحبت خویش عزیز نگردانی . موش گفت: موالات و مواخات ترا بجان خریدارم  ، و این مدافعت در ابتدای سخن بدان کردم تا اگر غدری اندیشی من باری بنزدیک خویش معذور باشم ، و بتوهم نگویی که او را سهل القیاد و سست عناد یافتم.والا در مذهب من منع سائل ، خاصه که دوستی من برسبیل تبرع اختیار کرده باشد ، محظور است

پس بیرون آمد و بر در سوراخ بیستاد.زاغ گفت :چه مانع می باشد از آنچه در صحرا آئی و بدیدار من موانست طلبی ؟ مگر هنوز ریبتی باقی است ؟ موش گفت : اهل دنیا هرگاه که محرمی جویند و نفسهای عزیز و جانهای خطیر فدای آن صحبت کنند ، تا فواید و عواید آن ایشان را شامل گردد و برکات و میامن آن بر وجه روزگار باقی ماند ، ایشان دوستان بحق و برادارن بصدق باشند ، و آن طایفه که ملاطفت برای مجازات حال و مراعات وقت واجب بینند و مصالح کارهای دنیاوی اندران برعایت رسانند مانند صیادانند که دانه برای سود خویش پراگنند نه برای سیری مرغ.و هر که در دوستی کسی نفس بذل کند درجه او عالی ترازان باشد که مال فدا دارد

و پوشیده نماند که قبول موالات  گشادن راه مواخات و ملاقات با تو مرا خطر جانی است ، و اگر بدگمانیی صورت بستی هرگز این رغبت نیفادی . لکمن بدوستی تو واثق گشته ام و صدق تو در تحری مصداقت من از محل شبهت گذشته است ، و از جانب من آن را باضعاف مقابله می باشد .اما ترا طارانند که جوهر ایشان در مخالفت من چون جوهر توست ، و رای ایشان در مخالصت من موافق رای تو نیست . ترسم که کسی ازیشان مرا بیند قصدی اندیشد .

زاغ گفت :علامت مودت یاران آنست که با دوستان مردم دوست ، و با دشمنان دشمن باشند . و امروز اساس محبت میان من و تو جنان تاکیدی یافت که یار من آن کس تواند بود که از ایذای تو بپرهیزد و طلب رضای تو واجب شناسد . و خطری ندارد نزدیک من انقطاع از آنکه با تو نپیوندد و اتصال بدو که از دشمنایگی تو ببرد . بعزایم مرد آن لایق که  اگر از چشم و زبان ، که دیدبان تن و ترجمان دل اند ، خلافی شناسد بیک اشارت هر دو را باطل گرداند ، و اگر از آن وجهی رنجی بیند عین راحت پندارد .

عضوی زتو گر دوست شود با دشمن

دشمن دو شمرد تیغ دو کش زخم دو زن

و باغبان استاد را رسم است که اگر در میان ریاحین گیاهی ناخوش بیند برآرد .موش قوی دل بیرون آمد و زاغ را گرم بپرسید ، و هرد و بدیدار یک دیگر شاد گشتند .

چون روز چند بگذشت موش گفت :اگر همین جای مقام کنی  ، و اهل و فرزندان را بیاری از مکرمت دور نیفتد و منت هچرت متضاعف گردد. و این بقعت نزهت تمام دارد و جایی دل گشای است . زاغ گفت : همچنین است و در خوشی این موضع سخنی ندارم . لکن مرعی و لا کالسعدان . مرغزاری است فلان جای که اطراف او پرشکوفه متبسم و گل خندان است  ،و زمین او چون آسمان پرستاره تابان.

زبس کش گاو چشم و پیل گوش است

چمن چون کلبه گوهر فروش است

و باخه دوست من آنجا وطن دارد ، و طعمه من در آن حوالی بسیار یافته شود . و نیز این جایگاه بشارع پیوسته است ، ناگاه از راه گذریان آسیبی یابیم . اگر رغبت کنی آنجا رویم و درخصب و امن روزگار گذاریم . موش گفت :

کدام آرزو بر مصاحبت و مجاورت تو برابر تواند بود ؟ و اگر ترا موافقت واجب نبینم کجا روم ؟ و بدین موضع اختیار نیامده ام ، و قصه من دراز است و دران عجایب بسیار ، چندانکه مستقری متعین شود با تو بگویم .

زاغ دم موش بگرفت و روی بمقصد آورد .چون آنجا رسید باخه ایشان را از دور بدید  ، بترسید  و در آب رفت ، زاغ موش را آهسته از هوا بزمین نهاد و باخه را آواز داد . بتگ بیرون آمد و تازگیها کرد و پرسید که :از کجا می آیی و حال چیست ؟ زاغ قصه خویش از آن لحظت که بر اثر کبوتران رفته بود و حسن عهد موش در استخلاص ایشان مشاهدت کرده  ،و بدان دالت قواعد الفت میان هردو موکد شده و روزها یکجا بوده ، وانگاه عزیمت زیارت او مصمم گردانیده ، برو خواند . باخه چون حال موش بشنود و صدق وفا و عزیمت زیارت او مصمم گردانیده ، برو خواند . باخه چون حال موش بشنود و صدق وفا و کمال مروت او بشناخت ترحیبی هرچه بسزاتر واجب دید و گفت :سعادت بخت ما کمال مروت او بشناخت ترحیبی هرچه بسزاتر واجب دید و گفت :سعادت بخت ما ترا بدین ناحیت رسانیدو آن را بمکارم ذات و محاسن صفات تو آراسته گردانید

و للبقاع دول

زاغ ، پس از تقریر این فصول و تقدیم این ملاطفات  ،موش را گفت :اگر بینی آن اخبار و حکایات که مرا وعده کرد بودی بازگویی تا باخه هم بشنود ، که منزلت او در دوستی تو همچنانست که ازان من .موش آغاز نهاد و گفت :

منشا و مولد من بشهر ماروت بود در زاویه زاویه زاهدی. و آن زاهد عیال نداشت ، و از خانه مریدی هر روز برای او یک سله طعام آوردندی  ، بعضی بکار بردی و باقی برای شام بنهادی . و من مترصد فرصت می بودمی چون او بیرون رفتی چندانکه بایستی بخوردمی و باقی سوی موشان دیگر انداخت. زاهد در ماند ، و حیلتها اندیشید ، و سله از بالاها آویخت ، البته مفید نبود و دست من ازان کوتاه نتوانست کرد .

تا شبی او را مهمانی رسید . چون از شام بپرداختند زاهد پرسید که :از کجا می آیی و قصد کجا می داری ؟ او مردی بود جهان گشته و گرم و سرد روزگار چشیده . درآمد و هرچه از اعاجیب عالم پیش چشم داشت باز می گفت . و زاهد در اثنای مفاوضت او هر ساعت دست برهم می زد تا موشان را برماند . میهمان در خشم شد و گفت :سخنی می گویم و تو دست برهم می زنی ! با من مسخرگی می کنی ؟ زاهد عذر خواست و گفت :دست زدن من برای رمانیدن موشانست که یکباگری مستولی شده اند ، هرچه بنهم برفور بخوردند . مهمان پرسید که : همه چیره اند ؟ گفت :یکی از ایشان دلیرتر اس ت. مهمان گفت :جرات او را سببی باید . و حکایت او همان مزاج دارد که آن مرد گفته بود که «آخر موجبی هست که این زن کنجد بخته کرده بکنجد با پوست برابر می بفروشد .» زاهد پرسید :چگونه است آن؟ گفت:

شبانگاهی بفلان شهر در خانه آشنایی فرود آمدم.چون از شام فارغ شدیم برای من جامه خواب راست کردند ، و بنزدیک زن رفت و مفاوضت ایشان می توانستم شنود  ، که میان من و ایشان بوریایی حجاب بود.زن را می گفت که :می خواهم فردا طایفه ای را بخوانم و ضیافتی سازم که عزیزی رسیده است . زن گفت :مردمان را چه می خوانی و در خانه کفاف عیال موجود نه ! آخر هرگز از فردا نخواهی اندیشید و دل تو بفرزندان و اعقاب نخواهد نگریست ؟ مرد گفت :

اگر توفیق احسان و مجال انفاقی باشد بدان ندامت شرط نیست ، که جمع و ادخار نامبارکست ، و فرجام آن نامحمود ، چنانکه ازان گرگ بود . زن پرسید که :چگونه است آن ؟ گفت :

آورده اند که صیادی روزی شکار رفت و آهوی بیفگند و برگرفت و سوی خانه رفت . در راه خوگی با او دو چهار شد و حمله ای آورد ، و مرد تیر بگشاد و بر مقتل خوگ زد  ،و خوگ هم در آن گرمی زخمی انداخت . و هردو برجای سرد شدند . گرگی گرسنه آنجا رسید  ،مرد و آهو و خوگ بدید  ، شاد شد و بخصب و نعمت ثقت افزود ، و با خود گفت : هنگام مراقبت فرصت و روز جمع و ذخیرتست ، چه اگر اهمالی نمایم از حزم و احتیاط دور باشد و بنادانی و غفلت منسوب گردم ، و بمصلحت حالی و مآلی آن نزدیک تر است که امروز بازه کمان بگذرانم ، و این گوشتهای تازه را در کنجی برم و برای ایام محنت و روزگار مشقت گنجی سازم . و چندانکه آغاز خوردن زه کرد گوشهای کمان بجست ، در گردن گرگ افتاد ، و برجای سرد شد .

و این مثل بدان آوردم تا بدانی که حرص نمودن برجمع و ادخار نامبارکست و عاقبت وخیم دارد . زن گفت :الرزق علی الله . راست می گویی . و در خانه قدری کنجد و برنج هست ، بامداد طعامی بسازم و شش هفت کس را ازان لهنه ای حاصل آید .هرکرا خواهی بخوان .دیگر روز آن کنجد را بخته کرد ، در آفتاب بنهاد و شوی را گفت:مرغان را می ران تا این خشک شود ، و خود بکار دیگر پرداخت .مرد را خواب در ربود . سگی بدان دهان دراز کرد . زن بدید ، کراهیت داشت که ازا ن خوردنی ساختی . ببازار برد و آن را با کنجد با پوست صاعا بصاع بفروخت . و من در بازار شاهد حال بودم . مردی گفت :این زن بموجبی می فروشد کنجد بخته کرده بکنجد با پوست.

و مرا همین بدل می آید که این موش چندین قوت بدلیریی می تواند کرد .تبری طلب تا سوراخ او بگشایم و بنگرم که او را ذخیرتی و استظهاری هست که بقوت آن اقدام می تواند نمود.در حال تبر بیاوردند ، و من آن ساعت در سوراخ دیگر بودم و این ماجرا می شنودم . و در سوارخ من هزار دینار وبد . ندانستم که کدام کس نهاده بود ، لکن بران می غلتید می و شاد یدل و فرح طبع من ازان می افزود  ،و هرگاه که ازان یا دمی کردمی نشاط در من ظاهر گشتی . مهمان زمین بشکافت تا بزر رسید ، برداشت و زاهد را گفت :بیش آن تعرض نتواند رسید.من این سخن می شنودم و اثر ضعف و انکسار و دلیل حیرت و انخزال در ذات خویش می دیدم ، و بضرورت از سوراخ خویش نقل بایست کرد .

و نگذشت ، بس روزگاری که حقارت نفس و انحطاط منزلت خویش در دل موشان بشناختم  ،و توقیر و احترام و ایجاب و اکرام معهود نقصان فاحش پذیرفت  ، و کار از درجت تبسط بحد تسلط رسید  ،و تحکمهای بی وجه در میان آمد ، و همان عادت بر سله جستن توقع نمودند  ، چون دست نداد از متابعت و مشایعت من اعراض کردند و بایک دیگر گفتند «کار او بود و سخت زود محتاج تعهد ما خواهد شد.» در جمله بترک من بگفتند و بدشمنان من پیوستند ، و روی بتقریر معایب من آوردند و در نقص نفس من داستانها ساختند و بیش ذکر من بخوبی بر زبان نراندند.

و مثل مشهور است که من قل ماله هان علی اهله.پس با خود گفتم :هر که مال ندارد او را اهل و تبع و دوست و بذاذر و یار نباشد ، و اظهار مودت و متانت رای و رزانت رویت بی مال ممکن نگردد ، و بحکم این مقدمات می وان دانست که تهی دست اندک مال اگر خواهد که در طلب کاری ایستد درویشی او را بنشاند ، و هراینه از ادراک آرزو و طلب نهمت باز ماند ، چنانکه باران تابستان در اوادیها ناچیز گردد ، نه بآب دریا تواند رسید و نه بجویهای خرد تواند پیوست ، چه او را مددی نیست که بنهایت همت برساند . و راست گفته اند که «هرکه بذاذر ندارد غریب باشد ، ذکر او زود مدروس شود ، هرکه مالی ندارد از فایده رای و عقل بی بهره ماند  ،در دنطا و آخرت بمرادی نرسد .»چه هرگاه که حاجتمند گشت جمع دوستانش چون بنات نعش پراگنند ، و افواج غم و اندوه چون پروین گرد آید ، و بنزدیک اقران و اقربا و کهتران خودخوار گردد

نه بذاذر بود بنرم و درشت

که برای شکم بود هم پشت

چو کم آمد براه توشه تو

ننگرد در کلاه گوشه تو

و بسیار باشد که بسبب قوت خویش و نفقه عیال مضطر شود بطلب روزی از وجه نامشروع ، و تبعت آن حجاب نعیم آخرت گردد و شقاوت ابدی حاصل آید . خسر الدنیا و الاخرة.و حقیقت بداند که درخت که در شورستان روید و از هر جانب آسیبی می یابد نیکو حال تر از درویشی است که بمردمان محتاج باشد ، که مذلت حاجت کار دشوار است . و گفته اند :عزالرجل استغناوه عن الناس . » و در ویشی اصل بلاها ، و داعی دشمنایگی خلق و ، رباینده شرم و مروت ، و زایل کننده زور و حمیت و ، مجمع شر و آفت است ، و هرکه بدن درماند چاره نشناسد از آنکه حجاب حیا از میان برگیرد .

و چون پرده شرم بدرید مبغوض گردد، و بایذا مبتلا شود و شادی در دل او بپژمرد ، و استیلای غم خرد را بپوشاند ، و ذهن و کیاست و حفظ و حذاقت براطلاق در تراجع افتد ، و آن کس که بدین آفات ممتحن گشت هرچه گوید و کند برو آید ، و منافع رای راست و تدبیر درست در حق وی مضار باشد ، و هرکه او را امین شمردی در معرض تهمت آرد  فو گمانهای نیک دوستان در وی معکوس گردد ، و بگناه دیگران ماخوذ باشد ، و هرکلمتی و عبارتی که توانگری را مدح است درویشی را نکوهش است :اگر درویش دلیر باشد برحمق حمل افتد ، و اگر سخاوت ورزد باسراف و تبذیر منسوب شود ، و اگر در اظهار حلم کوشد آن را ضعف شمرند ، وگر بوقار گراید کاهل نماید  ،و اگر زبان اوری و فصاحت نماید ، و اگر زبان آوری و فصاحت نماید بسیارگوی نام کنند ، و گر بمامن خاموشی گریزد مفحم خوانند

و مرگ بهمه حال از درویشی و سوال مردمان خوشتر است ، چه دست دردهان اژدها کردن . و از پوزشیر گرسنه لقمه ربودن بر کریم اسانن تر از سوال لئیم و بخیل . و گفته اند «اگر کسی بناتوانیی درماند که امید صحت نباشد ، یا بفراقی که وصال بر زیارت خیال مقصور شود ، یا غریبیی که نه امید باز آمدن مستحکم است و نه اسباب مقام مهیا ، یا تنگ دستیی که بسوال کشد ، زندگانی او حقیقت مرگ است عین راحت . »

و بسیار باشد که شرم و مروت از اظهار عجز و احتیاج مانع می آید و فرط اضطرار برخیانت محرض ، تا دست بمال مردمان دراز کند  ، اگرچه همه عمر ازان محترز بوده است .و علما گویند «وصمت گنگی بهتر از بیان دروغ ، و سمت کند زفانی اولی تر از فصاحت بفحش ، و مذلت درویشی نیکوتر از عز توانگری از کسب حرم.»

و جون زر از سوراخ برداشتند و زاهد و مهمان قسمت کردند من می دیدم که زاهد در خریطه ای ریخت و زیربالین بنهاد . طمع در بستم که چیزی ازان بازآرم . مگر بعضی از قوت من بقرار اصل باز شود و دوستان و بذاذر باز به دوستی و صحبت من میل کنند . چون بخفت قصد آن کردم . مهمان بیدار بود چوبی بر من زد . از رنج آن پای کشان بازگشتم و بشکم در سوراخ رفتم و توقفی کردم تا درد بیارامید . آن آز مرا بازبرانگیخت و بار دیگر بیرون آمدم .مهمان خود مترصد بود ، چوبی بر تارک من زد چنانکه از پای درآمدم و مدهوش بیفتاد.بسیار حیلت بایست تا بسوراخ باز رفتم و با خود گفتم:

و بحقیقت درد آن همه زخمها همه مالهای دنیا بر من مبغض گردانید  فو رنج نفس و ضعف دل من بدرجتی رسید که اگر حمل آن برپشت چرخ نهند چون کوه بیارامد ، وگر سوز آن در کوه افتد چون چرخ بگردد

و در جمله مرا مقرر شد که مقدمه همه بلاها و پیش آهنگ همه آفتها طمع است ، و کلی رنج و تبعت اهل عالم بدان بی نهایت است  ،که حرص ایشان را عنان گرفته می گرداند  ، چنانکه اشتر ماده را کودک خرد بهرجانب می کشد . و انواع هول و خطر و موونت حضر و مشقت سفر برای دانگانه بر حریص آسان تر که دست دراز کردن برای قبض مال برسخی.و بتجربت می توان دانست که رضا بقضا و حسن مصابرت در قناعت اصل توانگری و عمده سروریا ست .

گرت نزهت همی باید بصحرای قناعت شو

که آنجا باغ در باغ است و خوان در خوان و بادر با

و حکما گفته اند «یکفیک نصیبک شح القوم.» و هیچ علم چون تدبیر راست ، و هیچ پرهیزگاری چون باز بودن از کسب حرام ، و هیچ حسب چون خوش خویی ، و هیچ توانگری چون قناعت نیست .

نشود شسته جز به بیطمعی

نقشهای گشادنامه عار

و سزاوارتر محنتی که دران صبر کرده شود آنست که در دفع آن سعی نمودن ممکن نباشد . و گفته اند «بزرگتر نیکوییها رحمت و شفقت است ، و سرمایه دوستی مواسا با اصحاب ، و اصل عقل شناختن بودنی از نابودنی و سماحت طبع بامتناع طلب آن.» و کار من بتدریج بدرجتی رسید که قانع شدم و بتقدیر آسمانی راضی گشتم .

باد بیرون کن زسر تا جمع گردی ,بهرآنک                خاک را جز باد نتواند پریشان داشتنن

وضرورت از خانه زاهد بدان صحرا نقل کردم .و کبوتری با من دوستی داشت ,ومحبت او رهنمای مودت زاغ شد ,آنگاه زاغ با من حال لطف و مروت تو باز گفت ,و نسیم شمایل تو از بوستان مفاوضت او بمن رسید ,و ذکر مکارم تو مستحث و متقاضی صداقت و زیارت گشت ,که بحکایت صفت همان دوستی حاصل آید که بمشاهدت صورت

یاقوم اذنی لبعض الحی عاشقه     والاذن تعشق قبل العین احیانا

و در این وقت او بنزدیک تو می آمد , خواستم بموافقت او بیایم و بسعادت ملاقات تو موانستی طلبم و از وحشت عربت باز رهم , که تنهائی کاری صعب است , و در دنیا هیچ موانستی طلبم و از وحشت غربت باز رهم ,که تنهائی کاری صعب است , و در دنیا هیچ شادی چون صحبت و مجالست دوستان نتواند بود ؛ و رنج مفارقت باری گرانست , هر نفس را طاقت تحمل آن نباشد ؛ و ذوق مواصلت شربتی گوارنده ست که هر کس ازان نشکیبد

والذ ایام الفتی و احبه                ما کان یزجیه مع الاحباب

و بحکم این تجارب روشن می گردد که عاقل را از حطام این دنیا بکفاف خرسند باید بود ,و بدان قدر که حاجات نفسانی فرو نماند قانع گشت ,و آن نیک اندکست , قوتی و مسکنی ,چه اگر همه دنیا جمله یک دنیا را بخشند فایده همین باشد که حوایج بدان مدفوع گردد , و هر چه ازان بگذرد از انواع نعمت و تجمل همان شهوت دل و لذت چشم باقی ماند , و بیگانگان را دران شرکت تواند بود .من اکنون در جوار تو آمدم و بدوستی و بذاذری  تو مباهات می نمایم و چشم می دارم که منزلت من در ضمیر تو همین باشد .

چون موش از ادای این فصول بپرداخت باخه او را جوابهای با لطف داد , و استیحاش او را بموانست بدل گردانید و گفت:

لله در النائبات فانها                صدا اللئام و صیقل الاحرار

و سخن تو شنودم و هر چه گفتی آراسته و نیکو بود , و بدین اشارات دلیل مردانگی و مروت و برهان آزادگی و حریت تو روشن شد .لیکن تورا بسبب این غربت چون غمناکی می بینم , زنهار تا آن را در خاطره جای ندهی , که گفتار نیکو آنگاه جمال دهد که بکردار ستوده پیوندد .و بیمار چون وجه معالجت بشناخت اگر بران نرود از فایده علم بی بهر ماند ؛علم خود را در کار باید داشت و از ثمرات عقل انتفاع گرفت , و باندکی مال غمناک نبود

قلیل المال تصلحه فیبق             و لا یبقی الکثیر مع الفساد

و صاحب مروت اگر چه اندک بضاعت باشد همیشه گرامی و عزیز روزگار گذارد , چون شیر که در همه جای مهابت او نقصان نپذیرد اگر چه بسته و در صندوق دیده شود و باز توانگر قاصر همت ذلیل نماید , چون سگ که بهمه جای خوار باشد اگر چه بطوق و خلخال مرصع آراسته گردد .

نیک درانست که داندخود          چشمه حیوان زنم پارگین

این غربت را در دل خود چندین وزن منه , که عاقل هرکجا بعقل خود مستظهر باشد .و شکر در همه ابواب واجبست , و هیچ پیرایه در روز محنت چون زیور صبر نیست .قال النبی صلی الله علیه (خیر ما اعطی الانسان لسان شاکر و بدن صابر و قلب ذاکر ).صبر باید کرد و در تعاهد قلب ذاکر کوشید , چه هر گاه که این باب بجای آورده شد وفود خیر وسعادت روی بتو آرد , و افواج شادکامی و غبطت در طلب تو ایستد , چنانکه آب پستی جوید و بط آب ,که اقسام فضایل نصیب اصحاب بصیرتست ؛ و هرگز بکاهل متردد نگراید و از وی همچنان گریزد که زن جوان شبق از پیر ناتوان .و اندوه ناک مباش بدانچه گوئی مالی داشتم و در معرض تفرقه افتاد ؛که مال و تمامی متاع دنیا ناپای دار باشد ,چون گوئی که در هوا انداخته آید نه بر رفتن او را  وزنی توان نهاد و نه فرود آمدن را محلی

والدهر ذودول تنقل فی الوری          ایا مهن تنقل الافیا

و علما گفته اند (چند چیز را ثبات نیست :سایه ابرو دوستی اشرار و عشق زنان و ستایش دروغ و مال بسیار ).و نسزد از خردمند که ببسیاری مال شادی کند و به اندکی آن غم خورد ,و باید مال خود آن را شمرد که بدان هنری بدست آرد و کردار نیک مدخر گرداند ,چه ثقت مستحکم است که این هر دو نوع از کسی نتوان ستد ,و حوادث روزگار و گردش چرخ را دران عمل نتواند بود .و نیز مهیا داشتن توشه آخرت از مهمات است ,که مرگ جز ناگاه نباید و هیچ کس را دران مهلتی معین و مدتی معلوم نیست

پای بر دنیا نه و بر دوزخ چشم نام و ننگ                 دست در عقبی زن و بر بند راه فخر و عار

و پوشیده نماند که تو از موعظت من بی نیازی و منافع خویش را از مضار نیکو بشناسی ,لکن خواستم که ترا بر اخلاق پسندیده و عادات ستوده معونی واجت دارم و حقوق دوستی و هجرت تو بدان بگزارم .و تو امروز بذاذر مائی و در آنچه مواسا ممکن گردد از همه وجوه ترا مبذولست .

چون زاغ ملاطفت باخه در باب موش بشنود تازه ایستاد ,واو را گفت :شادکردی مرا و همیشه از جانب تو این معهود است .و تو هم بمکارم خویش بنازد و شاد و خرم زی ,چه سزاوار کسی بمسرت و ارتیاح اوست که جانب او دوستان را ممهد باشد ,و بهر وقت جماعتی از برادران در شفقت و رعایت و اهتمام و حمایت او روزگار گذارند ,و او درهای مکرمت و مجاملت را بریشان گشاده دارد ,و در اجابت التماس و قضای حاجت ایشان اهتزاز و استبشار واجب بیند ؛و زبان نبوت از این معنی عبارت می فرماید که خیار کم احاسنکم اخلاقا الموطوون اکنافا الذین یالفون و یولفون .

و اگر کریمی در سر آید دست گیر او کرام توانند بود , چنانکه پیل اگر در خلاب بماند جز پیلان او را از آنجا بیرون نتوانند آورد .و عاقل همیشه در کسب شرف کوشد و ذکر نیکو باقی را بفانی خریده باشد و اندکی بسیار فروخته

یشتری الحمد با غلی بیعه          اشتراء الحمد ادنی للربح

و محسود خلایق آن کس تواند بود که نزدیک او زینهاریان ایمن گشته بسیار یافته شود ,و بر در او سایلان شا کرفراوان دیده آید .و هر که در نعمت او محتاجان را شرکت نباشد او در زمره توانگران معدود نگردد ,و آنکه حیات در بدنامی و دشمنایگی خلق گذارد نام او در جمله زندگان برنیاید .

زاغ در این سخن بود که از دور آهوی دوان پیدا شد .گمان بردند که او را طالبی باشد .باخه در آب جست و زاغ بر درخت پرید و موش در سوراخ رفت .آهو بکران آب رسید ,اندکی خورد ,چون هراسانی بیستاد .زاغ چون این حال مشاهدت کرد در هوا رفت و بنگریست که بر اثر او کسی هست .بهر جانب چشم انداخت کسی را ندید .باخه را آواز داد تا از آب بیرون آمد و موش هم حاضر گشت .

پس باخه چون هراس آهو بدید ,و در آب می نگریست و نمی خورد ,گفت :اگر تشنه ای آب خورد و باک مدار ,که هیچ خوفی نیست .آهو پیشتر رفت .باخه او را ترحیب تمام واجب داشت و پرسید که :حال چیست و از کجا می آئی ؟گفت :من در این صحراها بودمی و بهر وقت تیر اندازان مرا از جانبی بجانبی می راندند .و امروز پیری را دیدم صورت بست که صیاد باشد , اینجا گریختم .باخه او را گفت :مترس که در این حوالی صیاد دیده نیامده ست ,و ما دوستی خود ترا مبذول داریم ,و چرا خور بما نزدیک است .

آهو در صحبت ایشان رغبت نمود و در آن مرغزار مقام کرد .و نی بستی  بود که ایشان در آنجا جمله شدندی و بازی کردندی و سرگذشت گفتندی .روزی زاغ و موش و باخه فراهم آمدند و ساعتی آهو را انتظار نمودند نیامد .دل نگران شدند ,و چنانکه عادت مشفقانست تقسم خاطر آورد ,و اندیشه بهر چیز کشید .موش و باخه زاغ را گفتند :رنجی برگیرد و در حوالی ما بنگر تا آهو را اثری بینی .زاغ تتبع کرد ,آهو را در بند دید ,بر فور باز آمد و یاران را اعلام داد .زاغ و باخه موش را گفتند که :در این حوادث جز بتو امید نتواند داشت ,که کار از دست ما بگذشت ,

 

دریاب که از دست تو هم در گذرد

موش بتگ ایستاد و  بنزدیک آهو آمد و گفت :ای بذاذر مشفق ,چگونه در این ورطه افتادی با چندان خرد و کیاست و ذکا و فطنت ؟جواب داد که :در مقابله تقدیر آسمانی .که نه آن را توان دید و نه بحیلت هنگام آن را در توان یافت ,زیرکی چه سود دارد ؟دراین میانه باخه برسید ,آهو را گفت :که ای بذاذر ,آمدن تو اینجا بر من دشوارتر از این واقعه است , که اگر صیاد بما رسد و موش بندهای من بریده باشد بتنگ با او مسابقت توانم کردن ,و زاغ بپرد ,و موش در سوراخ گریزد ,و تو نه پای گریز داری و نه دست مقاومت ,این تجشم چرا نمودی ؟باخه گفت :چگونه نیامدمی و بچه تاویل توقف روا داشتمی ,و از آن زندگانی که در فراق دوستان گذرد چه لذت توان یافت ؟و کدام خردمند آن را وزنی نهاده ست و از عمر شمرده ؟ویکی از معونت بر خرسندی و آرامش نفس در نوایب دیدار برادران است و مفاوضت ایشان در آنچه بصبر و تسلی پیوندد و فراغ و رهایش را متضمن باشد ,که چون کسی در سخن هجر افتاد حریم دل او غم را مباح گردد و بصر و بصیرت نقصان پذیرد و رای و رویت بی منفعت ماند .و در جمله متفکر مباش,که همین ساعت خلاص یابی و این عقده گشاده شود .ودر همه احوال شکر واجب است ,که اگر زخمی رسیدی و بجان گزندی بودی تدارک آن در میدان وهم نگنجیدی ,و تلافی آن در نگارخانه هوش متصور ننمودی

لاتبل بالخطوب مادمت حیا                  کل خطب سوی المنیه سهل

باخه هنوز این سخن می گفت که صیاد از دور آمد .موش از بریدن بندها پرداخته بود .آهو بجست و زاغ بپرید و موش در سوراخ گریخت .صیاد برسید,پای دام آهو بریده یافت ,در حیرت افتاد .چپ و راست نگریست ,ناگاه نظر بر باخه افگند ,او را بگرفت و محکن ببست و روی بازو نهاد .در ساعت یارانش جمله شدند و کار باخه را تعرفی کردند .

معلوم شد که در دام بلاست .

موش گفت :هرگز خواهد بود که این بخت خفته بیدار گردد و این فتنه بیدار بیارامد ؟و آن حکیم راست گفته  است که «مردم همیشه نیکو حالست تا یک بار پای او در سنگ نیامده ست چون یک کرت در رنج افتاد و ورغ نکبت سوی او بشکست هرساعت سیل آفت قوی تر و موج محنت ها یل تر می گردد.

فسحقا لدهر ساورتنی همومه                 وشلت ید الایام ثمت تبت

و هرگاه که دست در شاخی زند بار دیگر در سر آید ,و مثلا سنگ راه در هر گام پای دام او باشد ».و آنگاه کدام مصیبت را بر فراق دوستان برابر توان کرد ؟که سوز فراق اگر آتش در قعر دریا زند خاک ازو بر آرد ,و اگر دود بآسمان رساند رخسار سپید روز سیاه گردد

یهم  اللیالی بعض ما انا مضمر           ویثقل رضوی دون ما انا حامل

از هجر تو هر شبم فلک آن زاید              کان رنج اگر مهر کشد بر ناید

وانچ از تو بر این خسته روان می آید         در برق جهنده سوز آن بگزاید

و از پای ننشست این بخت خفته تا دست  من بر نتافت ,و چنانکه میان من و اهل و فرزند و مال جدائی افگنده بود دوستی را که بقوت صحبت او می زیستم از من بربود ,روی رزمه یاران و واسطه قلاده بذاذان ,که مودت او از وجه طمع مکافات نبود ,لکن بنای آن را بدواعی کرم و عقل و وفا و فضل تاکیدی بسزا داده بود ,چنانکه بهیچ حادثه خلل نپذیرفتی .و اگر نه آنستی که تن من براین رنجها الف گرفته است و در مقاسات شداید خو کرده در این حوادث زندگانی چگونه ممکن باشدی و بچه قوت با آن مقاومت صورت بنددی ؟

و هوونت الخطوب علی حتی              کانی صرت امنحها الودادا

انکرها و منبتها فوادی                      و کیف تنکر الارض القتادا

 

وای به این شخص درمانده بچنگال بلا ، اسیر تصاریف زمانه ، و بسته تقلب احوال ، آفات بر وی مجتمع و خیرات او بی دوام ، چون طلوع و غروب ستاره که یکی در فراز می نماید و دیگری در نشیب ، اوج و حضیض آن یکسان و بالا و پست برابر.وغم هجران مانند جراحتی است که چون روی بصحت نهد زخمی دیگر بران آید و  هر دو بهم پیوندد ، و بیش امید شفا باقی نماند .و رنجهای دنیا بدیدار دوستان نقصان پذیرد ، آن کس که ازیشان دورافتد تسلی از چه طریق جوید و بکدام مفرح تداوی طلبد ؟

زاغ و آهو گفتند :اگر چه سخن ما فصیح و بلیغ باشد باخه را هیچ سود ندارد . بحسن عهد آن لایق تر که حیلتی اندیشی که متضمن خلاص او باشد ، که گفته اند «شجاع و دلیر روز جنگ آزموده گردد ، و امین وقت داد و ستد ، و زن و فرزند در ایام فاقه ، و دوست و بذاذر در هنگام نوایب.»

موش آهو را گفت:حیلت آنست که تو از پیش صیاد درآیی و خویشتن برگذر او بیفگنی .و خود را چون ملول مجروح بدو نمایی.و زاغ بر تو نشیند چنانکه گویی قصد تو دارد . چندانکه چشم صیاد بر تو افتاد لاشک دلدر تو بندد ، باخه را با رخت بنهد و روی بتو آرد ، هرگاه که نزدیک آمد لنگان لنگان از پیش او می رو ، اما تعجیل مکن تا طمغ از تو نبرد . و من بر اثر او می آیم  ، امید چنین دارم که شما هنوز در تگاپوی باشید که من بند باخه ببرم و او را مخلص گردانم.

همچنین کردند .و صیاد در طلب آهو مانده شد  ،

ون باز آمد باخه را ندید  ،و بندهای تبره بریده یافت . حیران شدو تفکری کرد ، اول دربریدن بند آهو ، و باز آهو خود را بیمار ساختن و نشستن زاغ بروی ، و بریدن بند باخه . بترسید و از بیم خون در تن وی چون شاخ بقم شد و پوست براندام وی چون زغفران شاخ گشت.و اندیشید که «این زمین پریانست و جادوان ، زودتر بازباید رفت.» و با خود گفت:

آهو و زاغ و موش و باخه فراهم آمدند و ایمن و مرفه سوی مسکن ، رفت بیش نه دست بلا بدامن ایشان رسید و نه چشم بد رخسار فراغ ایشان زرد گردانید . بیمن وفاق عیش ایشان هر روز خرم تر بود و احوال هر ساعت منتظم تر.

اینست داستان موافقت دوستان و مثل مرافقت بذاذران و مظاهرت ایشان در سرا و ضرا و شدت و رخا و فرط ایستادگی کی هر یک در حوادث ایام و نوایب زمانه بجای آوردند.تا ببرکات یک دلی و مخالصت ، و میامن هم پشتی و معاونت ، از چندین ورطه هایل خلاص یافتند ، و عقبات آفات پس پشت کردند .

و خردمند باید که در این حکایات بنور عقل تاملی کند ، که دوستی جانوران ضعیف را ، چون دلها صافی می گردانند و در دفع مهمات دست در دست می نهند ، چندین ثمرات هنبی و نتایج مرضی می باشد ، اگر طایفه عقلا از اطن نوع مصادقتی بنا نهند و آن را بر این ملاطفت بپایان رسانند فواید آن همه جوانب را چگونه شامل گردد  ،و منافع و عوارف آن برصفحات هریک برچه جمله ظاهر شود .

ایزد تعالی کافه مومنان را سعادت توفیق کرامت کناد ، و درهای علم و حکمت بریشان گشاده گرداناد ، بمنه وطوله و قوته و حوله.

 

باب البوم و الغراب

رای گفت برهمن را که :شنودم داستان دوستان موافق و مثل بذاذران مشفق. اکنون اگر دست دهد بازگوید از جهت من مثل دشمنی که بدو فریفته نشاید گشت اگرچه کمال ملاطفت و تضرع و فرط مجاملت و تواضع در میآن آرد و ظاهر را هرچه آراسته تر بخلاف باطن نماید و دقایق تمویه و لطایف تعمیه اندران بکار برد.

برهمن گفت:خردمند بسخن دشمن التفات ننماید و زرق و شعوذه او را در ضمیر نگذارد و هرچه از دشمن دانا و مخالف داهی تلطف و تودد بیش بیند در برگمانی و خویشتن نگاه داشتن زیادت کند و دامن ازو بهتر درچیند ، چه اگر غفلتی ورزد و زخم گاهی خالی گذرد هراینه کمین دشمن گشاده گردد ، و پس از فوت فرصت و تعذر تدارک ، پشیمانی دست ندهد ، و بدو آن رسد که ببوم رسید از زاغ .رای پرسید که :چگونه است آن ؟ گفت:

آورده اند که در کوهی بلند در ختی بود بزرگ ، شاخهای آهخته ازو جسته ، و برگ بسیار گرد او درآمده . و دران قریب هزار خانه زاغ بود . و آن زاغان را ملکی بود که همه در فرمان و متابعت او بودند ی ، و اوامر و نواهی او را در ل و عقد امتثال نمودند ی. شبی ملک بومان بسبب دشمنایگی که میان بوم و زاغست بیرون آمد و بطریق شبیخون برزاغان زود و کام تمام براند ، و مظفر و منصور و موید و مسرور بازگشت.

دیگر روز ملک زاغان لشکر را جمله کرد و گفت :دیدید شبیخون بوم ودلیری ایشان ؟ و امروز میان شما چند کشته و مجروح و پرکنده و بال گسسته است ، و از این دشوارتر جرات ایشان است و وقوف برجایگاه و مسکن ، و شک نکنم که زود بازآیند وبار دوم دست برد بار اول بنمایند . و هم از آن شربت نخست بچشانند . در این کار تامل کنید و وجه مصلحت باز بینید .

و درمیان زاغان پننج زاغ بود بفضیلت رای و مزیت عقل مذکور و بیمن ناصیت و اصابت تدبیر مشهور ، و زاغان در کارها اعتماد براشارت و مشاورت ایشان کردندی . در حوادث بجانب ایشان مراجعت نموددنی  ،و ملک رای ایشان را مبارک داشتی و در ابواب مصالح از سخن ایشان نگذشتی .یکی را از ایشان پرسید که :رای تو دراین حادثه چه بیند ؟ گفت :این رایی است که پیش از ما علما بوده اند و فرموده که «چون کسی از مقاومت دشمن عاجز آمد بترک اهل و مال و منشاء و مولد بباید گفت و روی بتافت ، که جنگ کردن خطر بزرگست ، خاصه پس ازهزیمت ، و هرکه بی تامل قدم دران نهاد برگذر سیل خواب گه کرده باشد . و در تیزآب خشت زده ، چه برقوت خود تکیه کردن وبزور و شجاعت خویش فریفته شدن از حزم دور افتد ، که شمشیر دو روی دارد ، واین سپهر کوژپشت شوخ چشم روزکور است ، مردان را نیکو نشناسد و قدر ایشان نداند ، و گردش او اعتماد را نشاید

ای که بر چرخ ایمنی ، زنهار

تکیه برآب کرده ای ، هش دار».

ملک روی بدیگری آورد و پرسیدکه :تو چه اندیشیده ای ؟ گفت :آنچه او اشارت می کند . از گریختن و مرکز خالی گذاشتن ، من باری هرگز نگویم  ،و در خرد چگونه درخورد در صدمت نخست اطن خواری بخویشتن راه دادن و مسکن و وطن را پدرود کردن ؟ بصواب آن نزدیک تر که اطراف فراهم گیریم و روی بجنگ آریم.

چون باد ، خیز و آتش پیگار برافروز

چون ابر ، و روز ظفر بی غبار کن

که پادشاه کامگار آن باشد که براق همتش اوج کیوان را بسپرد ، و شهاب صولتش دیو فتنه را بسوزد.و حالی مصلحت درآنست که دیدبانان نشانیم و از هرجانب که عورتیست خویشتن نگاه داریم.اگر قصدی پیوندند ساخته و آماده پیش رویم ، و کارزار به وجه بکنیم و روزگار دراز در آن مقاتلت بگذرانیم ، یا ظفر روی نماید یا معذور گشته پشت بدهیم .چه پادشاهان باید که روز جنگ و وقت نام و ننگ بعواقب کارها التفات ننمایند و بهنگام نبرد مصالح حال و مآل را بی خطر شمرند .

از غرب سوی شرق زن بد خواه را بر فرق زن

بر فرق او چون برق زن مگذار ازو نام و نشان

ملک وزیر سوم را گفت : رای تو چیست ؟ گفت : من ندانم که ایشان چه می گویند ، لکن آن نیکوتر که جاسوسان فرستیم و منهیان متواتر گردانیم و تفحص حال دشمن بجای آریم و معلوم کنیم که ایشان را بمصالحت میلی هست ، و بخراج از ماخشنود شوند و ملاطفت ما را بقول استقبال نمایند . اگر از این باب میسر تواند گشت ، و بوسع طاقت و قدر امکان در آن معنی رضا افتد ، صلح قرار دهیم و خراجی التزام نماییم تا از باس ایشان ایمن گردیم و بیارامیم ؛ که ملوک را یکی از رایهای صائب و تدبیرهای مصیب آنست که چون دشمن بمزید استیلا و بمزیت استعلا مستثنی شد ، و شوکت و قدرت او ظاهر گشت  ،و خوف آن بود که فساد در ممالک منتشر گردد ، و رعیت در معرض تلف و هلاک آیند کعبتین دشمن بلطف باز مالند و مال را سپر ملک و ولایت و رعیت گردانند ، که در شش در داو دادن و ملکی بندبی باختن از خرد و حصافت وتجربت و ممارست دور باشد

اگر زمانه نسازد تو با زمانه بساز

ملک وزیر چهارم را گفت :تو هم اشارتی بکن و آنچه فراز می آید باز نمای.گفت :وداع وطن و رنج غربت بنزدیک من ستوده تر ازانکه حسب و نسب د رمن یزید کردن ،  و دشمنی را که همیشه از ما کم بوده ست تواضع نمودن

با آنچه اگر تکلفها واجب داریم و مووننتها تحمل کنیم بدان راضی نگردند و در قلع و استیصال ما کوشند . و گفته اند که «که نزدیکی بدشمن آن قدر باید جست که حاجت خود بیابی  ،و دران غلو نشاید کرد ، که نفس تو خوار شود و دشمن را دلیری افزاید  ، و مثل آن چون چوب ایستانیده است بر روی آفتاب ، که اگر اندکی کژ کرده آید سایه او دراز گردد ، وگر دران افراط رود سایه کمتر نماید .» و هرگز ایشان از ما بخراج اندک قناعت نکند ؛ رای ما صبر است و جنگ

هرچند علما از محاربت احتراز فرموده اند ، لکن تحرز بوجهی که مرگ در مقابله آن غالب باشد ستوده نیست

پنجم را فرمود :بیار چه داری ، جنگ اولی تر ، یا صلح ، یا جلا؟ گفت :نزیبد مارا جنگ اختیار کنیم مادام که بیرون شد کار ایشان را طریق دیگر یابیم . زیرا که ایشان در جنگ از ما جره ترند و قوت و شوکت زیادت دارند . و عاقل دشمن را ضعیف نشمرد ، که در مقام غرور افتد ، و هرکه مغرور گشت هلاک شد . و پیش از این واقعه از خوف ایشان می اندیشم ، و از اینچه دیدم می ترسیدم ، اگرچه از تعرض ما معرض بودند ، که صاحب حزم در هیچ حال از دشمن ایمن نگردد ، درهنگام نزدیکی از مفاجا اندیشد ، و چون مسافت در میان افتد از معاودت ، وگر هزیمت شود از کمین ، و اگر تنها ماند از مکر. و خردمندتر خلق آنست که از جنگ بپرهیزد چون ازان مستغنی گردد و ضرورت نباشد  ،که در جنگ نفقه و موونت از نفس و جان باشد ، در دیگر کارها از مال و متاع . ونشاید که ملک عزیمت بر جنگ بوم مصمم گرداند ، که هرکه با پیل درآویزد زیر آید.

ملک گفت :اگر جنگ کراهیت می داری پس چه بینی ؟ گفت در این کار تامل باید کرد ، و در فراز و نشیب و چپ و راست آن نیکو بنگریست ، که پادشاهان را به رای ناصحان آن اغراض حاصل آید که بعدت بسیار و لشکر انبوه ممکن نباشد . و رای ملوک بمشاورت وزیران ناصح زیادت نور گیرد  ،چنانکه آب دریا  را بممد جویها مادت حاصل آید .

و بر خردمند اندازه قوت و زور خود و مقدار مکیدت و رای دشمن پوشیده نگردد ، وهمیشه کارهای جانبین بر عقل عرضه می کند ، و در تقدیم و تاخیر آن به انصار و اعوان که امین و معتمد باشند رجوع می نماید . چه هرکه به رای ناصحان مقبول سخن تمام هنر استظهار نجوید درنگی نیفتد تا آنچه از مساعدت بخت و موافقت سعادت بدو رسیده باشد ضایع و متفرق شود . چه اقسام خیرات بدالت نسب و جمال نتوان یافت  ، لکن بوسیلت عقل و شنودن نصایح ارباب تجربت و ممارست بدست آید .

و هرکه از شعاع عقل غریزی بهرومند شد و استماع سخن ناصحان را شعار ساخت اقبال او چون سایه چاه پایدار باشد ، نه چون نور ماه در محاق و زوال ، دست مریخ سلاح نصرتش صیقل کند ، و قلم عطارد منشور دولتش توقیع کند . و ملک امروز بجمال عقل  ملک آرای متحلی است .

نرسد عقل اگر دو اسپه کند

در تگ وهم بی غبار ملک

و چون مرا دراین مهم عز مشورت ارزانی داشت می خواهم که بعضی جواب در جمع گویم و بعضی در خلا. و من چنانکه جنگ را منکرم تواضع و تذلل و قبول جزیت و خراج و تحمل عاری ، که زمانه کهن گردد و تاریخ آن هنوز تازه باشد ، هم کار هم

نشوم خاضع عدو هرگز

ورچه بر آسمان کند مسکن

باز گنجشک را برد فرمان؟

شیر روباه را نهد گردن؟

و کریم زندگانی دراز برای تخلید ذکر و محاسن آثار را خواهد . و اگر ناکامیی دراین حیز افتد و عاری بر وی خواهد رسید کوتاهی عمر را بران ترجیح نهد  ،و تنگی گور را پناه منیع شمرد . و صراب نمی بینم ملک را اظهار عجز ، که آن مقدمه هلاک و داعی ضیاع ملک و نفس است  ،و هر که تن بدن در داد درهای خیر بروی بسته گردد ودر طریق حیلت او سدهای قوی پیدا آید .

و باقی این فصول را خلوتی باید تا بر رای ملک گذرانیده شود ، که سرمایه ظفر و نصرت و عمده اقبال و سعادت حزم است ، اول الحزم المشورة.وبدین استشارت که ملک فرمود و خدمتگاران را در این مهم محرم داشت دلیل حزم و ثبات و برهان خرد و وقار او هرچه ظاهر تر گشت

هرکجا حزم تو فرود آید

برکشد امن حصنهای حصین

و پوشیده نماند که مشاورت برانداختن رایهاست ، ورای راست بتکرار نظر و تحصین سر حاصل آید . و فاش گردانیدن اسرار از جهت پادشاهان ممکن باشد ، یا از مشاوران ، و رسولان ، یا کسانی که دنبال خیانت دارند و گرد استراق سمع برآیند و آنچه بگوش ایشان رسد در افواه دهند ، یآ طایفه ای که در مخارج رای و مواقع آثار تامل واجب بینند و آن را بر نظایر آن از ظواهر احوال باز اندازند و گمانهای خود را بران مقابله کنند . و هر سر که از این معانی مصون ماند روزگار را بران اطلاع صورت نبنندد و چرخ را دران مداخلت دست ندهد . و کتمان اسرار دو فایده دارد :اگر اندیشه بنفاذ رسد ظفر بحاجت پیوندد ، و اگر تقدیر مساعدت ننماید سلامت از عیب و منقصت .

و چاره نیست ملوک را از مستاشر معتمد و گنجور امین که خزانه اسرار پیش وی بگشایند و گنج رازها بامانت و مناصحت وی سپارند و ازو در امضای عزایم معونت طلبند ، که رجحان دارد باشارت او فواید بیند ، چنانکه نور چراغ بمادت روغن و ، فروغ آتش بمدد هیزم.و هرکرا متانت رای و مظاهرت کفات جمع شد

بدین پای ظفر گیرد بدان دست خطر بندد.

و ایزدتعالی که پیغامبر را علیه السلام مشاورت فرمود نه برای آن بود تا رای او را که بامداد الهام ایزدی و فیض الهی موید بود و تواتر وحی و اختلاف روح الامین علیه السلام بدان مقرون ، مددی حاصل آید ، لکن این حکم برای بیان منافع و تقریر فواید مشورت نازل گشت تا عالمیان بدین خصلت پسندیده متحلی گردند ، وله الحمد الشاکرین . و واجب باشد بر خدمتگاران که چون مخدوم تدبیری اندیشد درانچه بصواب پیوندد او را موافقت نمایند ، و اگر عزیمت او را بخطا میلی بینند وجه فساد آن مقرر گردانند ، و سخن برفق و مدارا رانند. وانگاه انواع فکرت بکار دارد تا استقامتی پیدا آید و از هردو جانب رای مخمر وعزم مصمم شود . و هر وزیر و مشیر که جانب مخدوم را از این نوع تعظیم ننماید  ، و در اشارت حق اعتماد نگزارد او را دشمن باید پنداشت ، و با چنین کس تدبیر کردن برای مثالست که مردی افسون می خواند تا دیو یکی را بگیرد . چون نیکو نتواند خواند ، و شرایط احکام اندران بجای نتواند آورد ، فروماند و دیو د روی افتد . و ملک از شنودن این ترهات مستغنی است ف که بکمال حزم و نفاذعزم خاک در جشم ملوک زده است و از باس و سیاست خویش در حریم ممالک پاسبان بیدار و دیدبان دوربین گماشته ، چنانکه از شکوه و هیبت آن حادثه در سایه امن طلبیده است و فتنه در حمایت خواب بیارامیده

از خواب گران فتنه سبک برنکد سر

تا دیده حزم تو بود روشن و بیدار

و چون پادشاه اسرار خویش را بر این نسق عزیز و مستور داشت ، و وزیر کافی گزید  ،و در دلهای عوام مهیب بود ، و حشمت او از تنسم ضمیر و تتبع سر او مانع گشت ، و مکافات نیکوکرداران و ثمرت خدمت مخلصان در شرایع جهان داری واجب شمرد ، و زجر متعدیان و تعریک مقصران فرض شناخت ، و در انفاق حسن تقدیر بجای آورد سزوار باشد که ملک او پایدار باشد و دست حوادث مواهب زمانه ازوی نتواند روبد ، و در خدمت او گردد

دهر خائن راست کار و چرخ ظالم دادگر

چه مقرر است که همگنان را در کسب سعادت و طلب دولت حرکتی بباشد و هریک فراخور حال خود از آن جهت سودایی بپزد ، اما یافتن آن بقوت همت و ثبات عزیمت دست دهد

و اسرار ملوک را منازل متفاوتست ، بعضی آست که دو تن را محرم آن نتواند داشت و در بعضی جماعتی را شرکت شاید داد . و این سر ازانهاست  که جز دو سر و چهارگوش را شایانی محرمیت آن نیست.

ملک برجانبی رفت و و بر وی خالی کرد ، و اول پرسید که : موجب عداوت و سبب دشمنایگی و عصبیت میان ما و بوم چه بوده است ؟ گفت :کلمتی که بر زبان زاغی رفت. پرسیدکه :چگونه ؟ گفت :

جماعتی مرغان فراهم آمدند و اتفاق کردند برانکه بوم را بر خویشتن امیر گردانند . در این محاورت خوضی داشتند ، زاغی از دور پیدا شد . یکی از مرغان گفت :توقف کنیم تا زاغ برسد ، در این کار از و مشاورتی خواهیم ، که او هم از ماست ، و تا اعیان هر صنف یک کلمه نشوند آن را اجماع کلی نتوان شناخت .چون زاغ بدیشان پیوست مرغان صورت حال بازگفتند ، و دران اشارتی طلبیدند . زاغ جواب داد که :اگر تمامی مرغان نامدار هلاک شده اندی و طاووس و باز و عقاب ودیگر مقدمان مفقود گشته ، واجب بودی که مرغان بی ملک روزگار گذاشتندی و اضطرار متابعت بوم و احتیاج بسیاست رای او بکرم و مروت خویش راه ندادندی  ، منظر کریه و مخبر ناستوده و عقل اندک و سفه بسیار و خشم غالب و رحمت قاصر ، و با این همه از جمال روز عالم افروز محجوب و از نور خرشید جهان آرای محروم ، و دشوارتر آنکه حدت و تنگ خویی بر احوال او مستولی است و تهتک و ناسازواری در افعال وی ظاهر.از این اندیشه ناصواب درگذرید و کارها به رای و خرد خویش در ضبط آرید . و تدارک هریک برقضیت مصلحت واجب دارید چنانکه خرگوشی خود را رسول ماه ساخت ، و به رای خویش مهمی بزرگ کفایت کرد . مرغان پرسیدند :چگونه؟گفت: در ولایتی از ولایات پیلان امساک بارانها اتفاق افتاد چنانکه چشمها تمام خشک ایستاد ، و پیلان از رنج تشنگی پیش ملک خویش بنالیدند .ملک مثال داد تا بطلب آب بهرجانب برفتند و تعرف آن هرچه بلیغ تر بجای آوردند . آخر چشمه ای یافتند که آن را قمر خواندندی و زه قوی و آب بی پایان داشت. ملک پیلان با جملگی حشم و اتباع بآب خوردن بسوی آن چشمه رفت.و آن زمین خرگوشان بود ، و لابد خرگوش را از آسیب پیل زحمتی باشد ، و اگر پای بر سر ایشان نهد گوش مال تمام یابند . در جمله سخت بسیار از ایشان مالیده و کوفته گشتند ، و دیگر روز جمله پیش ملک خویش رفتند و گفتند :ملک می داند حال رنج ما از پیلان ، زودتر تدارک فرماید ، که ساعت تا ساعت بازآیند و باقی را زیر پای بسپرند. ملک گفت :هرکه در میان شما کیاستی و دهایی دارد باید که حاضر شود تا مشاوری فرماییم که امضای عزیمت پیش از مشورت از اخلاق مقبلان خردمند دور افتد . یکی از دهات ایشان پیروز نام پیش رفت  ،و ملک او را بغزارت عقل و متانت رای شناختی ، و گفت :اگر بیند ملک مرا برسالت فرستد و امینی را بمشارفت با من نامزد کند تا آنچه گویم و کنم بعلم او باشد . ملک گفت :در سداد و امانت و راستی ودیانت تو شبهتی نتواند بود ، و ما گفتار ترا مصدق می داریم و کردار ترا بامضا می رسانیم .بمبارکی بباید رفت و آنچه فراخور حال و مصلحت وقت باشد بجای آورد ، وبدانست که رسول زبان ملک و عنوان ضمیر و ترجمان دل اوست ، وا گر از وی خردی ظاهر گردد و اثر مرضی مشاهدت افتد بدان برحسن اختبار و کمال مردشناسی ولی دلیل گیرند ، و اگر سهوی و غفلتی بینند زبان طاعنان گشاده گردد و دشمنان مجال وقیعت یابند . و حکما در این باب وصایت از این جهت کرده اند .

و برفق و مجاملت و مواسا و مالطفت دست بکار کن که رسول بلطف کار پیچیده را بگزارد رساند ، واگر عنفی در میآن آرد از غرض بازماند ، و کارهای گشاده ببندد.و از آداب رسالت و رسوم سفارت آنست که سخن برحدت شمشیر رانده آید و از سر عزت ملک و نخوت پادشاهی گزارده شود ، اما دریدن و دوختن در میان باشد . و نیز هر سخن را که مطلع از تیزی اتفاق افتد مقطع بنرمی و لطف رساند . واگر مقطع فصلی بدرشتی  و خشونت رسیده باشد تشبیب دیگری از استمالت نهاده آید ، تا قرار میان عنف و لطف و تمرد و تودد دست دهد  ،و هم جانب ناموس جهان داری و شکوه پادشاهی مرعی ماند و هم غرض از مخادعت دشمن وادراک مراد بحصول پیندد.

پس پیروز بدان وقت که ماه نور چهره خویش بر افاق عالم گسترده بود و صحن زمین را بجمال چرخ آرای خویش مزین گردانیده ، روان گشت . چون بجایگاه پیلان رسید اندیشید که نزدیکی پیل مرا از هلاکی خالی نماند اگر چه از جهت ایشان قصدی نرود ، چه هرکه مادر در دست گیرد اگر چه او را نگزد باندکی لعابی که از دهان وی بدو رسد هلاک شود . و خدمت ملوک را همین عیب است که اگر کسی تحرز بسیار واجب بیند و اعتماد و امانت خدمت ملوک را همین عیب است که اگر کسی تحرز بسیار واجب بیند و اعتماد و امانت خویش مقرر گرداند دشمنان او را بتقبیح و بد گفت در صورت خاینان فرا نمایند و هرگز جان بسلامت نبرند . و حالی صواب من آنست که بر بالایی روم و رسالت از دور گزارم . همچنان کرد و ملک پیلان را آواز داد از بلندی و گفت :من فرستاده ماهم ، و بر رسول در آنچه گوید و رساند حرجی نتواند بود ، و سخن او اگرچه بی محابا ودرشت رود بسمع رضا باید شنود . پیل پرسید که :رسالت چیست ؟ گفت :ماه می گوید «هرکه فضل قوت برضعیفان بیند بدان مغرور گردد ، خواهد که دیگران را گرچه از وی قوی تر باشند دست گرایی کند ، هراینه قوت او راهبر فضیحت ودلیل راهبر شود . و تو بدانچه بردیگر چهارپایان خود را راجح می شناسی در غرور عظیم افتاده ای .

دیو کانجا رسید سر بنهد

مرغ کانجا رسید پر بنهد

نرود جز ببدرقه گردون

از هوا و زمین او بیرون

و کار بدانجا رسید که قصد چشمه ای کردی که بنام من مغروفست و لشکر را بدان موضع بردی و آب آن تیره گردانید .بدین رسالت ترا تنبیه واجب داشتم.اگر بخویشتن نزدیک نشستی و از این اقدام اعراض نمودی فبها و نعمت . و الا بیایم و چشمهات برکنم و هرچه زارترت بکشم . و اگر در ای« پیغام بشک می باشی این ساعت بیا که من در چشمه حاضرم.»

ملک پیلان را از این حدیث عجب آمد و سوی چشمه رفت و روشنایی ماه در آب بدید . مرورا گفت : قدری آب بخرطوم بگیر و روی بشوی و سجده کن . چون آسیب خرطوم بآب رسید حرکتی در آب پیدا آمد و پیل را چنان نمود که ماه همی بجنبد . گفت :آری ، زودتر خدمت کن . فرمان برداری نمود و از و فراپذیرفت که بیش آنجا نیاید وپیلان را نگذارد . و این مثل بدان آوردم تا بدانید که میان هر صنف از شما زیرکی یافته شود که پیش مهمی بارتواند رفت و در دفع خصمی سعی تواند پیوست .و همانا اةن اولی تر ه وصمت ملک بوم با خویشتن راه دادن . و بوم را مکر و غدر و بی قولی نیست ، که ایشان سایه آفریدگارند عز اسمه در زمین ، و عالم بی آفتاب عدل ایشان نور ندهد ، و احکام ایشان در دماء و فروج و جان و مال رعایا نافذ باشد . و هرکه بپادشاه غدار و والی مکار مبتلا گردد بدو آن رسد که به کبک انجیر و خرگوش رسید از صلاح و کم آزاری گربه روزده دار.

مرغان پرسیدند که :چگونه است ؟ زاغ گفت :

کبک انجیری با من همسایگی داشت و میان ما بحکم مجاورت قواعد مصادقت موکد گشته بود .در این میان او راغیبتی افتاد و دراز کشید . گمان بردم که هلاک شد . وپس از مدت دراز خرگوش بیامد و در مسکن او قرار گرفت و من در آن مخاصمتی نپیوستمی . یکچندی بگذشت ، کبک انجیر بازرسید.چون خرگوش را در خانه خویش دید رنجور شد و گفت :جای بپرداز که ازان منست ، خرگوش جواب داد که من صاحب قبض ام. اگر حقی داری ثابت کن . گفت :جای ازان منست و حجتها دارم .گفت :لابد حکمی عدل باید که سخن هر دو جانب بشنود و بر مقتضی انصاف کار دعوی بآخر رساند . کبک انجیر گفت که :در این نزدیکی بر لب آب گربه ایست متعبد ، روز روزه دارد و شب نماز کند ، هرگز خونی نریزد و ایذای حیوانی جایز نشمرد . و افطار او برآب و گیا مقصور می باشد . قاضی ازو عادل تر نخواهیم یافت. نزدیک او رویم تا کار ما فصل کند. هر دو بدان راضی گشتند و من برای نظاره بر اثر ایشان برفتم تا گربه روزه دار را ببینم و انصاف او در این حکم مشاهدت کنم . چندانکه صائم الدهر چشم بریشان فگند و بردوپای راست بیستاد و روی بمحراب آورد ، و خرگوش نیک ازان شگفت نمود . و توقف کردند تا از نماز فارغ شد . تحیت بتواضع بگفتند و در خواست که میان ایشان حکم باشد و خصومت خانه برقضیت معدلت بپایان رساند . فرمود که :صورت حال بازگویید .چون بشنود گفت :پیری در من اثر کرده ست و حواس خلل شایع پذیرفته .و گردش چرخ و حوادث دهر را این پیشه است ، جوان را پیر می گرداند و پیر را ناچیز می کند .

نزدیک تر ایید و سخن بلند تر گویید. پیشتر رفتند و ذکر دعوی تازه گردانید . گفت :واقف شدم ، و پیش ازانکه روی بحکم آرم شما را نصیحتی خواهم کرد ، اگر بگوش دل شنوید ثمرات آن در دین و دنیا قرت عین شما گردد ، و اگر بروجه دیگر حمل افتد من باری بنزدیک دیانت و مروت خویش معذور باشم ، فقد اعذر من انذر . صواب آنست که هر دوتن حق طلبید ، که صاحب حق را مظفر باید شمرد اگرچه حکم بخلاف هوای او نفاذ یابد ؛ و طالب باطل را مخذول پنداشت اگرچه حکم بروفق مراد او رود  ، ان البالطل کان زهوقا. و اهل دنیا را از متاع و مال و دوستان این جهان هیچیز ملک نگردد مگر کردار نیک که برای آخرت مدخر گردانند . و عاقل باید که نهمت در کسب حطام فانی نبندد ، و همت بر طلب خیر باقی منصور گردانند. و عاقل باید که نهمت در کسب حطام فانی نبندد  ،و همت بر طلب خیر باقی مقصور دارد  ،و عمر و جاه  گیتی را بمحل ابر تابستان و نزهت گلستان بی ثبات و دوام شمرد .

کلبه ای کاندرو نخواهی ماند

سال عمرت چه ده چه صد چه هزار

و منزلت مال را در دل از درجت سنگ ریزه نگذراند ، که اگر خرج کند بآخر رسد و اگر ذخیرت سازد میان آن وسنگ و سفال تفاوتی نماند ، و صحبت زنان را چون مار افعی پندارد که ازو هیچ ایمن نتوان بود و بر وفای او کیسه ای نتوان دوخت ، و خاص و عام و دور و نزدیک عالمیان را چون نفس عزیز خود شناسد و هرچه در باب خویش نپسندد در حق دیگران نپیوندد . از این نمط دمدمه و افسون بریشان می دمید تا با او الف گرفتند و آمن و فارغ بی تحرز و تصون پیشتر رفتند . بیک حمله هر دو را بگرفت وبکشت. نتیجه زهد وا ثر صلاح روزه دار ، چون دخله خبیث و طبع مکار داشت ، بر این جمله ظاهر گشت . و کار بوم و نفاق و غدر او را همین مزاج است و معایب او بی نهایت . و این قدر که تقریر افتاد از دریایی جرعه ای و از دوزخ شعله ای باید پنداشت . و مباد که رای شما برین قرار گیرد ، چه هرگاه افسر پادشاهی بدیدار ناخوب و کردار ناستوده موم ملوث شد

مهر و ماه از آسمان سنگ اندر آن افسر گرفت.

مرغان بیکبار از آن کار باز جستند و عزیمت متابعت بوم فسخ کردند . و بوم متاسف و متحیر بماند وز اغ را گفت :مرا آزرده وکینه ور کردی ، و میان من و تو وحشتی تازه گشت که روزگار آن را کهن نگرداند . و نمی دانم از جانب من این باب را سابقه ای بوده ست یا برسبیل ابتدا چندین ملاطفت واجب داشتی!

*و بداند که اگر درختی ببرند آخر از بیخ او شاخی جهد و ببالد تابه قرار اصل باز شود ، و اگر بشمشیر جراحتی افتد هم علاج توان کرد و التیام پذیرد ، و پیکان بیلک کاه در کسی نشیند بیرون آوردن آن هم ممکن گردد ، و جراحت سخن هرگز علاج پذیر نباشد ، وهر تطر که از گشاد زبان بدل رسد برآوردن آن در امکان نیاید ودرد آن ابد الدهر باقی ماند .

رب قول اشد من صول

و هر سوزی را داروی است :آتش را آب و ، زهر را تریاک و ، غم را صبر و عشق را فراق و آتش حقد را مادت بی نهایتست ، اگر همه دریاها بر وی گذری نمیرد . و میان ما و قوم تو نهال عداوت چنان جای گرفت که بیخ او بقعر ثری برسد و شاخ او از اوج ثریا بگذرد .

این فصل بگفت  وآزرده ونومید برفت. زاغ از گفته خویش پشیمان گشت واندیشید که : نادانی کردم و برای دیگران خود را و قوم خود را خصمان چیره دست و دشمنان ستطزه کار الفغدم . و بهیچ تاویل از دیگر مرغان بدین نصیحت سزاوارتر نبودم . و طایفه ای که بر من تقدم داشتند این غم نخوردند ، اگرچه معایب بوم و مصالح این مفاوضت از من بهتر می دانستند . لکن درعواقب این حدیث و نتایج آن اندیشه ای کردند که فکرت من بدان نرسید ، و مضرت و معرت آن نیکو بشناخت . و دشوارتر آکه در مواجهه گفته شد  ،و لاشک حقد و کینه آن زیادت بود .

و خردمند اگر بزرو و قوت خویش ثقت تمام دارد تعرض عداوت و مناقشت جایز نشمرد ، و تکیه بر عدت و شوکت خویش روا نبیند . و هرکه تریاک و انواع داروها بدست آرد باعتماد آن بر زهر خوردن اقدام ننماید . و هنر در نیکو فعلی است که بسخن نیکو آن مزیت نتوان یافت  ، برای آنکه اثر فعل نیک اگر چه قول ازان قاصر باشد در عاقبت کارها بآزمایش هرچه آراسته تر پیداآید . باز آنکه قول او برعمل رجحان دارد ناکردنیها را بحسن عبارت پساواند و در چشم مردمان بحلاوت زبان بیاراید اما عواقب آن بمذمت و ملامت کشد . و من آن راجح سخن قاصر فعلم که در خواتم کارها تامل شافی و تدبر کافی نکنم  ،و الا ازاین سفاهت مستغنی بودم و اگر خرد داشتمی نخست با کسی مشورت کردمی و پس از اعمال فکرت و قرار عزیمت فصلی محترز مرموز چنانکه او منزه بودی بگفتمی ، که در مهم چنین بزرگ بر بدیهه مداخلت پیوستن از خرد و کیاست و حصافت و حذاقت هرچه دورتر باشد . هرکه بی اشارت ناصحان و مشاورت خردمندان درکارها شرع کند در زمره شریران معدودگردد  ، و بنادانی و جهالت منسوب شود ، چنانکه سید گفت علیه السلام : شرار امتی الوحدانی المعجب برایه المرائی بعمله المخاصم بحجته . و من باری بی نیاز بودم از تعرض این خصمی و کسب این دشمنی.

این فصول عقل بر دل او املا کرد و این مثل در گوش او خواند :المکثار کحاطب اللیل . ساعتی طپید و خویشتن رااز این نوع ملامتی کرد و بپرید . این بود مقدمات دشمنایگی میان ما و بوم که تقریر افتاد .

ملک گفت :معلوم گشت و شناختن آن برفواید بسیار مشتمل است. سخن این کار افتتاح کن که پیش داریم و تدبیری اندیش که فراغ خاطر و نجات لشکر را متضمن تواند بود . گفت :د رمعنی ترک جنگ کراهیت خراج و تحرز از جلا آنچه فراز آمده ست باز نموده آمد . لکن امید می دارم که بنوعی از حیلت ما را فرجی باشد ، که بسیار کسان به اصابت رای برکارها پیروز آمدند که بقوت ومکابره در امثال آن نتوان رسید  ، چنانکه طایفه ای بمکر گوسپند از دست بیرون کردند . ملک پرسید:چگونه ؟ گفت :

زاهدی از جهت قربان گوسپندی خرید. در راه طایفه ای طراران بدیدند ، طمع در بستند و بایک دیگر قرار دادند که او را بفریبند و گوسپند بستانند  ،پس یک تن بپیش او درآمدو گفت :ای شیخ ، این سگ کجا می بری ؟ دیگری گفت :شیخ عزیمت شکار می دارد که سگ در دست گرفته است . سوم بدو پیوست و گفت :شیخ عزیمت شکار می دارد که سگ در دست گرفته است. سوم بدو پیوست و گفت :این مرد در کسوت اهل صلاح است ، اما زاهد نمی نماید ، که زاهدان باسگ بازی نکنند و دست و جامه خود را از آسیب او صیانت واجب بینند ، ا زاین نسق هر چیز می گفتند تا شکی دردل زاهد افتاد و خود را دران متهم گردانید و گفت که : شاید بود که فروشنده این جادو بوده ست و چشم بندی کرده . در جمله گوسپند را بگذاشت و برفت و آن جماعت بگرفتند و ببرد .

و این مثل بدان آوردم تا مقرر گرددکه بحیلت و مکر مارا قدم در کار می باید نهاد وانگاه خود نصرت هراینه روی نماید .و چنان صواب می بینم که ملک در ملا بر من خشمی کند و بفرماید تا مرا بزنند و بخون بیالایند و در زیر درخت بیفگنند ، و ملک با تمامی لشکر برود و بفلان موضع مقام فرماید و منتظر آمدن من باشد ، تا من از مکر و حیلت خویشتن بپردازم و بیایم وملک را بیاگاهنم . ملک در باب وی آن مثال بداد و با لشکر و حشم بدان موضع رفت که معین گردانیده بود.

و آن شب بومان بازآمدند و زاغان را نیافتند ، وا و را که چندان رنج برخود نهاده بود و در کمین غدر نشسته هم ندیدند . بترسید که بومان بازگردند و سعی او باطل گردد ، آهسته آهسته با خود می پیچید و نرم نرم آواز می داد و می نالید تا بومان آواز او بشنودند و ملک را خبر کردند . ملک با بومی چند سوی او رفت و بپرسید که :تو کیستی و زاغان کجا اند ؟ نام خود و پدر بگفت و گفت که : آنچه از حدیث زاغان پرسیده می شود خود حال من دلیل است که من موضع اسرار ایشان نتوانم بود .ملک گفت : این وزطر ملک زاغان است و صاحب سر و مشیر او . معلوم باید کرد که این تهور بر وی بچه سبب رفته است .

زاغ گفت :مخدوم را در من بدگمانی آورد . پرسید که :بچه سبب؟ گفت :چون شما آن شبیخون بکردید ملک ما را بخواند وفرمود که اشارتی کنید و آنچه از مصالح این واقعه می دانید باز نمایید . و من از نزدیکان او بودم . گفتم :ما را با بوم طاقت مقاومت نباشد ، که دلیری ایشان در جنگ زیادتست و قوت و شوکت بیش دارند. رای اینست که رسول فرستیم و صلح خواهیم ، اگر اجابت یابیم کاری باشد شایگانی ، والا در شهرها پراگنیم ، که جنگ جانب ایشان را موافق تر است و ما را صلح لایق تر . و تواضع باید نمود که دشمن قوی حال چیره دست را جز بتلطف و تواضع دفع نتوان کرد . و نبطنی که گیاه خشک بسلامت حهد از باد سخت بمدارا و گشتن با او بهر جانب که میل  کند ؟ زاغان د رخشم شدند و مرا متهم کردند که «تو بجانب بوم میل داری .» و ملک از قبول نصیحت من اعراض نمود ومرا بر این جمله عذابی فرمود. و در زعم ایشان چنان دیدم که جنگ را می سازند ، ملک بومان چون سخن زاغ بشنود یکی از وزیران خویش را پرسید که :در کار این زاغ چه بینی؟ گفت :در کار او بهیچ اندیشه حاجت نیست ، زودتر روی زمین را از خبث عقیدت او پاک باید کرد که ما را عظیم راحتی و تمام منفعتی است ، تا از مکاید مکر او فرج یابیم ، و زاغان مرگ او را خلل وفتق بزرگ شمارند . و گفته اند که «هرکه فرصتی فایت گرداند بار دیگر بران قادر نشود و پشیمانی سود ندارد ؛ و هرکه دشمن را ضعیف و تنها دید ودرویش وتهی دست یافت و خویشتن رااز و باز نرهاند بیش مجال نیابد و هرگز دران نرسد ، و دشمن چون از آن ورطه بجست قوت گیرد وعدت سازد و بهمه حال فرصتی جوید و بلایی رساند .» زینهار تا ملک سخن او التفات نکند و افسون او را در گوش جای ندهد ، چه بر دوستان ناآزموده اعتماد کردن از حزم دوراست ، تا دشمن مکار چه رسد !قال النبی علی السلام ،: ثق بالناس رویدا.

ملک وزیر دیگر را پرسید که :تو چه می گویی ؟ گفت : من در کشتن او اشارتی نتوانم کرد ، که دشمن مستضعف بی عدد و عدت اهل بر و رحمت باشد ، و عاقلان دست گرفتن چنین کس به انگشت پای جویند و مکارم اوصاف خود را باظهار عفو و احسان فراجهانیان نمایند . و زینهاری هراسان را امان باید داد . که اهلیت آن او را ثابت و متعین باشد . و بعضی کارها مردم را بردشمن مهربان کند ، چنانکه زن بازارگان را دزد برشوی مشفق و لرزان گردانید ، اگرچه آن غرض نداشت . ملک پرسید : چگونه ؟ گفت :

بازرگانی بود بسیار مال اما بغایت دشمن روی و گران جان ، و زنی داشت روی چون حاصل نیکوکاران وزلف چون نامه گنهکاران .

شوی برو ببلاهای جهان عاشق و او نفور و گریزان . که بهیچ تاویل تمکین نکردی ، و ساعتی مثلا بمراد او نزیستی .

و مرد هر روز مفتون تر می گشت

ان المعنی طالب لایظفر

تا یک شب دزد در خانه ایشان رفت . بازرگان در خواب بود . زن از دزد بترسید ، او را محکم در کنار گرفت . از خواب درآمد و گفت : این چه شفقتست و بکدام وسیلت سزاوارتر این نعمت گشتم ؟ چون دزد را بدید آواز داد که :ای شیر مرد مبارک قدم .آنچه خواهی حلال پاک ببر که بیمن تو این زن بر من مهربان شد .

ملک وزیر سوم را پرسید که :را تو چه بیند ؟ گفت : آن اولی تر که او را باقی گذاشته آید وبجای او بانعام فرمود ، که او در خدمت ملک ابواب مناصحت و اخلاص بجای آرد . و عاقل ظفر شمرد دشمنان را از یک دیگر جدا کردن و بنوعی میان ایشان دو گروهی افگندن . که اختلاف کلمه خصمان موجب فراغ دل و نظام کار باشد چنانکه در خلاف دزد و دیو پارسا مرد را بود . ملک پرسید که :چگونه؟ گفت :

زاهدی از مریدی گاوی دوشاستد و سوی خانه می برد . دزدی آن بدید در عقب او نشست تا گاو ببرد . دیوی در صورت آدمی با او هم راه شد . دزد ازو پرسید که :تو کیستی؟ گفت : دیو ، بر اثر اطن زاهد می روی تا فرصتی یابم . و او را بکشم ، تو هم حال خود بازگوی. گفت:من مرد عیار پیشه ام ، می اندیشم که گاو زاهد بدزدم . پس هر دو بمرافقت یک دیگر در عقب زاهد بزاویه او رفتند . شبانگاهی آنجا رسیدند . زاهد د رخانه رفت و گاو را ببست و تیمار علف بداشت و باستراحتی پرداخت . دزد اندیشید که :اگر دیو پیش از بردن ممکن نگردد . و دیو گفت :اگر دزد گائو بیرون برد و درها باز شود زاهد از خوابدرآید ، کشتن صورت نبندد. دزد را گفت :مهلتی ده تا من نخست مرد را بشکم ، وانگاه تو گاو ببر.دزد جواب داد که : توقف از جهت تو اولی تر تا من گاو بیرون برم ، پس او را هلاک کنی . این خلاف میان ایشان قایم گشت و بمجادله کشید . و دزد زاهد را آواز داد که :اینجا دیویست و ترا بخواهد کشت. و دیو هم بانگ کرد که :دزد گاو می ببرد . زاهد بیدار شد و مردمان درآمدند و ایشان هر دو بگریختند و نفس و مال زاهد بسبب خلاف دشمنان مسلم ماند . چون وزیر سوم این فصل بآخر رسانید وزیر اول که بکشتن اشارت می کرد گفت :می بینم که این زاغ شما را به افسون و مکر بفریفت ، وا کنون می خواهید که موضع و حزم و احتیاط را ضایع گذارید . تاکیدی می نمایم ، از خواب غفلت بیدار شوید و پنبه از گوش بیرون کشید .و در عواقب این کار تامل شافی واجب دارید ، که عاقلان بنای کار خود و ازان دشمن برقاعده صواب نهند و سخن خصم بسمع تمییز شنوند ، و چون کفتار بگفتار دروغ فریفته نشوند ، و باز غافلان بدین معانی التفات کم نمایند و باندک تملق نرم دل در میان آرند واز سرحقدهای قدیم و عداوتهای موروث برخیزند . و سماع مجاز ایشان را از حقیقت معاینه دور اندازند تا دروغ دشمن را تصدیق نمایند ، و زود دل برآشتین قرار دهند ، و ندانند که

صلح دشمن چون جنگ دوست بود

که ازو مغز او چو پوست بود

و نادرتر آنکه از نادانی طرار بصره در چشم بغداد می نماید . و راست بدان درودگر می مانی که بگفت زن نابکار فریفته گشت . ملک پرسید :چگونه ؟ گفت :

بشهر سرندیب درودگری زنی داشت

بوعده روبه بازی بعشوه شیر شکاری

رویی داشت چون تهمت اسلام دردل کافران وزلفی چون خیال شک در ضمیر مومن

والحق بدو نیک شیفته و مفتون بودی و ساعتی از دیدار او نشکیفتی ، و همسایه ای را بدو نظری افتاد و کار میان ایشان بمدت گرم ایستاد.و طایفه خسران بران وقوف یافتند و درودگر را اعلام کردند . خواستکه زیادت ایقانی حاصل آردآنگاه تدارک کند ، زن را گفت :من بروستاا می روم یک فرسنگی بیش مسافت نیست ، اما روز چند توقفی خواهد بود توشه ای بساز . در حال مهیا گردانید . درودگر زن را وداع کرد و فرمود که :در خانه باحتیاط باید بست و اندیشه قماش نیکو بداشت تا در غیبت من خللی نیفتد .

چون او برفت زن میره را بیاگاهانید و میعاد آمدن قرار داد ؛ و درودگر بیگاهی از راه نبهره درخانه رفت ؛ میره قوم را آنجا دید . ساعتی توقف کرد . چندانکه بخوابگاه رفتند برکت ، بیچاره در زیر کت رفت تا باقی خلوت مشاهده کند . ناگاه چشم زن برپای او افتد  ، دانست که بلا آمد، معشوقه را گفت: آواز بلند کن و بپرس که «مرا دوستر داری یای شوی را؟» چون بپرسید جواب داد که :بدین سوال چون افتادی ؟ و ترا بدان حاجت نمی شناسم.

در آن معنی الحاح بر دست گرفت. زن گفت:زنان را از روی سهو و زلت یا از روی شهوت از این نوع حادثها افتد و از این جنس دوستان گزینند که بحسب و نسب ایشان التفات ننمایند ، واخلاق نامرضی و عادات نامحمود ایشان را معتبر ندارند ، و چون حاجت نفس و قوت شهوت کم شد بزندیک ایشان همچون دیگر بیگانگان باشند . لکن شوی بمنزلت پدر و محل برادر و مثابت فرزند است ، و هرگز برخوردار مباد زنی که شوی هزار بار از نفس خویش عزیزتر وگرامی تر نشمرد ، و جان و زندگانی برای فراغ و راحت او نخواهد .

چون درودگر این فصل بشنود رقتی و رحمتی در دل آورد و با خود گفت : بزه کار شدم بدانچه در حق وی می سگالیدم. مسکین از غم من بی قرار و در عشق من سوزان ، اگر بی دل خطایی کند آن را چندین وزن نهادن وجه ندارد . هیچ آفریده از سهو معصوم نتواند بود. من بیهوده خویشتن را در وبال افگندم و حالی باری عیش بریشان منغص نکنم و آب روی او پیش این مرد نریزم . همچنان در زیر تخت می بود تا رایت شب نگوسار شد .

صبح آمد و علامت مصقول برکشید

وز آسمان شمامه کافور بردمید

گویی که دست قرطه شعر کبود خویش

تا جایگاه ناف بعمدا فرو درید

مرد بیگانه بازگشت و درودگر بآهستگی بیرون آمد و بربالای کت بنشست .زن خویشتن در خواب کرد. نیک بآزرمش بیدار کرد و گفت :اگر نه آزار تو حجاب بودی من آن مرد را رنجور گردانیدمی و عبرت دیگر بی حفاظان کردمی، لکن چون من دوستی تو در حق خویش می دانم و شفقت تو براحوال خود می شناسم ، و مقرر است که زندگانی برای فراغ من طلبی و بینایی برای دیدار من خواهی ، اگر از این نوع پریشانی اندیشی از وجه سهو باشد نه از طریق عمد . جانب دوست تو رعایت کردن و آزرم مونس تو نگاه داشتن لازم آید .

دل قوی دار و هراس و نفرت را بخود راه مده ، و مرا بحل کن که در باب تو هرچیزی اندیشیدم و از هر نوع بدگمانی داشت . زن نیز حلمی در میان آورد و خشم جانبین تمامی زایل گشت.

و این مثل بدان آوردم تا شما همچون درودگر فریفته نشوید و معاینه خویش را بزرق و شعوذه و زور و قعبره او فرو نگذارید.

در دهان دار تا بود خندان

چون گرانی کند بکن دندان

هرکجا داغ بایدت فرمود

چون تو مرهم نهی نداردسود

و هر دشمن که بسبب دوری مسافت قصدی نتواند پیوست نزدیکی جوید و خود را از ناصحان گرداند ، و بتقرب و تودد و تملق و تلطف خویشتن در معرض محرمیت آرد ؛ و چون بر اسرار وقوف یافت و فرصت مهیا بدید باتقان و بصیرت دست بکار کند ، و هر زخم که گشاید چون برق بی حجاب باشد . و چون قضا بی خطا رود . و من زاغان را آزموده بودم و اندازه دوربینی و کیاست و مقدار رای و رویت ایشان بدانسته ؛ تا این ملعون را بدیدم و سخن او بشنود ، روشنی رای و بعد غور ایشان مقرر گشت.

ملک بومان باشارت او التفات ننمود ، تا آن زاغ را عزیز و مکرم و مرفه و محترم با او ببردند ، ومثال داد تا در نیکو داشت مبالغت نمایند . همان وزیر که بکشتن او مایل بود گفت :اگر زاغ را نمی کشید باری با وی زندگانی چون دشمنان کنید و طرفةالعینی از غدر و مکر او ایمن مباشید ، که موجب آمدن جز مفسدت کار ما و مصلحت حال او نیست ملک از استماع این نصیحت امتناع نمود و سخن مشیر بی نظیر را خوار داشت.

و زاغ در خدمت او بحرمت هرچه تمامتر می زیست و از رسوم طاعت و آداب عبودیت هیچیز باقی نمی گذاشت . و با یاران و اکفا رفق تمام می کرد و حرمت هر یک فراخور حال او و براندازه کار او نگاه می داشت . و هر روز محل وی در دل ملک و اتباع شریفتر می شد و می افزود ، و در همه معانی او را محرم می داشتندو در ابواب مهمات و انواع مصالح با او مشاورت می پیوستند ، و روزی در محفل خاص و مجلس غاص گفت که :ملک زاغان بی موجبی مرا بیازارد و بی گناهی مرا عقوبت فرمود ، و چگونه مرا خواب و خورد مهنا باشد که تتا کینه خویش نخواهم و او را دست برد مردانه ننمایم ؟ که گفته اند «الکافة فی الطبیعة واجبة» و در ادراک این نهمت بسی تامل کردم و مدت دراز در این تفکر و تدبر روزگار گذاشت . و بحقیقت شناختم که تلا من در هیات و صورت زاغانم بدین مراد نتوانم رسید و بر این غرض قادر نتوانم شد .و از اهل علم شنوده ام که چون مظلومی از دست خصم جائر و بیم سلطان ظالم دل بر مرگ بنهد و خویشتن را بآتش بسوزد قربانی پذیرفته کرده باشد ، و هر دعا که در آن حال گوید باجابت پیوندد. اگر رای ملک بیند فرماید که تا مرا سوزند و دران لحظت که گرمی آتش بمن رسید از باری ، عزاسمه ، بخواهم که مرا بوم گرداند ، مگر بدان وسیلت برآن ستمگار دست یابم و این دل بریان و جگر سوخته را بدان تشفی حاصل آرم . و در این مجمع آن بوم که کشتن او صواب می دید حاضر بود ، گفت :

گر چو نرگس نیستی شوخ و چو لاله تیره دل

پس دو روی و ده زبان همچون گل و سوسن مباش

 

و راست مزاج تو ، ای مکار ، در جمال ظاهر و قبح باطن چون شراب خسروانی نیکو رنگ و خوش بوی است که زهر در وی پاشند . و اگر شخص پلید و جثه خبیث ترا بارها بسوزندو دریاها برانند گوهر ناپاک و سیرت مذموم تو از قرار خویش نگردد ، و خبث ضمیر و کژی عقیدت تو نه بآب پاک شود و نه بآتش بسوزد ، و با جوهر تو می گردد هرگونه که باشی و در هر صورت که آیی .و اگر ذات خسیس تو طاووس و سیمرغ تواند شد میل تو از صحبت و مودت زاغان نگذرد ، همچون آن موش که آفتاب و ابر و باد وکوه را بر وی بشویی عرضه کردند ، دست رد بر سینه همه آنها نهاد و آب سرد بر روی همه زد ، و موشی را که از جنس او بود بناز در برگرفت . ملک پرسید :چگونه؟ گفت که:

 *زاهدی مستجاب الدعوه بر جویباری نشسته بود غلیواژ موش بچه ای پیش او فروگذاشت .زاهد را بر وی شفقتی آمد ، برداشت و در برگی پیچید تا بخانه برد .باز اندیشید که اهل خانه را ازو رنجی باشد و زیانی رسد دعا کرد تا ایزد تعالی ، او را دختر پرداخته هیکل تمام اندام گردانید ، چنانکه آفتاب رخسارش آتش در سایه چاه زد و سایه زلفش دود از خرمن ماه برآورد .

وانگاه او را بنزدیک مریدی برد و فرمود که چون فرزندان عزیز تربیت واجب دارد . مرید اشارت پیر را پاس داشت ودر تعهد دختر تلطف نمود . چون یال برکشید وایام طفولیت بگذشت زاهد گفت :ای دختر ، بزرگ شدی و ترا از جفتی جاره نیست ، از آدمیان و پریان هرکرا خواهی اختیار کن تا ترا بدو دهم . دختر گفت :شوی توانا و قادر خواهم که انوع قدرت و شوکت او را حاصل باشد . گفت :مگر آفتاب را می خواهی .جواب داد که :آری .زاهد آفتاب را گفت :این دختر نیکوصورت مقبل شکلست ، می خواهم که در حکم تو آید ، که شوی توانای قوی آرزو خواستست.آفتاب گفت که :من ترا از خود قوی تر نشان دهم ، که نور مرا بپوشاند و عالمیان را از جمال چهره من محجوب گرداند، و آن ابر است . زاهد همان ساعت بنزدیک او آمد و همان فصل سابق باز راند . گفت :باد از من قوی تر است که مرا بهر جانب که خواهد برد ، و پیش وی چون مهره ام در دست بوالعجب.پیش باد رفت و فصلهای متقدم تازه گردانید . باد گفت : قوت تمام براطلاق کوه راست ، که مرا سبک سر خاک پای نام کرده ست ، و دوام حرکت مرا در لباس منقصت باز می گوید ، وثابت و ساکن برجای قرار گرفته ، و اثر زور من در وی کم از آواز نرم است در گوش کر.زاهد با کوه این غم و شادی بازگفت.جواب داد که :موش از من قوی تر است که همه اطراف مرا بشکافد و در دل من خانه سازد و دفع او برخاطر نتوانم گذرانید .دختر گفت:راست می گوید ، شوی من اینست . زاهد او را برموش عرضه کرد ، جواب داد که :جفت من از جنس من تواند بود . دختر گفت :دعا کن تا من موش گردم .زاهد دست برداشت و از حق تعالی بخواست و اجابت یافت . هر دو را به یکدیگر داد و برفت . و مثل تو همچنین است ، و کار تو ، ای مکار غدار ، همین مزاج دارد .

بمار ماهی مانی ، نه این تمام و نه آن !

منافقی چکنی؟ مار باش یا ماهی

ملک بومان را چنانکه رسم بی دولتان است این نصایح ندانست شنود و عواقب آن را نتوانست دید . وزاغ هر روزی برای ایشان حکایت دل گشای و مثل غریب و افسانه عجیب می آوردی ، و بنوعی در محرمیت خویش می افزود تا بر غوامض اسرار اخبار ایشان وقوف یافت. ناگاه فرومولید و نزدیک زاغان رفت . چون ملک زاغان او را بدید پرسید : ما وراءک یا عصام ؟ گفت :

شاد شو ای منهزم ، که در مدد تو

حمله تایید و رکضت ظفر آید

و بدولت ملک آنچه می بایست بپرداختم ، کار را باید بود . گفت :از اشارت تو گذر نیست ، صورت مصلحت باز نمای تا مثال داده شود . گفت :تمامی بومان در فلان کوه اند و روزها درغاری جمله می شوند . و در آن نزدیکی هیزم بسیار است . ملک زاغان را بفرماید تا قدری ازان نقل کنند و بر در غاری بنهند . و برخت شبانان که در آن حوالی گوسپند می چرانند آتش باشد ، من فروغی ازان بیارم و زیر هیزم نهم . ملک مثال دهد تا زاغان بحرکت پر آن را بچلانند . چون آتش بگرفت هر که از بومان بیرون آید بسوزد و هرکه در غار بماند از دود بمیرد .

بر این ترتیب که صواب دید پیش آن مهم باز رفتند ، و تمامی بومان بدین حیلت بسوختند ، و زاغان را فتح بزرگ برآمد و همه شادمان و دوستکام بازگشتند . و ملک و لشکر در ذکر مساعی حمید و مآثر مرضی آن زاغ غلو و مبالغت نمودند و اطناب و اسهاب واجب دیدند . و او ملک را دعاهای خوب گفت ، د راثنای آن بر زبان راند که :هرچه از این نوع دست دهد بفر دولت ملک باشد . من مخایل آن روز دیدم که آن مدبران قصدی پیوستند و از آن جنس اقدامی جایز شمردند.

کرد آن سپید کار بملک تو چشم سرخ

تا زرد روی گشت و جهان شد برو سیاه

و روزی در اثنای محاورت ملک او را پرسید که :مدت دراز صبر چگونه ممکن شد در مجاورت بوم ؟ که اخیار با صحبت اشرار مقاومت کم توانند کرد و کریم از دیدار لئیم گریزان باشد . گفت : همچنین است ، لکن عاقل ، برای رضا و فراغ مخدوم ، از شداید تجنب ننماید ، و هر محنت که پیش آید آن را چون یار دل خواه و معشوق ماه روی بنشاط و رغبت در برگیرد . و صاحب همت ثابت عزیمت بهر ناکامی و مشقت در مقام اندوه و ضجرت نیفتد.

وهر کجا کار بزرگ و مهم نازک حادث گشت ودران نفس و عشیرت و ملک و ولایت دیده شد اگر در فواتح آن برای دفع خصم و قمع تواضعی رود و مذلتی تحمل افتد چون مقرر باشد که عواقب آن بفتح و نصرت مقرون خواهد بود بنزدیک خردمند وزنی نیارد ، که صاحب شرع می گوید «ملاک العمل خواتیمه .»

گردی که همی تلخ کند کام تو امروز

فردا نهد اندر دهن تو شکر فتح

ملک گفت ک از کیاست ودانش بومان شمتی بازگوی . گفت:در میان ایشان هیچ زیرکی ندیدم ، مگر آنکه بکشتن من اشارت می کرد و ایشان رای او را ضعیف می پنداشتند ، ونصایح او را بسمع قبول اصغا نفرمودند ، و این قدر تامل نکردند که من در میان قوم خویش منزلت شریف داشتم و باندک خردی موسوم بودم ،ناگاه مکری اندیشم و فرصت غدری یابم . نه بعقل خویش این بدانستند و نه از ناصحان قبول کردند ، و نه اسرار خود از من بپوشیدند . و گویند «پادشاهان را در تحصین خزاین اسرار احتیاط هرچه تمامتر فرض است ، خاصه از دوستان نومید و دشمنان هراسان.»

ملک گفت :موجب هلاک بوم مرا بغی می نماید و ضعف رای وزرا .گفت :همچنین است که می فرماید ، و کم کسی باشد که ظفری در طبع او بغی پیدا نیاید ، و بر صحبت زنان حریص باشد ورسوا نگردد ، و در خوردن طعام زیادتی شره نماید و بیمار نشود ، و بوزیران رکیک رای ثقت افزاید و بسلامت ماند . و گفته اند که «متکبران را ثنا طمع نباید داشت ، و نه بد دخلت را دوستان بسیار ، و نه بی ادب را سمت شرف، و نه بخیل را نیکوکاری ، و نه حریص را بی گناهی ، و نه پادشاه جبار متهاون را که وزیران رکیک رای دارد ثبات ملک و صلاح رعیت . »

ملک گفت : صعب مشقتی احتمال کردی و دشمنان را بخلاف مراد تواضع نمودی .گفت :«هرکه رنجی کشد که دران نفعی چشم دارد اول حمیتی بی وجه و انفت نه در هنگام از طبع دورباید کرد ، چه مرد تمام آن کس را توان خواند که چون عزیمت او در امضای کرای مصمم گشت نخست دست از جان بشوید و دل از سر بگریرد آنگاه قدم در میدان مردان نهد .

آنت بی همت شگرفی کو برون ناید زجان

وانت بی دولت سواری کو فرو ناید زتن

و بسمع ملک رسیده است که ماری بخدمت غوکی راضی گشت چون صلاح حال و فراغ وقت دران دید؟ ملک پرسید که :چگونه؟ گفت:

آورده اند که پیری رد ماری اثر کرد و ضعف شامل بدو راه یافت چنانکه از شکار بازماند ، و در کار خویش متحیر گشت ، که نه بی قوت زندگانی صورت می بست و نه بی قوت شکار کردن ممکن می شد . اندیشید که جوانی را بازنتوان آورد و کاشکی پیری پایدارستی.

و از زمانه وفا طمع داشتن و بکرم عهد فلک امیدوار بودن هوسی است که هیچ خردمند خاطر بدان مشغول نگرداند ، چه در آب خشکی جستن و از آتش سردی طلبیدن سودایی است که آن نتیجه صفراهای محترق باشد.

گذشته را بازنتوان آورد ، و تدبیر مستقبل از مهمات است  ،و عوض جوانی اندک تجربتی است که در بقیت عمر قوام معیشت بدان حاصل آید . و مرا فضول از سر بیرون می باید کرد و بنای کار بر قاعده کم آزاری نهاد. وا ز مذلتی که در راه افتاد روی نتافت ، که احوال دنیا میان سرا وضرا مشترکست .

نی پای همیشه در رکابت باشد

بد نیز چو نیک در حسابت باشد

وانگاه بر کران چشمه ای رفته که درو غوکان بسیار بودند و ملک کامگار و مطاع داشتند ، و خویشتن چون اندوه ناکی ساخته بر طرفی بیفگند . غوکی پرسید که :ترا غمناک می بینم ! گفت :کیست بغم خوردن از من سزاوارتر ، که مادت حیات من از شکار غوک بود ، و امروز ابتلایی افتاده است که آن بر من حرام گشتست و بدان جایگاه رسیده که اگر یکی را ازیشان بگیرم نگاه نتوانم داشت . آن غوک برفت و ملک خویش را بدین خبر بشارت داد. ملک از مار پرسید که :بچه سبب این بلا بر تو نازل گشت ؟ گفت :قصد غوکی کردم و او از پیش من بگریخت و خویشتن در خانه زاهدی افگند . من براثر او درآمدم ، خانه تاریک بود و پسر زاهد حاضر ، آسیب من به انگشت او رسید ، پنداشتم غوک است ، هم در آن گرمی دندانی بدو نمودم و برجای سرد شد . زاهد از سوز فرزند در عقب من می دویدو لعنت می کرد و می گفت : از پروردگار می خواهم تا تو را ذلیل گرداند ومرکب ملک غوکان شوی ، و البته غوک نتوانی خورد مگر آنکه ملک ایشان بر تو صدقه کند . و اکنون بضرورت اینجا آمدم تا ملک بر من نشیند و من بحکم ازلی و تقدیر آسمانی راضی گردم. ملک غوکان را این باب موافق افتاد ، وخود را دران شرفی و منقبتی و عزی و معجزی صورت کرد . بر وی می نشست وبدان مباهات می نمود . چون یکچندی بگذشت مار گفت :زندگانی ملک دراز باد ، مرا قوتی و طعمه ای باید که بدان زنده مانم و این خدمت بسر برم . گفت :بلی ، بحکم آنکه در آن تواضع منفعتی می شناخت آن را مذلت نشمرد و در لباس عار پیش طبع نیاورد .

و اگر من صبری کردم همین مزاج داشت که هلاک دشمن و صلاح عشیرت را متضمن بود .و نیز دشمن را برفق و مدارا نیکوتر و زودتر مستاصل توان گردانید که بجنگ و مکابره .و از اینجا گفته اند «خرد به که مردی ».که یک کس اگر چه توانا ودلیر باشد ، و در روی مصافی رود ده تن را ، یا غایت آن بیست را ، بیش نتواند زد. اما مرد با غور دانا بیک فکرت ملکی پریشان گرداند و لشکری گران و ولایتی آبادان را در هم زند و زیر و زبر کند . و آتش با قوت و حدت او اگر در درختی افتد آن قدر تواند سوخت که بر روی زمین باشد.

و آب بالطف و نرمی خویش هر درخت را که ازان بزرگتر نباشد از بیخ برکند که بیش قرار نگیرد . قال النبی علیه السلام :«ما کان الرفق فی شیء قط الا زانه ، و ماکان الخرق فی شیء الا شانه .» و چهار چیز است که اندک آن را بسیار باید شمرد :آتش و بیماری و دشمن و وام . و این کار به اصابت رای وفر دولت و سعادت ذات ملک نظام گرفت .

برد تیغت ز نایبات شکوه

داد رایت بحادثات سکون

و گفته اند «اگر دو تن در طلب کاری وکفایت مهمی ایستند مظفر آن کس آید که بفضیلت مروت مخصوص است ؛ و اگر دران برابر آیند آن که ثابت عزیمتست ، و اگر دران هم مساواتی افتد آنکه یار و معین بسیار دارد ، واگر دران نیز تفاوتی نتوان یافت آنکه سعادت ذات و قوت بخت او راجح است . »

پیش سپاه تست زبخت تو پیشرو

بر بام ملک تست ز عدل تو پاسبان

و حکما گویند که «هرکه با پادشاهی که از بطر نصرت ایمن باشد و ازدهشت هزیمت فارغ مخاصمت اختیار کند مرگ را بحیلت بخویشتن راه داده باشد ، و زندگانی را بوحشت از پیش رانده ، خاصه ملکی از دقایق و غوامض مهمات بر وی پوشیده نگردد ، و موضع نرمی و درشتی و خشم و رضا وشتاب و درنگ اندران بر وی مشتبه نشود ، و مصالح امروز و فردا و مناظم حال و مآل در فاتحت کارها می شناسد و وجوه تدارک آن می بیند ، و بهیچ وقت جانب حلم و استمالت نامرعی روا ندارد باس و سیاست مهمل نگذارد . »

و امروز هیچ پادشاه را در ضبط ممالک و حفظ آن اثر نیست که پیش حزم وعزم ملک میسر می گردد ، و در تربیت خدمتگاران و اصطناع مردمان چندین لطایف عواطف و بدایع عوارف بجای نتوان آورد که بتلقین دولت وهدایت رای ملک می فرماید و مثلا نفس عزیز خود را فدای بندگان می دارد .

ملک گفت :کفایت این مهم و برافتادن این خصمان ببرکات رای و اشارت و میامن اخلاص و مناصحت تو بود .

و در هر کاری که اعتماد برمضا و نفاذ تو کرده ام آثار ونتایج آن چنین ظاهر گشته است .

و هرکه زمام مهمات بوزیر ناصح سپارد هرگز دست ناکامی بدامن اقبال او نرسد و پای حوادث ساحت سعادت او نسپرد .

بهرچه روی نهم یا بهر چه رای کنم

قوی است دست مرا تا تو دست یار منی

و معجزتر آیتی از خرد تو آن بود که مدت دراز در خانه دشمنان بماندی و بر زبان تو کلمه ای نرفت که دران عیبی گرفتندی و موجب نفرت و بدگمانی گشتی . گفت :اقتدای من در همه ابواب بمحاسن اخلاق و مکارم عادات ملک بوده است ، و بقدر دانش خود از معالی خصال وی اقتباس نموده ام ، و مآثر ملکانه را د رهمه ابواب امام و پیشوا و قبله و نمودار خویش ساخته ، و حصول اغراض و نجح مرادها در متابعت رسوم ستوده و مشایعت آثار پسندیده آن دانسته ، که ملک را ، بحمدالله و منه ، اصالت و اصابت تدبیر باشکوه و شوکت ومهابت و شجاعت جمع است .

ملک گفت از خدمتگاران درگاه ترا چنان یافتم که لطف گفتار تو بجمال کردار مقرون بود ، و بنفاذ عزم و ثبات حزم مهمی بدین بزرگی کفایت توانستی کردن تا ایزد تعالی بیمن نقیبت و مبارکی غرت تو مارا این نصرت ارازنی داشت ، که در آن غصه نه حلاوت طعام و شراب یافته می شد و نه لذت خواب و قرار . چه هرکه بدشمنی غالب و خصمی قاهر مبتلا گشت تا از وی نرهد پای از سر و کفش از دستار و روز از شب نشناسد . و حکما گویند «تا بیمار را صحتی شامل پدید نیامد از خوردنی مزه نیابد ، و حمال تا بار گران ننهاد نیاساید ، و مردم هزار سال تا از دشمن مستولی ایمن نگردد گرمی سینه او نیارامد .» اکنون باز باید گفت که سیرت و سریرت ملک ایشان در بزم و رزم چگونه یافتی .

گفت :بنای کار او برقاعده خویشتن بینی و بطر و فخر و کبر نه در موضع دیدم ، و با این همه عجز ظاهر و ضعف غالب ، و از فضیلت رای راست محروم و از مزیت اندیشه بصواب بی نصیب . و تمامی اتباع از این جنس . مگر آنکه بکشتن من اشارت می کرد . ملک پرسید که :کدام خصلت او در چشم تو بهتر آمد و دلایل عقل او بدان روشن تر گشت ؟ گفت : اول رای کشتن من ، و دیگر آنکه هیچ نصیحت از مخدوم نپوشانیدی ، اگرچه دانستی که موافق نخواهد بود و بسخط و کراهیت خواهد کشید ، و دران آداب فرمان برداری نگاه داشتی و عنفی و تهتکی جایز نشمردی . و سخن نرم و حدیث برسم می گفتی ، و حانب تعظیم مخدوم را هرچه بسزاتر رعایت کردی. و اگر در افعال وی خطایی دیدی تنبیه در عبارتی بازراندی که در خشم بر وی گشاده نگشتی ، زیرا که سراسر بر بیان امثال و تعریضات شیرین مشتمل بودی ، و معایب دیگران در اثنای حکایت مقرر می گردانیدی و خود سهوهای خویشتن در ضمن آن می شناختی و بهانه ای نیافتی که او را بدان مواخذت نمودی . روزی شنودم که ملک را می گفت که :جهان داری را منزلت شریف و درجت عالی است . و بدان محل بکوشش و آرزو نتوان رسید و جز به اتفاقات نیک و مساعدت سعادت بدست نیاید .و چون میسر شد آن را عزیز باید داشت و در ضبط و حفظ آن جد و مبالغت باید نمود . و حالی بصواب آن لایق تر که درکارها غفلت کم رود و مهمات را خوار شمرده نیاید ، که بقای ملک و استقامت دولت بی حزم کامل و عدل شامل و رای راست و شمشیر تیز ممکن نباشد . لکن بسخن او التفاتی نرفت و مناصحت او مقبول نبود .

تا زبر و زیر شد همه کار از چپ وز راست

نه از عقل کیاست او ایشان را فایده ای حاصل آمد و نه او بخرد و حصافت خویش از این بلا فرج یافت .راست گفته اند

«و لا امر للمعصی الا مضیعا.»

وامیر المومنین علی کرم الله وجهه می گوید :« لا رای لمن لایطاع.»

 

اینست داستان حذر از مکان غدر و مکاید رای دشمن ، اگرچه در تضرع و تذلل مبالغت نماید ، که زاغی تنها ، با عجز و ضعف خویش ، خصمان قوی و دشمنان انبوه را بر این جمله بوانست مالید ، بسبب رکت رای و قلت فهم ایشان بود . والا هرگز بدان مراد  نرسیدی و آن ظفر در خواب ندیدی . و خردمند باید که در این معانی بچشم عبرت نگرد واین اشارت بسمع خرد شنود و حقیقت شناسد که بر دشمن اعتماد نباید کرد ، و خصم را خوار نشاید داشت اگرچه حالی ضعیف نماید .

کاندر سر روزگار بس بازیهاست

و دوستان گزیده و معینان شایسته را بدست اوردن نافع تر ذخیرتی و مربع تر تجارتی باید پنداشت . واگر کسی را هر دو طرف ممهد شد  ،که هم دوستان را عزیز و شاکر تواند داشت و هم از دشمنان غدار و مخالفان مکار دامن در تواند چید ، بکمال مراد و نهایت آرزو برسد و سعادت دوجهانی بیابد .

                        والله ولی التوفیق لما یرضیه.

 

 

                        باب القرد و السلحفاة

رای گفت :شنودم داستان تصون از خداع دشمن و توقی از نفاق خصم و فرط تجنب و کمال تحرز که ازان واجبست . اکنون بیان کند مثل آن کس که د رکسب چیزی جد نماید و پس از ادراک نهمت غفلت برزد تا ضایع شود .

برهمن گفت :کسب آسانتر که نگاه داشت ، چه بسیار نفایس باتفاق نیک و مساعدت روزگار بی سعی واهتمامی حاصل آید ، اما حفظ آن جز برایهای ثاقب و تدبیرهای صائب صورت نبندد. و هرکه در میدان خرد پیاده باشد و از پیرایه حزم عاطل مکتسب او سخت زود در حیز تفرقه افتد ، و در دست او ندامت و حسرت باقی ماند ، چنانکه باخه بی جهد زیادت بوزنه را در دام کشید و بنادانی بباد داد .

رای پرسید :چگونه ؟ گفت :

در جزیره ای بوزنگان بسیار بودند ، و کارداناه نام ملکی داشتند . با مهابت وافر و سیاست کامل و فرمان نافذ و عدل شامل . چون ایام جوانی که بهار عمر و موسم کامرانی است بگذشت ضعف پیری در اطراف پیدا آمد و اثر خویش در قوت ذات و نور بصر شایع گردانید .

و عادت زمانه خود همین است که طراوت جوانبی بذبول پیری بدل کند و ذل درویشی را بر عز توانگری استیلا دهد .

خویشتن را در لباس عروسان بجهانیان می نماید و زینت و زیور مموه بر دل و جان هریک عرض می دهد . آرایش ظاهر را مدد غرور بی خردان گردانیده است و نمایش بی اصل را مایه شره و فریب حریصان کرده ، تا همگان در دام آفت او می افتند و اسیر مراد وهوای او می شوند ، از خبث باطن و مکر خلقتش غافل و از دناءت طبع و سستی عهدش بی خبر

هست چون مار گرزه دولت دهر

نرم و رنگین و اندرون پرزهر

در غرورش ، توانگر ودرویش

شاد همچون خیال گنج اندیش

و خردمند بدین معانی الفتات ننماید ، ودل در طلب جاه فانی نبندد  ، و روی بکسب خیر باقی آرد ، زیرا که جاه و عمر دنیا ناپای دار است ، و اگر از مال چیزی بدست آید هم بر لب گور بباید گذاشت تا سگان دندان تیز کرده در وی افتند که «میراث حلال است .»

چیست دنیا و خلق و استظهار ؟

خاکدانی پر از سگ و مردار

بهریک خامش این همه فریاد

بهر یک توده خاک این همه باد

هست مهر زمانه پرکینه

سیر دارد میان لوزینه

در جمله ذکر پیری و ضعف کارداناه فاش شد ، و حشمت ملک و هیبت او نقصان فاحش پذیرفت . ا زاقربای وی جوانی تازه در رسید که آثار سعادت در ناصیت وی ظاهر بود ، و مخایل اقبال و دولت در حرکات و سکنات وی پیدا ، و استحقاق وی برتبت پادشاهی و منزلت جهان داری معلوم ، و استقلال وی تقدیم ابواب سیاست و تمهید اسباب ایالت را مقرر.

و بدقایق حیلت گرد استمالت لشکر برآمد و نواخت و تالف و مراعات رعیت پیشه کرد ، تا دوستی او در ضمایر قرار گرفت  ، و دلهای همه برطاعت و متابعت او بیارامید ، پیر فرتوت را از میان کار بیرون آوردند و زمام ملک بدو سپرد  .بیچاره را باضطرار جلا اختیار کرد و بطرفی از ساحل دریا کشید ، که آنچا بیشه ای انبوه بود و میوه بسیار . و درختی انجیر بر آب مشرف بگزید ، و بقوتی که از ثمرات آن حاصل می آمد قانع گشت ، و توشه راه عقبی بتوبت وا نابت می ساخت ، و بضاعت آخرت بطاعت و عبادت مهیا می کرد .

بار مایه گزین که برگذرد

این ههم بارنامه روی چند

و در زیر آن درخت باخه ای نشستی و بسایه آن استراحت طلبیدی . روزی بوزنه انجیر می چید ، ناگاه یکی در آب افتاد آواز آن بگوش او رسید ، لذتی یافت و طربی و نشاطی در وی پیدا آمد . و هر ساعت بدان هوس دیگری بینداختی وبآواز تلذذی نمودی . سنگ پشت آن می خورد و صورت می کرد که برای او می اندازد . و این دل جویی و شفقت در حق او واجب می دارد . اندیشید که بی سوابق معرفت این مکرمت می فرماید ، اگر وسیلت مودت بدان پیوندد پوشیده نماند که چه نوع اعزاز وا کرام می فرماید ، و چنین ذخیرتی نفیس و موهبتی خطیر از صحبت او بدست آید . بوزنه را آواز داد و صحبت خود برو عرضه کرد . جوانی نیکو شنید و اهتزاز تمام دید و هریک ازیشان بیک دیگر میلی بکمال افتاد ؛ و مثلا چون یک جان می بودند در دو تن و یک دل در دو سینه .

مثل المصافاة بین الماء و الراح.

هم وحشت غربت از ضمیر بوزنه کم شد و هم باخه بمحبت او مستظهر گشت .

و هر روز میان ایشان زیادت رونق و طراوت می گرفت و دوستی موکد می گشت . و مدتی برین گذشت .

چون غیبت باخه از خانه او دراز شد جفت او در اضطراب آمد و غم و حیرت و اندوه و ضجرت بدو راه یافت ، و شکایت خود با یاری باز گفت . جواب داد که :اگر عیبی نکنی و مرا دران متهم نداریترا از حال او بیاگاهانم . گفت :ای خواهر ، در سخن تو چگونه ریبت و شبهت تواند بود ، و در اشارت تو تهمت و بچه تاویل صورت بندد ؟ گفت : او با بوزنه ای قرینی گرم آغاز نهاده است و ، دل و جان بر صحبت او وقف کرده  ، و مودت او از وصلت تو عوض می شمرد ، و آتش فراق تو بآب وصال او تسکینی می دهد . غم خوردن سود ندارد ، تدبیری اندیش که متضمن فراغ باشد . پس هر دو رایها در هم بستند . هیچ حیلت و تدبیر ایشان را واجب تر از هلاک بوزنه نبود.واو خود باشارت خواهر خوانده بیمار ساخت و جفت را استدعا کرد و از ناتوانی اعلام کرد .

باخه از بوزنه دستوری خواست که بخانه رود و عهد ملاقات با اهل و فرزند تازه گرداند . چون آنجا رسید زن را بیمار دید . گرد دل جوبی و تلطف برآمد و از هر نوع چاپلوسی و تودد در گرفت . البته التفاتی ننمود  و بهیچ تاویل لب نگشاد . از خواهر خواهنده وتیمار دار پرسید که : موجب آزار و سخن ناگفتن چیست ؟ گفت :بیماری که از دارو نومید باشد و از علاج مایوس دل چگونه رخصت حدیث کردن یابد ؟  چون این باب بشنود جزعها نمود و رنجور و پرغم شد وگفت :این چه داروست که در این دیار نمی توان یافت و بجهد و حیلت بران قادر نمی توان شد ؟ زودتر بگوید تا در طلب آن بپویم و دور و نزدیک بجویم و اگرجان و دل بذل باید کرد دریغ ندارم .جواب داد که :این نوع درد رحم ،معالجت آن بابت زنان باشد ، و آن را هیچ دارو نمی توان شناخت مگر دل بوزنه . باخه گفت :آن کجا بدست آید ؟ جواب داد که :همچنین است ، و ترا بدین خواندیم تا از دیدار بازپسین محروم نمانی  ،و الا این بیچاره را نه امید خفت باقی است و نه راحت صحت منتظر . باخه از حد گذشته رنجور و متلهف شد و غمناک و متاسف گشت ، و هرچند وجه تدارک اندیشید مخلصی ندید . طمع در دوست خود بست و با خود گفت : اگر غدر کنم و چندان سوابق دوستی و سوالف یگانگی را مهمل گذارم از مردی و مروت بی بهره گردم ، و اگر برکرم و عهد ثبات ورزم و جانب خود را از وصمت مکر و منقصت غدر صیانت نمایم زن که عماد دین است و آبادانی خانه و نظام تن در گرداب خوف بماند . از این جنس تاملی بکرد و ساعتی در این تردد و تحیز ببود آخر عشق زن غالب آمد و رای بر دارو قرار داد ، که شاهین وفا سبک سنگین بود .

و پیغامبر گفت علیه السلام حبک الشی ء یعمی و یصم . و دانست که تا بوزنه را د رجزیره نیفگند حصول این غرض متعذر و طالب آن متحیز باشد .

در حال ضرورات مباح است حرام

بدین عزیمت بنزدیک بوزنه باز رفت . و اشتیاق بوزنه بدیدار او هرچه صادق تر گشته بود و نزاع بمشاهدت او هرچه غالبتر شده . چندانکه بر وی افگند اندک سکون وسلوتی یافت و گرم بپرسید ، و از حال فرزندان و عشیرت استکشافی کرد . باخه جواب داد که :رنج مفارقت تو بر من  چنان مستولی شده بود که از انس وصال ایشان تفرجی حاصل نیامد ، و از تنهایی تو و انقطاع که بوده است از اتباع واشیاع هرگه میاندیشیدم عمر بر من منغص می گشت و صفوت عیش من کدورت می پذیرفت ؛ و اکنون چشم دارم که اکرامی واجب داری و خانه و فرزندان مرا بدیدار خویش آراسته و شادمانه کنی تا منزلت من در دوستی تو همگنان را مقرر شود ، و اقربا و پیوستگان مرا مباهاتی و مفاخرتی حاصل آید ، و طعامی که ساخته آید پیش تو آرند مگر بعضی از حقوق مکارم تو گزارده شود.           

بوزنه گفت : زینهار تا دل بدین معانی نگران نداری و جانب مرا با خویشتن بدین موالات و مواخات فضیلتی نشناسی ، که اعتداد من بمکارم تو زیادت است و احتیاج من بوداد تو بیشتر ، چه من از عشیرت و ولایت و خدم و حشم دورافتاده ام . و ملک و ملک را نه باختیار پدرود کرده . هرچند ملک خرسندی ، بحمدالله و منه ، ثابت تر است و معاشرت بی منازعت مهناتر . و اگر پیش ازین نسیم این راحت بدماغ من رسیده بودی و لذت فراغت و حلاوت قناعت بکام من پیوسته بودی هرگز خویشتن بدان ملک بسیار تبعت اندک منفعت آلوده نگردانیدمی ، و سمت این حیرت برمن سخت نشدی .

کسی که عزت عزلت نیافت هیچ نیافت

کسی که روی قناعت ندید هیچ ندید

و با این همه اگر نه آنستی که ایزد تعالی بمودت و صحبت تو بر من منتی تازه گردانید و موهبت محبت تو در چنین غربتی ارزانی داشت مرا از چنگال قراق که بیرون آوردی و از دست مشقت هجران که بستدی ؟ پس بدین مقدمات حق تو بیشتر است و لطف تو در حق من فراوان تر .بدین موونت وتکلف محتاج نیستی ؛ که در میان اهل مروت صفای عقیدت معتبر است ، و هرچه ازان بگذرد وزنی نیارد ، که انواع جانوران بی سابقه معرفت با هم نشین در طعام و شراب موافقت می نمایند ، و چون ازان بپرداختند از یک دیگر فارغ آیند ، و باز دوستان را اگرچه بعد المشرقین اتفاق افتد سلوت ایشان جز بیاد یک دیگر صورت نبندد ، و راحت ایشان جز به خیال یک دیگر ممکن نگردد در یوبه وصال خوش می باشند و برامید خیال بخواب می گرایند .

و اختلاف دزدان بخانها از وجه دوستی و مقاربت نیست ، اما برای غرضی چندان رنج برگیرند وگاه و بیگاه تجشم واجب دارند . وآن کس که داربازی کند اگر دوستان دران نشناسند از سعی باطل احتراز صواب بینند . اگرخواهی که بزیارت اهل تو آیم و دران مبادرت متعین شمرم می دان که حدیث گذشتن من از دریا متعذر است . باخه گفت :من ترا برپشت بدان جزیره رسانم ، که در وی هم امن و راحت است و هم خصب و نعمت .در جمله بر وی دمید تا بوزنه توسنی کم کرد و زمام اختیار بدو داد . او را بر پشت گرفت و روی بخانه نهاد . چون بمیان آب رسید تاملی کرد و از ناخوبی آنچه پیش داشت بازاندیشید و با خود گفت :سزاوارتر چیزی که خردمندان ازان تحرز نموده اند بی وفایی و غدر است خاصه در حق دوستان ، و از برای زنان که نه در ایشان حسن عهد صورت بندد و نه ازیشان وفا و مردمی چشم توان داشت. و گفته اند که :«برکمال عیار زر بعون و انصاف آتش وقوف توان یافت ؛ و بر قوت ستور بحمل بارگران دلیل توان گرفت ؛ و سداد و امانت مردان بداد و ستد بتوان شناخت ، و هرگز علم بنهایت کارهای زنان و کیفیت بدعهدی ایشان محیط نگردد.»

بیستاد و با دل ازین نمط مناظره می کرد ، و آثار تردد در وی می نمود .بوزنه را ریبی افتاد که پیغامبر گفته است ، صلی الله علیه و سلم «العاقل یبصر بقلبه مالا یبصر الجاهل بعینه .»  و پرسید که :موجب فکرت چیست ؟ مگر برداشتن من بر تو گران آمد و ازان جهت رنجور شدی ؟ باخه گفت :از کجا می گویی و از دلایل آن بر من چه می بینی ؟ گفت :مخایل مخاصمت تو با خود و تحیر رای تو در عزیمت تو ظاهر است . باخه جواب داد که :راست می گویی .من در این اندیشه افتاده ام که روز اولست که تو این تجشم می نمایی ، و جفت من بیمار است و لابد خللی خالی نباشد ، و چنانکه مراداست شرایط ضیافت و لوازم اکرام و ملاطفت بجای نتوانم آورد . بوزنه گفت:چون عقیدت تو مقرر است و رغبت در طلب رضا و تحری مسرت من معلوم ، اگر تکلف د رتوقف داری بصحبت و محرومیت لایق تر افتد . و معول دراین معانی برمعاینه ضمایر و مناجات عقاید تواند بود . و آنچه من می شناسم از خلوص اعتقاد تو ورای آنست که بموونت محتاج گردی و در نیکو داشت من نتوق لازم شمری . دل فارغ دار و خطرات بی وجه بی خاطر مگذار.

باخه پاره ای برفت ، باز دیگر بیستاد وهمان فرکت اول تازه گردانید . بدگمانی بوزنه زیادت گشت و باخود گفت :چون در دل کسی از دوست اوشبهتی افتاد باید که زود در پناه حزم گریزد و اطراف فراهم گیرد ، و برفق و مدارا خویشتن نگاه دارد  ، اگر آن گمان یقین گردد از بدسگالی او بسلامت ماند ، و اگر ظن خطا کند ا زمراعات جانب احتیاط و تیقظ عیبی نیاید و دران مضرتی و ازان منقصس صورت نبندد . دل را برای انقلاب او قلب نام کرده اند ، و نتوان دانست که هر ساعت میل او بخیر و شر چگونه اتفاق افتد .

آنگاه او را گفت که :موجب چیست که هر لحظت در میدان فکرت می تازی و در دریای حیرت غوطه می خوری ؟ گفت :همچنین است . ناتوانی زن و پریشانی حال ، مرا متفکر می گرداند . بوزنه گفت :از وجه مخالصت مرا از این دل نگرانی اعلام دادی. اکنون بباید نگریست که کدام علت است و طریق معالجت آن چیست ، که وجه تداوی پیش رای تو متعذر ننماید . باخه گفت :طبیبان بدارویی اشارت کرده اند که دست بدان نمی رسد . پرسید که :آخر کدام است ؟ گفت :دل بوزنه .

در میان آب دودی بسر او برآمد و چشمهاش تاریک شد ، و با خود گفت :شره نفس و قوت حرص مرا در این ورطه افگند ، و غلبه شهوت و استیلای نهمت مرا در این گرداب ژرف کشید . و من اول کس نیستم که بدین ابواب فریفته شده ست و سخن منافقان را در دل جای داده و تیر آفت از گشاد جهل و ضلالت بردل خورده و اکنون جز حیلت و مکر دست گیری نمی شناسم . چندانکه در آن جزیره افتادم اگر از تسلیم دل امتناعی نمایم از گرسنگی بمیرم و محبوس بمانم ، و اگر خواهم که بگریزم و خویشتن در آب افگنم هلاک شوم و خسارت دنیا و عقبی بهم پیوندد.

آنگه باخه را گفت :وجه معالجت آن مستوره بشناختم ، سهل است . و علما گویند که نیکو ننماید که کسی از زاهدان آنچه برای خیرات و ادخار حسنات طلبند بازگیرد ، یا از ملوک روزگار چیزی که از جهت صلاح خاص و عام خواهند دریغ دارد ، یا با دوستان درآنچه فراغ ایشان را شاید مضایقت پیوندد.» و من محل این زن در دل تو می دانم ، و در دوستی نخورد که داروی صحت او بی موجبی موقوف کنم . وا گر این اندیشم ، تا بکردن رسد ، بنزدیک اهل مروت چگونه معذور باشم ؟ و من این علت را می شناسم ، و زنان ما را ازین بسیار افتد و مادلها ایشان را دهیم و دران رنج بیشتر نبینیم ، مگر اندکی ، که د رجنب فراغ ما و شفای ایشان خطری نیارد . و اگر برجایگاه اعلام دادیی دل با خود بیاوردمی ، و این نیک آسان بودی بر من ، که در صحت زن تو راحت است و در فرقت دل مرا فراغت . و دراین باقی عمر بدل حاجتی صورت نمی توانم کرد و در مقامی افتاده ام که هیچیز دران بر من از صحبت دل دشوارتر نیست ، از بس غم که بر وی بباریده است ، و هر ساعت موجی هایل می خیزد و آرزوی من بر مفارقت وی مقصور شده ست ، مگر اندیشه هجران اهل و عشیرت و تفکر ملک و ولایت بفراق او کم گردد ، و یکچندی از آن غمهای جگر سوز و فکرتهای جان خوار برهم .

باخه گفت : دل چرا رها کردی؟ گفت :بوزنگان را عادت است که چون بزیارت دوستی روند و خواهند که روز برایشان بخرمی گذرد و دست غم بدامن انس ایشان نرسد دل با خود نبرند . که آن مجمع رنج و محنت و منبع غم و مشقت است و باختیار صاحب خود بر اندوه و شادی ثبات نکند ، و هر ساعت عیش صافی را تیره می گرداند و عمرهنی را منغص می کند . و چون بخانه تو می آمدم خواستم که انس دیدار تو بر من تمام شود . وزشت باشد که خبر ملالت آن مستوره شنودم و دل با خود نبرم ، و ممکن است که تو معذور داری ، لکن آن طایفه بد برند که «با چندین سوابق اتحاد دراین محقر مضایقت می نماید ، و طلب فراغ تو در آنچه ضرری بمن راجع نمی گردد فرو می گذاری.»

اگر بازگردی تا ساخته و آماده آیم نیکوتر .

باخه برفور بازگشت و بنجح مراد و حصول عرض واثق شد ، و بوزنه را برکران آب رسانید ، او بتگ بر درخت دوید . باخه ساعتی انتظار کرد ، پس آواز داد . بوزنه بخند ید و گفت :

ای دوستی نموده و پیوسته دشمنی

در شرط تو نبود که با من تواین کنی

که من در ملک عمر بآخر رسانیده ام و گرم و سرد روزگار چشیده و بخیر و شر احوال بینا گشته ، و امروز که زمانه داده خود باز ستد وچرخ در بخشیده خود رجوع روا داشت در زمره منکوبان آمده ام و از این نوع تجربت بیافته ، و مثل مشهور است که «قد انزلنا و ایل علینا.» و بحکم این مقدمات هرچه رود برمن پوشیده نماند ، و موضع نفاق و وفاق نیکو شناسم . درگذر از این حدیث و بیش در مجلس مردان منشین و لاف حسن عهد فروگذار . چه اگر کسی درهمه هنرها دعوی پیوندد واز مردمی ومروت بسیار تصلف جایز شمرد چون وقت آزمایش فراز آید هراینه بر سنگ امتحان زرد روی گردد ، و انواع چوبها در صورت مجانست و مساوات ممکن شود ، و اگر بانگی بیارایند و در زینت تکلفی فرمایند کمتر چوبی را بر ظاهر دیدار بر عود رجحان ومزیت افتد ، اما چون انصاف آتش در میان آید عود را در صدر بساط برند و ناژ را علف گرمابه سازند .

چون بآتش رسند هر دو بهم

نبود فعل عود چون چند چندن

و نیز گمان مبر که من همچون آن خرم که روباه گفته بود که دل و گوش نداشت . باخه پرسید که :چگونه است آن ؟ گفت :

آورده اند که شیری را گر بر آمد و قوت او چنان ساقط شد که از حرکت فروماند و شکار متعذر شد . روباهی بود د رخدمت او و قراضه طعمه او چیدی. روزی او را گفت : ملک این علت را علاج نخواهد فرمود ؟ شیر گفت : مرا نیز خار خار این می دار د ، وا گر دارو میسر شود تاخیری نرود . و چنین می گویند که جز بگوش و دل خر علاج نپذیرد ، و طلب آن میسر نیست . گفت :اگر ملک مثال دهد توقفی نرود و بیمن اقبال او این قدر فرونماند ، و چون اشتر صالح خری از سنگ بیرون آورده شود . و موی ملک بریخته است و فر و جمال و شکوه و بهای او اندک مایه نقصان گرفته و بدان سبب از بیشه بیرون نمی توان رفت که حشمت ملک و مهابت پادشاهی را زیان دارد . و در این نزدیکی چشمه ای است و گازری هر روز بجامه شستن آنجا آید ، و خری که رخت کش اوست همه روز در آن مرغزار و بیارم ، و ملک نذر کند که دل و گوش او بخورد و باقی صدقه کند . شیر شرط نذر بجای آورد .

روباه نزدیک خر رفت و با او مفاوضت گشاده گردانید. آنکه گفت :موجب چیست که ترا لاغر و نزار و رنجور می بینم؟ این گازر برتواتر مرا کار می فرماید ، و در تیمار داشت اغباب نماید ، و البته غم علف نخورد ، و اندک و بسیار آسایش صواب نبیند . روباه گفت :مخلص و مهرب نزدیک و مهیا ، بچه ضرورت این محنت اختیار کرده ای؟گفت:من شهرتی دارم و هرکجا روم از این رنج خلاص نیابم ؛ و نیز تنها بدین بلا مخصوص نیستم ، که امثال من همه در این عنااند . روباه گفت :اگر فرمان بری ترا بمرغزاری برم که زمین او چون کلبه گوهر فروش بالوان جواهر مزین است و هوای او چون طبل عطار بنسیم مشک و عنبر معطر .

نه امتحان پسوده چنو موضعی بدست

نه آرزو سپرده چنو بقعتی بپای

و پیش ازین خری را دلالت کرده ام و امروز در عرصه فراغ و نهمت می خرامد و در ریاض امن و مسرت می گرازد . چون خر این فصل بشنود خام طمعی او را برانگیخت تا نان روباه پخته شد و از آتش گرسنگی فرج یافت . گفت :از اشارت تو گذر نیست ، چه می دانم که برای دوستی و شفقت این دل نمودگی و مکرمت می کنی.

روباه پیش ایستاد و او را بنزدیک شیر آورد . شیر قصد وی کرد و زخمی انداخت ، موثر نیامد و خر بگریخت  ،روباه از ضعف شیر لختی تعجب نمود ، آنگاه گفت:بی از آنکه دران فایده ای و بدان حاجتی باشد تعذیب حیوان از سداد رای و ثبات عزم دور افتد ، و اگر ضبط ممکن نگشت کدام بدبختی ازین فراتر که مخدوم من خری لاغر را نتوانست شکست ؟ این سخن بر شیر گران آمد ، اندیشید که : اگر گویم اهمال ورزیدم برکت رای و تردد و تحیر منسوب گردم ، و اگر بقصور قوت اعتراف نمایم سمت عجز التزام باید نمود . آخر فرمود که :هرچه پادشاهان کنند رعایا را بران وقوف و استکشاف شرط نیست و خاطر هرکس بدان نرسد که رای ایشان بیند . ازین سوال درگذر ، و حیلتی ساز که خر باز آید و خلوص اعتقاد و فرط تو بدان روشن تر شود و از امثال خویش بمزید عنایت و تربیت ممیز گردی.

روباه رفت ، خر عتابی کرد که :مرا کجا برده بودی ؟ روباه گفت :سود ندارد . هنوز مدت رنج و ابتلای تو سپری نشده است و با تقدیر آسمانی مقاومت و پیش دستی ممکن نگردد . والا جای آن بود که دل از خود نمی بایستی برد و برفور بازگشت ، که اگر شیر بتو دست دراز کرد از صدق شهوت و فرط شبق بود ، و آرزوی صحبت و مواصلت بتو او را بران تعجیل داشت . اگر توقفی رفتی انواع تلطف و تملق مشاهده افتادی ، و من در آن هدایت و دلالت سرخ روی گشتمی. بر این مزاج دمدمه ای می داد تا خر را بفریفت و بازآورد که خر هرگز شیر ندیده بود ، پنداشت که او هم خراست .www.zibaweb.com

شیر او را تالفی و استیناسی گرفت  پس ناگاه بروجست و فروشکست . آنگه روباه را گفت : من غسلی بکنم پس گوش ودل او بخورم ، که علاج این علت بر این نسق و ترتیب فرموده اند . چون او غایب شد روباه گوش و دل هر دو بخورد . شیر چون بازآمد گفت : گوش و دل کو ؟ جواب داد که : بقا باد ملک را اگر او گوش و دل داشتی ، که یکی مرکز عقل و دیگر محل سمع است ، پس از آنکه صولت ملک دیده بود دروغ من نشنودی و بخدیعت فریفته نشدی و بپای خود بسر گور نیامدی.

و این مثل بدان آوردم تا بدانی که من بی گوش و دل نیستم ، و تو از دقایق مکر و خدیعت هیچ باقی نگذاشتی و من به رای وخرد خویش دریافتم و بسیار کوشیدم تا راه تاریک شده روشن شد و کار دشوار گشته آسان گشت هنوز توقع مراجعت می باشد؟ محال اندیشی شرط نیست .

گر ماه شوی بآسمان کم نگرم

وربخت شوی رخت بکویت نبرم

باخه گفت :امروز اعتراف و انکار من یک مزاج دارد ، و در دل تو از من جراحتی افتاد که بلطف چرخ و رفق دهر مرهم نپذیرد . و داغ بدکرداری و لئیم ظفری در پیشانی من چنان متمکن شد که محو آن در وهم و امکان نیاید ، و غم و حسرت و پشیمانی و ندامت سود ندارد ، دل برتجرع شربت فرقت می بباید نهاد و تن اسیر ضربت هجر کرد .

بهمه عمر یک خطا کردم

غم و تشویر صد خطا خوردم

بچه خدمت زمن شوی خشنود

تا من امروز گرد آن گردم؟

این فصل مقرر کردن بود و خایب و نومید بازگشتن .

اینست داستان آنکه دوستی یا مالی آرد و بنادانی و غفلت بباد دهد تا دربند پشیمانی افتد ، و هرچند سر بر قفص زند مفید نباشد. و اهل رای و تجربت باید که این باب را با خرد وممارست خود باز اندازند و بحقیقت شناسند که مکستب خود را ، از دوستان و مال و جز آن ، عزیز باید داشت ، و از موضع تضییع و اسراف برحذر باید بود ، که هرچه ازدست بشد بهر تمنی باز نیاید و تلهف و ضجرت و تاسف و حیرت مفید نباشد.

ایزد تعالی کافه مومنان را سعادت هدایت و ارشاد ارزانی داراد ، بمنه و رحمته .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد