اطلاعات

اطلاعات

اطلاعات

اطلاعات

متن کامل کلیله ودمنه

وعلی الله توکلی

سپاس و ستایش مرخدای را جل جلاله که آثار قدرت او بر چهره روز روشن تابان است و انوار حکمت او در دل شب تار درفشان ، بخشاینده ای که تار عنکبوت را سد عصمت دوستان کرد ، جباری که نیش پشه را تیغ قهر دشمنان گردانید ، در فطرت کاینات به وزیر و مشیر و معونت و مظاهرت محتاج نگشت ، و بدایع ابداع در عالم کون و فساد پدید آورد ، و آدمیان را بفضیلت نطق و مزیت عقل از دیگر حیوانات ممیز گردانید ، و از برای هدایت و ارشاد رسولان فرستاد تا خلق را از ظلمت و ضلالت برهانیدند ، و صحن گیتی را بنور علم و معرفت آذین بستند ، و آخر ایشان در نوبت و اول در رتبت ، آسمان حق و آفتاب صدق ، سید المرسلین و خاتم النبیین و قائدالغر المحجلین ابوالقاسم محمد بن عبدالله بن هاشم بن عبد مناف العربی را ، صلی الله علیه و علی عترته الطاهرین ، برای عز نبوت و ختم رسالت برگزید ، و به معجزات ظاهر و دلایل واضح مخصوص گردانید ، و از جهت الزام حجت و اقامت بینت به رفق و مدارا دعوت فرمود ، و به اظهار آیات مثال داد ، تا معاندت و تمرد کفار ظاهر گشت ، و خردمندان دنیا را معلوم گشت که به دلالات عقلی و معجزات حسی التفات نمی نمایند ، آنگاه آیات جهاد بیامد و فرضیت مجاهدت ، هم از وجه شرع و هم از طریق خرد ، ثابت شد . و تایید آسمانی و ثبات عزم صاحبت شریعت بدان پیوست ، و انصار حق را سعادت هدایت راه راست نمود ، و مدد توفیق جمال حال ایشان را بیاراست ، تا روی بقمع کافران آوردند ، و پشت زمین را از خبث شرک ایشان پاک گردانیدند ، و ملت حنیفی را به اقطار و آفاق جهان برساندیدند و حق را در مرکز خود قرار دادند.

فحمدا ثم حمدا ثم حمدا

لمن یعطی اذا شکر المزایا

و تبلطغا تحیاتی الی من

بیثرب فی الغدایا و العشایا

سلام مشوق یهدی الیه

من المدح الکرائم و الصفایا

درود و سلام و تحیت وصلوات ایزدی بر ذات معظم و روح مقدس مصطفی و اصحاب و اتباع و یاران و اشیاع او باد ، درودی که امداد آن به امتداد روزگار متصل باشد ، نسیم آن خاک از کلبه برآرد ، ان الله و ملائکته یصلون علی النبی یا ایها الذین آمنوا صلوا علیه و سلموا تسلیما.

و چون می بایست که این ملت مخلد ماند و ، ملک این امت بهمه آفاق بهمه آفاق و اقطار زمین برسد ، و صدق این حدیث که یکی از معجزات باقی است جهانیان را معلوم گردد : قال النبی صلی الله علیه و آله «زویت لی الارض فاریت مشارقها و مغاربها و سیبلغ ملک امتی مازوی لی منها .» خلفای مصطفی را صلی الله علی و رضی عنهم در امر و نهی و حل و عقد دست برگشاد ، و فرمان مطلق ارزانی داشت ، و مطاوعت ایشان را بطاعت خود و رسول ملحق گردانید ، حیث قال عز و جل:یا ایها الذین آمنوا اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم . که تنفیذ شرایع دین و اظهار شعایر حق بی سیاست ملوک دین دار بر روی روزگار مخلد نماند ، و مدت آن مقرون به انتهای عمر عالم صورت نبندد ، و اشارت حضرت نبوت بدین وارد است که :الملک و الدین توامان.و بحقیقت بباید شناخت که ملوک اسلام سایه آفریدگارند ، عز اسمه ، که روی زمین بنور عدل ایشان جمال گیرد ، و بهیبت و شکوه ایشان آبادانی جهان و تالف اهواء متعلق باشد ، که بهیچ تاویل حلاوت عبادت را آن اثر نتواند بود که مهابت شمشیر را ، و اگر این مصلحت بر این سیاقت رعایت نیافتی نظام کارها گسسته گشتی ، و اختلاف کلمه از میان امت پیدا آمدی ، و چنانکه در طباع مرکب است هر کسی به رای خویش در مهمات اسلام مداخلت کردی ، و اصول شرعی و قوانین دینی مختل و مهمل گشتی ، و عمربن الخطاب می گوید : مایزع السلطان اکثر مما یزع القرآن ، و اقتباس این معنی از قرآن عظیم است :لانتم اشد رهبه فی صدورهم من الله ذلک بانهم قوم لایفقهون زیرا که نادان جز بعاجل عذاب از معاصی باز نباشد ، و کمال عظمت و کباریای باری ، جل جلاله ، نشناسد .

نزد آن کش خرد نه همخوابه ست

شیر بیشه چو شیر گرمابه ست

و آن کس که در سایه رایت علما آرام گیرد تا بآفتاب کشف نزدیک افتد بمجرد معرفت آن شکوه و مهابت در ضمیر او پیدا آید که اوهام نهایت آن را در نتواند یافت و خواطر به کنه آن نتواند رسید . قوله تعالی :انما یخشی الله من عباده العلماء.بحکم این مقدمات روشن می گردد که دین بی ملک ضایع است و ملک بی دین باطل ، و خدای می گوید ، تقدست اسماوه و عمت نعماوه: لقد ارسلنا رسلنا بالبینات و انزلنا معهم الکتاب و المیزان لیقوم الناس بالقسط و انزلنا الحدید فیه باس شدید و منافع للناس.نظم این آیت پیش از استنباط و رویت چون متباعدی می نماید ، که کتاب و ترازو و آهن به یکدیگر تناسب بیشتری ندارند ، اما پس از تامل غبار شبهت و حجاب ریبت برخیزد و معلوم گجردد که این الفاظ به یکدیگر هرچه متناسب تر است و هر کلمتی رااعجازی هر چه ظاهر تر ، چه بیان شرایع بکتاب تواند بود و ، تقدیم ابواب عدل و انصاف بترازو و حساب و ، تنفیذ این معانی بشمشیر.و چون مقرر گشت که مصالح دین بی شکوه پادشاهان اسلام نامرعی است ، و نشاندن آتش فتنه بی مهابت شمشیر آبدار متعذر ، فرضیت طاعت ملوک را ، که فواید دین و دنیا بدان باز بسته است ، هم شناخته شود ، و روشن گردد که هر که دین او پاکتر و عقیدت او صافی تر در بزرگ داشت جانب ملوک و تعظیم فرمانهای پادشاهان مبالغت زیادت واجب شمرد ، و هوا و طاعت و اخلاص و مناصحت ایشان را از ارکان دین پندارد ، و ظاهر و باطن در خدمت ایشان برابر دارد ؛ و بی تردد بباید دانست که اگر کسی امام اعظم را خلافی اندیشد و اندک و بسیار خیانتی روا دارد که خلل آن به اطراف ولایت و نواحی مملکت او بازگردد در دنیا مذموم باشد و بآخرت ماخوذ ، چه مضرت آن هم به احکام شریعت پیوندد و هم خواص و عوام امت در رنج و مشقت افتند.

این قدر از فضایل ملک که تالی دین است تقریر افتاد ، اکنون شمتی از محاسن عدل که پادشاهان را ثمین تر حلیتی و نفیس تر موهبتی است یاد کرده شود ، و دران هم جانب ایجاز و اختصار را برعایت رسانیده آید بعون الله و تیسیره.قال تعالی :یاد داود انا جعلناک خلیفة فی الارض فاحکم بین الناس بالحق . داوود را ، صلی الله علیه ، با منقبت نبوت بدین ارشاد و هدایت مخصوص گردانید ، نه به رآنکه در سیرت انبیا جز نیکوکاری صورت بندد ، اما طراوت خلافت بجمال انصاف و معدلت متعلق است . و در قصص خوانده آمده است که یکی از منکران نبوت صاحب شریعت این آیت بشنود که : ان الله یامر بالعدل و الاحسان و ایتاء ذی القربی و ینهی عن الفحشاء و المنکر و البغی ، یعظکم لعلکم تذکرون ، متحیر گشت و گفت :تمامی آنچه در دنیا برای آبادانی عالم بکار شود و اوساط مردمان را در سیاست ذات و خانه و تبع خویش بدان احتیاج افتد ، مثلا نفاذ کار دهقان هم بی ارزان ممکن نگردد ، در این آیت بیامده است ، و کدام اعجاز ازین فراتر ، که اگر مخلوق خواستی که این معانی در عبارت آرد بسی کاغذ مستغرق گشتی و حق سخن بر این جمله گزارده نشدی ؛ در حال ایمان آورد و در دین منزلت شریف یافت . و واضح فرمان که بر ملازمت سه خصلت پسندیده مقصور است و نهی که بر مجانبت از سه فعل نکوهیده مشتمل پوشیده نماند و بتقریر و ایضاح آن حاجت نباشد . و در ترجمه سخنان اردشیر بابک ، خفف الله عنه آورده اند که :لاملک بالرجال ، و لارجال الا بالمال ، و لامال الا بالعماره ، و لا عماره الا بالعدل والسیاسة ، معنی چنان باشد که :ملک بی مرد مضبوط نماند ، و مرد بی مال قائم نگردد ، و مال بدست نیاید ، و عمارت بی عدل سیاست ممکن نشود . و بر حسب این سخن می توان شناخت که آلت جهان گیری مالست و کیمیای مال عدل و سیاست است . و فایأه در تخصیص عدل و سیاست ، و ترجیح آن بر دیگر اخلاق ملوک ، آنست که ابواب مکارم و انواع عواطق را بی شک نهایتی است ، و رسیدن آن بخاص و عام تعذر ظاهر دارد ، ولکن منافع این دو خصلت کافه مردمان را شامل گردد ، و دور و نزدیک جهان را ازان نصیب باشد ، چه عمارت نواحی ، و مزید ارتفاعات و تواتر دخلها ، و احیای موات ، و ترفیه درویشان ، و تمهید اسباب معیشت و کسب ارباب حرفت ، و امثال و اخوات آن ، بعدل متعلق است ، و امن راهها ، و قمع مفسدان . و ضبط مسالک ، و حفظ ممالک ، و زجر متعدیان ، بسیاست منوط ، و هیچیز بقای عالم را از این دو باب قوی تر نیست . و نیز کدام نکوکاری را این منزلت تواند بود که مصلحان آسوده باشند و مفسدان مالیده ؟ و هر گاه که این دو طرف بواجبی رعایت کرده آید کمال کامگاری حاصل آید ، و دلهای خاص و عام و لشکری و رعیت برقاعده هوا ولاقرار گیرد ، و دوست و دشمن در ربقه طاعت و خدمت جمع شوند و نه در ضمیر ضعیفان آزاری صورت بندد ، و نه گردن کشان را مجال تمرد ماند ، و ذکر آن در آفاق سایر شود ، و کسوت پادشاهی مطرز گردد ، و رهینه دوام در ضمن این بدست آید . این کلمتی چند موجز از خصایص ملک و دولت ، و محاسن عدل و سیاست ، تقریر افتد ، اکنون روی بدگر اغراض آورده شود ، والله الموفق لاتمامه ، بمنه وسعة جوده.

و سپاس و حمد و ثنا و شکر مر خدای را ، عز اسمه ، که خطه اسلام را و واسطه عالم را بجمال عدل و رحمت وکمال و هیبت و سیاست خداود عالم سلطان اعظم مالک رقاب الامم ملک الاسلام ظهیر الامام مجیرالانام بمین الدوله وامین الملة و شرف الامة ملک بلاد الله سلطان عبادالله مدیل اولیاءالله مذیل اعداءالله مولی ملوک العرب و العجم فخرالسلاطین فی العالم علاءالدنیا و الدین قاهرالملوک و السلاطین الصادع بامرالله القائم بحجة الله معز الاسلام و المسلمین قامع الکفره و الملحدین کهف الثقلین ظل الله فی الخافقین الموید علی الاعداء المنصور من السماء شهاب سماءالخلافة نصاب العدل و الرافة باسط الامن فی الارضین ...ابی منصور سبکتکین عضدالله امیرالمومنین اعزالله انصاره و ضاعف اقتداره آراسته گردانیده است و جناح احسان و انعام او بر عالم و عالمیان گسترده و نوبت جهانداری بحکم استحقاق ، هم از وجه ارث و هم از طریق اکتساب ، بدو رسانیده و خلایق اقالیم را در کنف حمایت و رعایت او آورده و ضعفای امت و ملت را در سایه عدل و سامه رافت و آرام داده و عنان کامگاری ، و زمان شهریاری به ایالت و سیاست او تفویض کرده و عزایم پادشاهانه را به امداد فتح مبین و تواتر نصر عزیز موید گردانیده ، تا بهر طرف که حرکتی فرماید ظفر و نصرت لو او رایت او را استقبال و تلقی واجب بینند و ماثر ملکانه که در عنفوان جوانی و مطلع عمر از جهت کسب ممالک بجای آورده ست امروز قدوه ملوک دنیا و دستور پادشاهان گیتی شده است .

ای بیک حمله گرفته ملک عالم در کنار

آفتاب خسروانی سایه پروردگار

و براثر اگر دیو فتنه در سر آل بوحلیم جای گرفت تا پای از حد بندگی بیرون نهادند در تدارک کار ایشان رسوم لشکرکشی و آداب سپاه آرائی از نوعی تقدیم فرمود که روزنامه سعادت باسم و صیت آن مورخ گشت ، و کارنامه دولت بذکر محاسن آن جمال گرفت

و بدین دو فتح با نام که بفضل ایزد تعالی و فر دولت قاهره ، لازالت ثابتة الاوتاد . راسیة الاطواد ، تیسیر پذیرفت ، نظام کارهای حضرت و ناحیت بقرار معهود و رسم مالوف باز رفت ، و برقاعده درست و سنن راست اطراد و استمرار یافت و تمامی مفسدان اطراف دم درکشیدند و سر بخط آوردند ، و دلهای خواص و عوام و لکشری و رعیت برطاعت و عبودیت بیارامید ، و نفاذ اوامر پادشاهانه از همه وجوه حاصل آمد ، و حشمت ملک و هیبت پادشاهی در ضمایر دوستان و دشمنان قرار گرفت ، و ذکر آن در آفاق و اقطار عالم شایع و مبسوط گشت . و اگر در تقریر محاسن نوبت این پادشاه دین دار و شهریار کامگار -که در ملک مخلد باد و بر دشمن مظفر-خوضی وشرعی رود ، و فضایل ذات بزرگ و مناقب خاندان مبارک شاهنشاهی را شرحی و بسطی داده شود ، غرض از ترجمه این کتاب فایت گردد ، و من بنده را خود این محل از کجا تواند بود که ثنای دولت قاهره گویم ؟ که

اگر مملکت را زبان باشدی

ثناگوی شاه جهان باشدی

ملک بوالمظفر که خواهد فلک

که مانند او کامران باشدی

زصد داستان کان ثنای تراست

همانا که یک داستان باشدی

و اقتدا و تقیل این پادشاه بنده پرور-که همیشه پادشاه و بنده پرور باد- در جهانداری بمکارم خاندان مبارک بوده است ، و معالی خصال ملوک اسلاف را انارالله براهینهم قبله عزایم میمون دانستست.

الفی اباه بذاک الکسب یکتسب

آن چند آثار حمید مرضی که در تقدیم ابواب عدل وسیاست خداوند . سلطان ماضی ، یمین الدولة و امین الملة نظام الدین کهف المسلمین ابوالقاسم محمود راست ، انار الله برهانه و ثقل بالخیرات میزانه ، و بر آن جمله که در احیای سوابق امیر عادل ناصرالدین و الدولة ، نورالله حفرته و بیض غرته ، سعی نمود تا آن را بلواحق خویش بیاراست ، و رسوم ستوده او را تازه و زنده گردانید ، و سنتهای مذموم که ظلمه و متهوران نهاده بودند بیکبار محو کرد تا خلایق روی زمین آسوده و مرفه پشت بدیوار امن و فراغت آوردند ، و دوست و دشمن بعلو همت و کمال سیاست آن خسرو دین دار ، رداه الله رداء غفرانه ، اعتراف نمودند ، و مثالهای او در ممالک بر اطلاق نفاذ یافت ، و جباران روزگار در امان حریم او پناه طلبیدند و شرف و سعادت خویش در طاعت و متابعت او شناختند ، و تمامی ممالک غزنین و زابلستان و نیمروز و خراسان و خوارزم و چغانیان و گرگان و طبرستان و قومس و دامغان و ری و اصفاهان و بلاد هندوسند و مولتان در ضبط فرمانبرداری آن شاهنشاه محتشم تغمده الله برحمته آمد چنانکه گاه گاه بر لفظ مبارک راندی که :یک حد ملک ما سپاهانست و دیگر ترمذ و سه دیگر خوارزم و چهارم گذاره اب گنگ. و هر که کتاب ممالک و مسالک خوانده است و طول و عرض این دیار بشناخته بروی پوشیده نماند که بسطت ملک وی تا چه حد بوده است ؛ وانگاه همت ملکانه بر اعلای کلمه حق مقصور گردانیده وذات بی همال خویش را بر نصرت دین اسلام و مراعات مصالح خلق وقف کرده و از در کابل تا کناره آب قنوج و حدود کالنجرو بانوسی ، و از جانب مولتان تا نهر واله و منصوره و سومنات و سرندیب و سواحل دریای محیط و حوالی مصر ، و از جانب قصدار تمامی نواحی یمن و سبپوره و سند و سیوستان و سله عمر و یذیه و اطراف کرمان و سواحل مکران ، در تکسیر دوهزار فرسنگ در خطه اسلام افزود ، و آفتاب ملت احمدی بر آن دیار از عکس ماه رایت محمودی بتافت ، و شعاع سپهر اسلام در سایه چتر آل ناصر الدین بر آن نواحی گسترده شد و بجای بتکدها مساجد بنا افتاد ، و در آن مواضع که بروزگار پادشاهان گذشته ملک الملوک را جلت اسماوه ناسزا می گفتند امروز همواره عبادت می کنند و قرآن عظیم می خوانند ، و زیادت هزار منبر نهاده شده است ه در جمعات و اعیاد بران ثناءباری عز اسمه می گویند و فرض ایزدی می گزارند ، و در مدت صد و هفتاد سال که ایام دولت این خاندان مبارکست -ایزد تعالی آن را به هزار و هفتصد برساناد - در سالی پنجاه هزار کم و بیش از برده کافره از دیار حرب بدیار اسلام می آرند ، و ایشان ایمان قبول می کنند ، و تادامن قیامت از توالد  و تناسل ایشان مومن و مومنه می زاید ، و همه بوحدانیت خالق و رازق خویش معترف می باشند ، و برکات و مثوبات و حسنات آن شاهانشاه غازی محمود و تمامی ملوک این خاندان را مدخر می گردد. و دیگر سلاطین دولت میمون را -که خداوند عالم پادشاه عصر خسرو گیتی شاهنشاه غازی بهرام شاه وازث ملک و عمر ایشان باد - فضایل و مناقب بسیار است ، که هریک از ایشان در ایالت و سیاست و عدل و رافت علی حده امتی بوده اند

اما شرح و تفصیل آن ممکن نیست ، که بی اشباعی سخن در تقریر آن معیوب نماید ، و اگر بسطی داده شود غرض از ترجمه این کتاب محجوب گردد . لاجرم به میامن آن نیتهای نیکو و عقیدتهای صافی ضعار پادشاهی و خلال جهانداری در این خاندانهای بزرگ موبد و مخلد و دایم و جاوید گشته است ، و سیرت پادشاهان این دولت ، ثبتها الله ، طراز محاسن عالم و جمال مفاخر بنی آدم شده ، و زمانه عز وشرف را انقیاد نموده ، و ذکر آن بقلم عطارد بر پیکر خورشید نبشته . و حمدالله تعالی که مخایل مزید مقدرت و دلایل مزیت بسطت هرچه ظاهرتر است ، و امیدهای بندگان مخلص در آنچه دیگر اقالیم عالم در خطه ملک میمون خواهد افزود و موروث و مکتسب اندران بهم پیوست هرچه مستحکمتر ؛ و این بنده و بنده زاده را در مدح مجلس اعلی قاهری ضاعف الله اشراقه قصیده ایست که از زبان مبارک شاهنشاهی گفته شده است ، دو بیت ازان که لایق این سیاقت بود اثبات افتاد :

ایزد تعالی و تقدس همیشه روی زمطن را بجمال عدل و رحمت خداوند عالم شاهنشاه عادل اعظم ولی النعم آراسته داراد، و در دین و دنیا بغایت همت و قصارای امنیت برساناد ، و منابر اسلام را شرقا و غربا بفر و بهای القاب میمون و زینت نام مبارک شاهنشاهی مزین گرداناد ، و خاک بارگاه همایون را سجده گاه شاهان دنیا کناد ،

و یرحم الله عبدا قال آمینا.

همی گوید بنده وبنده زاده نصرالله محمد عبدالحمید بوالمعالی ، تولاه الله الکریم بفضله ، چون بفر اصطناع و یمن اقبال مجلس قاهری شاهنشاهی ادام الله اشراقه خانه خواجه من بنده اطال الله بقاءه و ادام ایامه و انعامه و رزقه الله سعادة الدارین قبله احرار و افاضل و کعبه علما و امائل این حضرت بزرگ لازالت ممحروسة الاطراف محمیة و الاکناف بود ، و جملگی ملاذ و پناه جانب او را شناختندی ، و او در ابواب تفقد و تعهد ایشان انواع تکلف و تنوق واجب داشتی ، و التماسات هر یک را بر آن جمله باهتزاز و استبشار تلقی کردی که مانند آن بر خاطر اهل روزگار نتواند گذشت -و ذکر این معنی ازان شایعتر است که در آن بزیادت اطنابی حاجت افتد

لاجرم همه را بجانب او سکون و استنامت حاصل آمده بود ، و در عرصه و لا و هوا و طایفه ای از مشاهیر ایشان که هر یک فضلی وافر و ذکری سایر داشتند بمنزلت ساکنان خانه وبطانه مجلس بودند ، چون قاضی محمد عبدالحمید اسحق ، و برهان الدین عبدالرشید نصر ، و امامان :علی خیاط ، صاعد میهنی ، عبدالرحمن بستی ، و محمد سیفی ، محمد نسابوری و محمد عثمان بستی ، مبشر رضوی ادیب ، عبدالرحیم اسکافی ، عبدالحمید زاهدی ، محمود سگزی ، فاخر ناصر، سعید باخرزی ، در بعضی اوقات :محمد خبازی ، محمود نشابوری ، رحم الله الماضین منهم و اطال بقاءالغابرین ؛ و من بنده را بر مجالست و دیدار و مذاکرات و گفتار ایشان چنان الفی تازه گشته بود و بمطالبت و مواظبت بر کسب هنر آن میل افتاده که از مباشرت اشغال و ملابست اعمال اعراض کلی می بود . و غایت نهمت بران مقصور داشتمی که یکی را از ایشان دریافتمی و ساعتی او موانست جستمی ، و آن را سرمایه سعادت و اقبال و دولت شناختمی ؛ و ممکنست که این سخن در لباس تصلف بر خواطر گذرد ، و در معرض تسوق پیش ضمایر آید ، اما چون ضرورت انصاف نقاب حسد از جمال خویش بگشاید ، و در آیات براعت و معجزات صناعت که این کتاب بر ذکر و اظهار بعضی ازان مشتمل است تاملی بسزا رود ؛ شناخته گردد تا در تحصیل همتی بلند نباشد ، و رنج تعلم هرچه تمامتر تحمل نیفتد ، در سخن ، که شرف آدمی بر دیگر جانوران بدان است ، این منزلت نتوان یافت www.zibaweb.com

بقدر الکد تنقسم المعالی

و چون روزگار برقضیت عادت خویش در بازخواستن مواهب آن جمع را بپراگند و نظام این حال گسسته شد خویشتن را جز بمطالعت کتب متهدی ندانستم ،

و خیر جلیس فی الزمان کتاب

و در امثال است که نعم المحدث الدفتر . و بحکم آنکه گفته اند

جد همه ساله جان مردم بخورد

گاه از گاه احماضی رفی و بتواریخ و اسمار التفاتی بودی ، و در اثنای این حال فقیه عالم علی ابراهیم اسماعیل ادام الله توقیفه که از احداث فقهای حضرت جلت بمزیت هنرو خرد مستثنی است -و در این وقت توفیق حسن عهدی یافت و مزاج او بتقلب احوال تفاوت کم پذیرفت -نسختی از کلیله ودمنه تحفه آورد . اگرچه ازان چند نسخت دیگر در میان کتب بود بدان تبرک نموده آمد ، و حقوق او را باخلاص دوسی برعایت رسانیده شد ، و ذکر حق گزاری و حریت او بدان مخلد گردانیده آمد ، جزاه الله خیرالجزاء و لقاه مناه فی اولاه و اخراه. در جمله بدان نسخت الفی افتاد ، و بتامل و تفکر محاسن این کتاب بهتر جمال داد ، و رغبت در مطالعت آن زیادت گشت ، که پس از کتب شرعی در مدت عمر عالم ازان پرفایده تر کتابی نکرده اند :بنای ابواب آن برحکمت و موعظت ؛ وانگه آن را در صورت هزل فرانموده تا چنانکه خواص مردمان برای شناختن تجارب بدان مایل باشند عوام بسبب هزل هم بخوانند و بتدریج آن حکمتها در مزاج ایشان متمکن گردد.

و بحقیقت کان خرد و حصافت و گنج تجربت و ممارست است ، هم سیاست ملوک را در ضبط ملک بشنودن آن مدد تواند بود و هم اوساط مردمان را در حفظ ملک از خواندن آن فایده حاصل تواند شد . و یکی از براهمه هند را پرسیدند که «می گویند بجانب هندوستان کوههاست و دروی داروها روید که مرده بدان زنده شود ، طریق بدست آوردن آن چه باشد ؟» جواب داد که «حفظت شیئا و غایت عنک اشیاء ، این سخن از شارت و رمز متقدمان است ، و از کوهها علما را خواسته اند و از داروها سخن ایشان را و از مردگان جاهلان را که بسماع زنده گردند و بسمت علم حیات ابد یابند ، و این سخنان را مجموعی است که آن را کلیله دمنه خوانند ودر خزاین ملوک هند باشد ، اگر بدست توانی آوردن این غرض بحصول پیوندد».

و محاسن این کتاب را نهایت نیست ، و کدام فضیلت ازین فراتر که از امت به امت و ملت به ملت رسید و مردود نگشت ؟ و چون پادشاهی به کسری نوشروان خفف الله عنه رسید -که صیت عدل و رافت او بر وجه روزگار باقی است و ذکر یاس و سیاست او در صدور تواریخ مثبت ، تا بدان حد که سلاطین اسلام را در نیکوکاری بدو تشبیه کنند ، و کدام سعادت ازین بزرگتر که پیغامبر او را این شرف ارزانی داشته است که ولدت فی زمن الملک العادل؟- انوشیروان مثال داد تا آن را بحیلتها از دیار هند بمملکت پارس آوردند و بزبان پهلوی ترجمه کرد . و بنای کارهای ملک خویش بر مقتضی آن نهاد و اشارات و مواعظ آن را قهرست مصالح دین و دنیا و نمودار سیاست خواص و عوام شناخت  ،و آن را در خزاین خویش موهبتی عزیز و ذخیرتی نفیس شمرد ، و تا آخر ایام یزدجرد شهریار که آخر ملوک عجم بود بر این قرار بماند .

و چون بلاد عراق و پارس بر دست لشکرهای اسلام فتح شد و صبح ملت حق بر آن نواحی طلوع کرد ذکر این کتاب بر اسماع خلفا می گذشت و ایشان را بدان میلی و شعفی می بود تا در نوبت امیرالمومنین ابوجعفر منصوربن علی بن عبدالله بن العباس رضی الله عنهم ، که دوم خلیفت بوده است از خاندان عم مصطفی صلی الله علیه و رضی عن عمه ، ابن المقفع آن را از زبان پهلوی بلغت تازی ترجمه کرد ، و آن پادشاه را بران اقبالی تمام افتاد و دیگر اکابر امت بدان اقتدا  کردند .

و حال علو همت و بسطت ملک او ازان شایع تر است که در شرح آن باشباعی حاجت افتد . و یکی از آثار باقی آن پادشاه محتشم حضرت بغداد است که امروز مرکز خلافت و مستقر امامت و منبع ملک و مدینه السلام علاالاطلاق آنست . نه در بلاد اسلام چنان شهری نشان می دهند و نه در دیار کفر . و یکی از خصایص آن حضرت مدالله ظلالها آنست که وفات خلفا آنجا اتفاق نیفتد :امیرالمومنین ابوجعفر منصور رضی الله عنه به بئر میمون یکمنزلی مکه حرسها الله از ملک دنیا بملک آخرت رفت ، و امیر المومنین ابوعبدالله محمدبن منصور الملقب بالمهدی رضی الله عنه بمرحله ماسبذان در راه گرگان ، و امیرالمومنین ابومحمد موسی بن المهدی الملقب بالهادی بعیسی آباد ، و امیرالمومنین ابوجعفر هرون بن المهدی الملقب بالرشید به طوس و امیرالمومنین ابوالعباس عبدالله بن هرون الملقب به طرسوس ، و محمد امین ببغداد کشته شد اما در آن حال خلیفت نبود واغلب امت بر خلع او اجماع کرده بودند ، و در این عهد نزدیک امیرالمومنین ابومنصور الفضل الملقب بالمسترشد بالله در حدود عراق شهید شد و میان آن موضع و حضرت بغداد مسافت تمام نشان می دهند . و محاسن این شهر بسیار است و هرکس از اصحاب تواریخ دران خوضی نموده اند ، و شرح و تفصیل آن مستوفی بیاورده .

و اکنون نکته ای چند از سخنان امیرالمومنین منصور ایراد کرده آمد هر چند که جای آن نیست اما ممکن است که خوانندگان را ازان فایده ای باشد :روی با هم نشینان خود می گفت که :ما احوجنی الی ان یکون علی بابی اربعة کما ارید! قالوا و من هم ؟قال :من لایقوم ملکی الا بهم کما ان السریر لایقوم الا بقو ائمه الاربع.اما احدهم فقاض لایاخذه فی الله لومة لائم ؛ و اما الثانی فصاحب شرطه ینصف الضعفاء  من الاقویاء...معنی چنین باشد که : چگونه محتاجم بچهار مرد که بر درگاه من قائم گردند ! حاضران گفتند :تفصیل اسامی ایشان چگونه است ؟ گفت :کسانی که بی ایشان کار ملک راست نتواند بود چنانکه تخت بی چهارپایه راست نیستد : یکی از ایشان حاکمی که در امضای احکام شرع از طریق دیانت و قضیت امانت نگذرد و نکوهش مردمان او را از راه حق باز ندارد ؛ و دوم خلیفتی که انصاف مظلومان ضعیف از ظالمان قوی بستاند ؛ و سوم کافی ناصح که خراجها و حقوق بیت المال بروجه استقصا طلب کند و بر رعیت حملی روا ندارد که من از ظلم او بیزارم.وانگه انگشت بگزید و گفت :آه آه ! گفتند :چهارم کیست یا امیرالمومنین ؟ گفت :صاحب بریدی که اخبار درست و راست انها کند و از حد صدق نگذرد .

و در اثنای مثالها می فرمود که حبب الی عدوک الفرار بترک الجد فی طلبه اذا انهزم و اعلم ان کل من فی عسکرک عین علیک . معنی چنین باشد که :گریختن را در دل دشمن خود دوست گردان بآنکه چون بگریزد در طلب او نروی و بدان که هر که در لشکر توند بر تو جاسوسند .

و عاملی را بحضرت استدعا کرد ، عذری نهاد و گرد تخلف برآمد و تقاعد نمود ، مثال او را بر این جمله توقیع فرمود که :اگر گران می آید بروی آمدن سوی حضرت ما با تمامی جثه ما ببعضی از وی برای تخفیف موونت قناعت کردیم ، باید که سر او بی تن بدرگاه آرند .

و در اثنای وصابت پسر خویش امیرالمومنین مهدی را رضی الله عنهما می گفت :ای پسر ، نعمت بر لشکر فراخ مکن که از تو بی نیاز شوند ، و کار هم تنگ مگیر که برمند ، عطایی برسم می ده در حد اقتصاد و منعی نیکو بی تنگ خویی می فرمای ؛ عرصه امید بریشان فراخ می دار و عنان عطا تنگ می گیر .

و همیشه می گفتی که :ترس و بیم کاری است که هیچ کس را ساتقامتی نتواند بود بی او :یا دین داری بود که از عذاب بترسد . یا کریمی که از عار باک دارد ، یا عاقلی که از عواقب غفلت پرهیز کند . روزی ربیع را گفت :من می بینم مردمان را ه مرا ببخل منسوب می کنند . من بخیل نیستم ، لکن همگنان را بنده درم و دینار می بینم آن را از ایشان باز می دارم تا مرا از برای آن خدمت کنند ، و راست گفته است آن حکیم که «سگ را گرسنه دار تا از پی تو دود.»

روزی او را گفتند :فلان مقدم فرمان یافت و از او ضیاع بسیار مانده است و فرزندان او بدرجه استقلال نرسیده اند ، اگر مثال باشد تا عمال بعضی در تصرف گیرند و در قبض آرند دیوان را توفیری تمام باشد . جواب داد که :هرکرا خلافت روی زمین سیر نگرداند از ضیاع یتیمان هم سیر نگردد.

و مناقب این پادشاه را نهایت نیست و تواریخ متقدمان بذکر آن ناطق است علی الخصوص غرر سیر ثعالبی رحمه الله بر تفصیل آن مشتمل است و آنچه از جهت وی در تاسیس خلافت و تاکید ملک و دولت تقدیم افتاد ، ارکان و حدود را بثبات حزم و نفاذ عزم چنان استوار و مستحکم گردانید که چهارصد سال بگذشت و گردش چرخ و حوادث دهر قواعد آن را واهی نتوانست کرد و خللی به اوساط و اذناب آن راه نتوانست داد . و هربنا که برقاعده عدل و احسان قرار گیرد و اطراف و حواشی آن بنصرت دین حق و رعایت مناظم خلق موکد شود اگر تقلب احوال را در وی اثری ظاهر نگردد و دست زمانه از ساحت سعادت آن قاصر باشد بدیع ننماید.این قدر از فضایل این پادشاه رضی الله عنه تقریر افتاد واکنون روی بغرض نهاده آید .

و در جمله مراد از مساق این حدیث آن بود که چنین پادشاهی بدین کتاب رغبت نمود . و چون ملک خراسان به امیر سدید ابوالحسن نصربن احمد السامانی تغمده الله برحمته رسید رودکی شاعر را مثال داد تا آن را د رنظم آرد ، که میل طبعها بسخن منظوم بیش باشد . و آن پادشاه رضوان الله علیه از ملوک آل سامان بمزید بسطت مخصوص بود و در نوبت او کرمان و گرگان و طبرستان تا حدود روی وسپاهان در خطه ملک سامانیان افزود و سی سال مدت یافت و انواع تمتع و برخورداری بدان پیوست . و اگر شمتی ا زاحوال او ادراج کرده شود دراز گردد.و این کتاب را نیک عزیز شمردی و بر مطالعت آن مواظبت نمود .

و دابشلیم رای هند که این جمع بفرمان او کرده اند ، و بیدپای برهمن که مصنف اصل است از جمله او بوده است ، سمت پادشاهی داشته است ، و بدین کتاب کمال خر دو حصافت او می توان شناخت و آن جادویها که بیدپای برهمن کرده ست در فراهم آوردن این مجموع و تلفیقات نغز عجیب و وضعهای نادر غریب که او را اتفاق افتاده ست ازان ظاهرتر است که هیچ تکلف را در ترکیب آن مجال وضعی تواند بود . چه هر که از خرد بهره ای دارد فضیلت آن بر وی پوشیده نگردد و آنکه از جمال عقل محجوبست خود بنزدیک اهل بصیرت معذور باشد .

نور موسی چگونه بیند کور ؟!

نطق عیسی چگونه داند کر ؟!

و اگر در تقریر محاسن این کتاب مجلدات پرداخته شود هنوز حق آن بواجبی گزارده بیاید ، لکن ابرام از همه حد بگذشت و از آن موضع که بذکر نوشروان رسیده آمده ست تا اینجا سراسر حشو است و با سیاقت کتاب البته مناسبتی ندارد ؛ اما غرض آن بود تا شناخته گردد که حکمت همیشه عزیز بوده است ، خاصه بنزدیک ملوک و اعیان ، و الحق اگر دران سعیی پیوسته آید و موونیی تحمل کرده شود ضایع و بی ثمرت نمانده ست ، زیرا که معرفت قوانین سیاست در جهان داری اصل معتبر است و بقای ذکر بر امتداد روزگار ذخیرتی نفیس ، و بهربها که خریده شود رایگان نماید .

و این کتاب را پس از ترجمه ابن المقفع و نطم رودکی ترجمها کرده اند و هرکس در میدان بیان براندازه مجال خود قدمی گزارده اند ، لکن می نماید که مراد ایشان تقریر سمر و تحریر حکایت بوده است نه تفهیم حکمت و موعظت ، چه سخن مبتر رانده اند و بر ایراد قصه اختصار نموده .

و در جمله ، چون رغبت مردمان از مطالعت کتب تازی قاصر گشته است ، و آن حکم و مواعظ مهجور مانده بود بل که مدروس شده ، بر خاطر گذشت که آن را ترجمه کرده آید و در بسط سخن و کشف اشارات آن اشباعی رود و آن را بآیات و اخبار و ابیات و امثال موکد گردانیده شود ، تا این کتاب را که زبده چند هزارساله است احیایی باشد و مردمان از فواید و منافع آن محروم نمانند .

و هم بر این نمط افتتاح کرده شد ، و شرایط سخن آرایی در تضمین امثال و تلفیق ابیات و شرح رموز واشارات تقدیم نموده آمد ، و ترجمه و تشبیب آن کرده شد ، و یک باب که بر ذکر برزویه طبیب مقصور است و ببزرجمهر منسوب هرچه موجزتر پرداخته شد چه بنای آن بر حکایت است . و هر معنی که از پیرایه سیاست کلی و حلیت حکمت اصلی عاطل باشد اگر کسی خواهد که بلباس عاریتی آن را بیاراید بهیچ تکلف جمال نگیرد ، و هرگاه که بر ناقدان حکیم مبر زان استاد گذرد بزیور او التفات ننمایند و هراینه در معرض فضیحت افتد.و آن اطناب و بمبالغت مواردت از داستان شیر و گاو آغاز افتاده ست که اصل آنست ، و در بستان علم و حکمت بر خوانندگان این کتاب از آنجا گشاده شود .

و چون بعضی پرداخته گشت ذکر ان بسمع مبارک اعلی قاهری شاهنشاهی .اسمعه الله المسار و المحاب.رسید و جزوی چند بعز تامل عالی مشرف شد . از آنجا که کمال سخن شناسی و تمییز پادشاهانه است آن را پسندیده داشت و شرف احماد و ارتضا ارزانی فرمود ، و مثالی رسانیدند مبنی بر ابواب کرامت و تمنیت و مقصور بر انواع بنده پروری و عاطفت که :هم بر این سیاقت بباید پرداخت و دیباجه را بالقاب مجلس ما مطرز گردانید ؛ و این بنده را بدان قوت دل و استظهار و سروری و افتخار حاصل آمد و با دهشت هرچه تمامتر در این خدمت خوض نموده شد ، که بندگان را از امتثال فرمان چاره نباشد ؛ و الا جهانیان را مقرر است که بدیهه رای و اول فکرت شاهنشاه دنیا ، اعلی الله شانه و خلد ملکه و سلطانه ، نمودار عقل کل و راه بر روح قدس است ، نه از تامل اشارات و تجارب این کتاب خاطر انور قاهری را تشحیذی صورت توان کرد و نه از مطالعت این عبارات الفاظ درفشان شاهنشاهی را مددی تواند بود .

تحفه چگونه آرم نزدیک تو سخن؟!

آب حیات تحفه کی آرد بسوی جان؟!

گل را چه گرد خیزد از ده گلاب زن ؟!

مه را چه ورغ بندد از صد چراغ دان؟!

اما بدین مثال این بنده و بنده زاده را تشریفی هرچه بزرگتر و تربیتی هرچه تمامتر بود ، و مباهات و مفاخرت هرچه وافرتر افزود ، و ثواب آن روزگار همایون اعلی را مدخر گشت .و نیز اگر ملوک گذشته که نام ایشان در مقدمه این فصل آورده شده ست از این نوع توفیقی یافتند و سخنان حکما را عزیز داشت تا ذکر ایشان از آن جهت بروجه روزگار باقی ماند ، امروز که زمانه در طاعت و فلک در متابعت رای و رایت خداوند عالم سلطان عادل اعظم شاهنشاه بنی آدم ولی النعیم مالک رقاب الامم ، اعلی الله رایه و رایته و نصر جنده والویته ، آمده ست ، و عنان کامگاری و زمان جهان داری بعدل و رحمت وباس و سیاست ملکانه سپرده - و مزیت و رجحان این پادشاه دین دار در مکارم خاندان مبارک و فضایل ذات بی نظیر ، بر پادشاهان عصر و ملوک دهر ماضی و باقی ، ازان ظاهر تر است که بندگان را دران باطناب و اسهابی حاجت افتد که

درصد هزار قرن سپهر پیاده رو

نارد چنو سوار بمیدان روزگار

هم این مثال داد ، و اسم و صیت نوبت میمون که روز بازار فضل و براعت است بر امتداد ایام موبد و مخلد گردایند . اید تبارک و تعالی نهایت همت ملوک عالم را مطلع دولت و تشبیب اقبال و سعادت این پادشاه بنده پرور کناد ، و انواع تمتع و برخورداری از موسم جوانی و ثمرات ملک ارزانی داراد ، بمنه و رحمته و حوله و قوته .

 

                        مفتتح کتاب بر ترتیب ابن المقفع

                           بسم الله الرحمن الرحیم

چنین گوید ابوالحسن عبدالله ابن المقفع ، رحمه الله ، پس از حمد باری عز اسمه ، و درود بر سید المرسلین ، علیه الصلاة و السلام ، که ایزد تبارک و تعالی بکمال قدرت و حکمت عالم را بیافرید ، و آدمیان را بفضل و منت خویش بمزیت عقل و رجحان خرد از دیگر جانوران ممیز گردانید ، زیرا که عقل بر اطلاق کلید خیرات و پای بند سعادات است ، و مصالح معاش و معاد و دوستکامی دنیا و رستگاری آخرت بدو بازبسته است . و آن دو نوع است :غریزی که ایزد جل جلاله ارزانی دارد ، و مکتسب که از روی تجارب حاصل آید . و غریزی در مردم بمنزلت آتش است در چوب ، و چنانکه ظهور آن بی ادوات آتش زدن ممکن نباشد اثر این بی تجربت و ممارست هم ظاهر نشد ، و حکما گفته اند که التجارب لقاح العقول . و هرکه از فیض آسمانی و عقل غریزی بهرومند شد و بر کسب هنر مواظبت نمود و در تجارب متقدمان تامل عاقلانه واجب دید آرزوهای دنیا بیاید و در آخرت نیک بخت خیزد ، والله الهادی الی ما هو الاوضح سبیلا و الارشد دلیلا.

و بباید دانست که ایزد تعالی هرکار را سببی نهاده است و هرسبب را علتی و هر علت را موضعی و مدتی ، که حکم بدان متعلق باشد ، و ایام عمر و روزگار دولت یکی از مقبلان بدان آراسته گردد.و سبب و علت ترجمه این کتاب و نقل آن از هندوستان بپارس آن بود که باری عز اسمه آن پادشاه عادل بختیار و شهریار عالم کامگار انوشروان کسری بن قباد را ، خفف الله عنه ، از شعاع عقل و نور عدل حظی وافر ارزانی داشت ، و در معرفت کارها و شناخت مناظم آن رای صائب و فکرت ثاقب روزی کرد ، و افعال و اخلاق او را بتایید آسمانی بیاراست . تا نهمت بتحصیل علم و تتبع اصول و فروع آن مصروف گردانید ، و در انواع آن بمنزلتی رسید که هیچ پادشاه پس از وی آن مقام را در نتوانست یافت ، و آن درجت شریف و رتبت عالی را سزاوار مرشح نتوانست گشت . و نخوت پادشاهی و همت جهان گیری بدان مقرون شد تا اغلب ممالک دنیا در ضبط خویش آورد ، و جباران روزگار را در ربقه طاعت و خدمت کشید ، و آنچه مطلوب جهانیان است از عز دنیا بیافت .

و در اثنای آن بسمع او رسانیدند که در خزاین ملوک هند کتابیست که از زبان مرغان و بهایم و وحوش و طیور و حشرات جمع کرده اند ، و پادشاهان را درسیاست رعیت و بسط عدل و رافت ، و قمع خصمان و قهر دشمنان ، بدان حاجت باشد ، و آن را عمده هر نیکی و سرمایه هر علم و راهبر هر منفعت و مفتاح هر حکمت می شناسند ، و چنانکه ملوک را ازان فواید تواند بود اوساط مردمان را هم منافع حاصل تواند شد ، و آن را کتاب کلیله ودمنه خوانند .

آن خسرو عادل ، همت بران مقصور گردانید که آن را ببیند و فرمود که مردی هنرمند باید طلبید که زبان پارسی و هندوی بداند ، و اجتهاد او در علم شایع باشد ، تا بدین مهم نامزد شود.مدت دراز بطلبیدند ، آخر برزویه نام جوانی نشان یافتند که این معانی در وی جمع بود ، و بصناعت طب شهرتی داشت.او را پیش خواند و فرمود که :پس از تامل و استخارت و تدبر و مشاورت ترا بمهمی بزرگ اختیار کرده ایم ، چه حال خرد و کیاست تو معلومست ، و حرص تو بر طلب علم و کسب هنر مقرر.و می گویند که بهندوستان چنین کتابی است ، و می خواهیم که بدین دیار نقل افتد ، و دیگر کتب هندوان بدان مضموم گردد.ساخته باید شد تا بدین کار بر وی و بدقایق استخراج آن مشغول شوی . و مالی خطیر در صحبت تو حمل فرموده می آید تا هر نفقه و موونت که بدان حاجت افتد تکفل کنی ، و اگر مدت مقام دراز شود و به زیادتی حاجت افتد باز نمایی تا دیگر فرستاده آید ، که تمامی خزاین ما دران مبذول خواهدبود.

وانگاه مثال داد تاروزی مسعود و طالعی میمون برای حرکت او تعیین کردند ، و او بر آن اختیار روان شد ، و در صحبت او پنجاه صره که هر یک ده هزار دینار بود حمل فرمود . و بمشایعت او با جملگی لشکر و بزرگان ملک برفت.

و برزویه با نشاط تمام روی بدین مهم آورد ، و چون بمقصد پیوست گرد درگاه پادشاه و مجلسهای علما و اشراف و محافل سوقه و اوساط می گشت و از حال نزدیکان رای و مشاهیر شهر و فلاسفه می پرسید ، و بهر موضع اختلافی می ساخت . و به رفق و مدارا بر همه جوانب زندگانی می کرد ، و فرا می نمود که برای طلب علم هجرتی نموده است . و بر سبیل شاگردی بهرجای می رفت ، و اگر چه از هر علم بهره داشت نادان وار دران خوضی می پیوست ، و از هر جنس فرصت می جست ، و دوستان و رفیقان می گرفت ، و هر یک را بانواع آزمایش امتحام می کرد . اختیار او بر یکی ازیشان افتاد که بهنرو خرد مستثنی بود ، و دوستی و برادری را با او بغایت لطف و نهایت یگانگی رسانید تا بمدت اندازه رای و رویت و دوستی و شفقت او خود را معلوم گردانید ، و بحقیقت بشناخت که اگر کلید این راز بدست وی دهد و قفل این سر پیش وی بگشاید دران جانب کرم و مروت و حق صحبت و ممالحت را برعایت رساند .

چون یکچندی برین گذشت و قواعد مصدقت میان ایشان هرچه مستحکم تر شد و اهلیت او این امانت و محرمیت او این سر را محقق گشت در اکرام او بیفزود و مبرتهای فراوان واجب دید .پس یک روز گفت :ای بذاذر ، من غرض خویش تا این غایت بر تو پوشیده داشتم  ، و عاقل را اشارتی کفایت باشد .

هندو جواب داد که :همچنین است ، و تو اگر چه مراد خویش مستور می داشتی من آثار آن می دید م ، لکن هوای تو باظهار آن رخصت نداد . و اکنون که تو این مباثت پیوستی اگر بازگویم از عیب دور باشد . و چون آفتاب روشن است که تو  آمده ای تا نفایس ذخایر از ولایت ماببری ، و پادشاه شهر خویش را بنگنجهای حکمت مستظهر گردانی ، و بنای آن بر مکر و خدیعت نهاده ای.اما من در صبر و مواظبت تو خیره مانده بودم . و انتظار می کردم تا مگر در اثنای سخن از تو کلمه ای زاطد که باظهار مقصود ماند ، البته اتفاق نیفتاد . و بدین تحفظ و تیقظ اعتقاد من در موالات تو صافی تر گشت . چه هیچ آفریده را چندین حزم و خرد و تمالک و تماسک نتواند بود خاصه که در غربت ، و در میان قومی که نه ایشان او را شناسند و نه او بر عادات و اخلاق ایشان وقوف دارد .

و عقل بهشت خصلت بتوان شناخت :اول رفق و حلم ، و دوم :خویشتن شناسی ، سوم طاعت پادشاهان و طلب رضا و تحری فراغ ایشان ، و چهارم شناختن موضع راز و وقوف برمحرمیت دوستان ، و پنجم مبالغت در کتمان اسرار خویش و ازان دیگران، و ششم بر درگاه ملوک چاپلوسی و چرب زبانی کردن و اصحاب را بسخن نیکو بدست آوردن ، و هفتم برزبان خویش قادر بودن و سخن بقدر حاجت گفتن ، و هشتم در محافل خاموشی را شعار ساختن و از اعلام چیزی که نپرسند و از اظهار آنچه بندامت کشد احتراز لازم شمردن.و هرکه بدین خصال متحلی گشت شاید که بر حاجت خویش پیروز گردد ، و در اتمام آنچه بدوستان برگیرد اهتزاز نمایند .

و این معانی در تو جمع است ، و مقرر شد که دوستی تو با من از برای این غرض بوده ست ، لکن هر که بچندین فضایل متحلی باشد اگر در همه ابواب رضای او جسته آید و در آنچه بفراغ او پیوندد مبادرت نموده شود از طریق خرد دور نیفتد ، هرچند این التماس هراس بر من مستولی گردانید ، که بزرگ سخنی و عظیم خطری است .

چون برزویه بدید که هندو بر مکر او واقف گشت این سخن بر وی رد نکرد ، و جواب نرم و لطیف داد.گفت :من برای اظهار این سر فصول مشبع اندیشیده بودم ، و آن را اصول و فروع و اطراف و زوایا نهاده و میمنه و میسره و قلب و جناح آن را بحقوق صحبت و ممالحت و سوابق اتحاد و مخالصت بیاراسته ، و مقدمات عهود و سوالف مواثیق را طلیعه آن کرده و حرمت هجرت و وسیلت غربت را مایه و ساقه گردانیده ، و بسیجیده آن شده که بر این تعبیه در صحرای مباسطت آیم و حجاب مخافت از پیکر مراد بردارم ، و بیمن ناصیت و برکت معونت تو مظفر و منصور گردم.لکن تو بیک اشارت بر کلیات و حزویات من واقف گشتی ، و از اشباع و اطناب مستغنی گردانید و بقضای حاجت و اجابت التماس زبان داد.از کرم و مروت تو همین سزید و امید من در صحبت و دوستی تو همین بود . و خردمند اگر بقلعتی ثقت افزاید که بن لاد آن هرچه موکدتر باشد و اساس آن هرچه مستحکم تر ، یا بکوهی که از گردانیدن بادو ربودن آب دران ایمن توان زیست ، البته بعیبی منسوب نگردد.

هندو گفت :هیچیز بنزدیک اهل خرد در منزلت دوستی نتواند بود . و هرکجا عقیدتها بمودت آراسته گشت اگر در جان و مال با یک دیگر مواسا رود دران انواع تکلف و تنوق تقدیم افتد هنوز از وجوب قاصر باشد . اما مفتاح همه اغراض کتمان اسرار است و هر راز که ثالی دران مرحم نشود هراینه از شیاعت مصون ماند ، و باز آنکه بگوش سومی رسید بی شبهت در افواه افتد ، و بیش انکار صورت نبندد .و مثال آن چون ابر بهاری است که در میان آسمان بپراکند وبهر طرف قطعه ای بماند ، اگر کسی ازان اعلام دهد بضرورت او را تصدیق واجب باید داشت ، چه انکار آن در وهم و خرد نگنجد. و مرا از دوستی تو چندان مسرت  و ابتهاج حاصل است که هیچ چیز در موازنه آن نیاید ، اما اگر کسی را برین اطلاع افتد برادری ما چنان باطل گردد که تلافی آن بمال و متاع در امکان نیاید که ملک ما درشت خوی و خرد انگارش است ، برگناه اندک عقوبت بسیار فرماید ، چون گناه بزرگ باشد پوشیده نماند که چه رود.

برزویه گفت :قوی تر رکنی بنای مودت را کتمان اسرار است ، و من در اطن کار محرم دیگر ندارم و اعتماد برکرم و عهد و حصافت تو مقصور داشته ام . و می توانم دانست که خطری بزرگست ، اما بمروت و حریت آن لایق تر که مرا بدین آرزو برسانی ، و اگر از آن جهت رنجی تحمل باید کرد سهل شمری ، و آن را از موونات مروت و مکرمت شناسی .

و ترا مقرر است که فاش گردانیدن این حدیث از جهت من ناممکن است ، لکن تو از پیوستگان و یاران خویش می اندیشی ، که اگر وقوف یابند ترا در خشم ملک افکنند . و غالب ظن آنست که خبری بیرون نگنجد و شغلی نزاید .

هندو اهتزاز نمود و کتابها بدو داد . و برزویه روزگار دراز با هراس تمام در نبشتن آن مشغول گردانید ، و مال بسیار در آن وجه نقفه کرد . و از این کتاب و دیگر کتب هندوان نسخت گرفت ، و معتمدی بنزدیک نوشروان فرستاد ، و از صورت حال بیاگاهانید .

نوشروان شادمان گشت و خواست که زودتر بحضرت او رسد تا حوادث ایام آن شادی را منغص نگرداند ، و برفور بدو نامه فرمود و مثال داد که :دران مسارعت باید نمود ، و قوی دل و فسیح امل روی بازنهاد ، و آن کتب را عزیز داشت که خاطر بوصول آن نگران است ، و تدبیر بیرون آوردن آن برقضیت عقل بباید کرد ، که خدای عزوجل بندگان عاقل را دوست دارد ، و عقل بتجارب و صبر و حزم جمال گیرد . و نامه را مهر کردند و بقاصد سپرد ، و تاکیدی رفت که از راههای شارع تحرز واجب بیند تا آن نامه بدست دشمنی نیفتد.

چندانکه نامه ببرزویه رسید بر سبیل تعجیل بازگشت و بحضرت پیوست . کسری را خبر کردند ، در حال او را پیش خواند . برزویه شرط خدمت و زمین بوس بجای آورد و پرسش و تقرب تمام یافت . و کسری را بمشاهدت اثر رنج که در بشره برزویه بود رقتی هرچه تمامتر آورد و گفت :قوی دل باش ای بنده نیک و بدان که خدمت تو محل مرضی یافتست و ثمرت و محمدت آن متوجه شده ، باز باید گشت و یک هفته آسایش داد ، وانگاه بدرگاه حاضر آمد تا آنچه واجب باشد مثال دهیم .

چون روز هفتم بود بفرمود تا علما و اشراف حضرت را حاضر آوردند و برزویه را بخواند و اشارت کرد که مضمون این کتاب را بر اسماع حاضران باید گذرانید . چون بخواند همگنان خیره ماندند و بر برزویه ثناها گفت ، و ایزد را عز اسمه برتیسیر این غرض شکرها گزارد . و کسری بفرمود تا درهای خزاین بگشادند و برزویه را مثال داد موکد بسوگند که بی احتراز درباید رفت ، و چندانکه مراد باشد از نقود و جواهر برداشت .

برزویه زمین بوسه کرد و گفت :حسن رای و صدق عنایت پادشاه مرا از مال مستغنی گردانیده است ، و کدام مال دراین محل تواند بود که از کمال بنده نوازی شاهنشاه گیتی مرا حاصل است ؟اما چون سوگند در میانست از جامه خانه خاص ، برای تشریف و مباهات ، یک تخت جامه از طراز خوزستان که بابت کسوت ملوک باشد برگیرم . وانگاه برزبان راند که :اگر من در این خدمت مشقتی تحمل کردم و در بیم و هراس روزگار گذاشت ، بامید طلب رضا و فراغ ملک بر من سهل و آسان می گذشت ، و بدست بندگان سعی و جهدی به اخلاص باشد . و الا نفاذ کار و ادراک مراد جز بسعادت ذات و مساعدت بخت ملک نتواد بود . و کدام خدمت در موازنه آن کرامات آید که در غیبت اهل بیت بنده را ارزانی فرموده ست ؟ و یک حاجت باقی است که در جنب عواطف ملکانه خطری ندارد ، واگر بقضا مقرون گردد عز دنیا و آخرت بهم پیوندد ، و ثواب و ثنا ایام میمون ملک را مدخر شود .

نوشروان گفت :اگر در ملک مثلا مشارکت توقع کنی مبذولست ، حاجت بی محابا بباید خواست . برزویه گفت :اگر بیند رای ملک بزرجمهر را مثال دهد تا بابی مفرد در این کتاب بنام من بنده مشتمل بر صفت حال من بپردازد ، و دران کیفیت صناعت و نسب و مذهب من مشبع مقرر گرداند ، وانگاه آن را بفرمان ملک موضعی تعیین افتد ، تا آن شرف من بنده را بر روی روزگار باقی مخلد شود ، و صیت نیک بندگی من ملک را جاوید و موبد گردد.

کسری و حاضران شگفتی عظیم نمودند و بهمت بلند و عقل کامل برزویه واثق گشتند ، و اتفاق کردند که او را اهلیت آن منزلت هست . بزرجمهر را حاضر آوردند ، و او را مثال داد که :صدق مناصحت و فرط اخلاص برزویه دانسته ای ، و خطر بزرگ که بفرمان ما ارتکاب کرد شناخته ، و می خواستیم که ثمرات آن دنیاوی هرچه مهناتر بیابد وا ز خزاین ما نصیبی گیرد ، البته بدان التفات ننمود ، و التماس او برین مقصور است که در این کتاب بنام او بابی مفرد وضع کرده آید . چنانکه تمامی احوال او از روز ولادت تا این ساعت که عز مشافهه ما یافته است دران بیاید . و ما بدین اجابت فرمودیم و مثال می دهیم که آن را در اصل کتاب مرتب کرده شود ، و چون پرداخته گشت اعلام باید داد تا مجمعی سازند و آن را برملا بخوانند ، و اجتهاد تو در کارها ورای آنچه در امکان اهل روزگار آید علما و اشراف مملکت را نیز معلوم گردد.

چون کسری این مثال را بر این اشباع بداد برزویه سجده شکر گزارد و دعاهای خوب گفت .و بزرجمهر آن باب بر آن ترتیب که مثال یافته بود بپرداخت ، و آن را بانواع تکلف بیاراست ، و ملک را خبر کرد . و آن روز بار عام بود ، و بزرجمهر بحضور برزویه و تمامی اهل مملکت این باب را بخواند ، و ملک و جملگی آن را پسندیده داشتند ، و در تحسین سخن بزرجمهر مبالغت نمودند ، و ملک او را صلت گران فرمود از نقود و جواهر و کسوتهای خاص ، و بزرجمهر جز جامه هیچیز قبول نکرد .

وبرزویه دست وپای نوشروان ببوسید و گفت :ایزد تعالی همیشه ملک را دوستکام داراد ، و عز دنیا بآخرت مقرون و موصول گرداناد ، اثر اصطناع پادشاه بدین کرامت هرچه شایع تر شد ، و من بنده بدان سرورو سرخ روی گشتم ، و خوانندگان این کتاب را ازان فواید باشد که سبب نقل آن بشناسد ، و بدانند که طاعت ملوک وخدمت پادشاهان فاضلترین اعمالست ، و شریف آن کس تواند بود که خسروان روزگار او را مشرف گردانند ، و در دولت و نوبت خویش پیدا آرند .

و کتاب کلیله و دمنه پانزده بابست ، ازان اصل کتاب که هندوان کرده اند ده بابست.

 

                        ابتدای کلیله و دمنه ، و هو من کلام بزرجمهر البختکان

این کتاب کلیله و دمنه فراهم آورده علما و براهنه هند است در انواع مواعظ و ابواب حکم و امثال ، و همیشه حکمای هر صنف از اهل عالم می کوشیدند و بدقایق حیلت گرد آن می گشتند که مجموعی سازند مشتمل بر مناظم حال و مآل و مصالح معاش و معاد ، تا آنگاه که ایشان را این اتفاق خوب روی نمود ، و بر این جمله وضعی دست داد ، که سخن بلیغ باتقان بسیار از زبان بهایم و مرغان و وحوش جمع کردند ، و چند فایده ایشان را دران حاصل آمد :اول آنکه در سخن مجال تصرف یافتند تا در هر باب که افتتاح کرده آید بنهایت اشباع برسانیدند ، دیگر آنکه پند و حکمت و لهو و هزل و بهم پیوست تا حکما برای استفادت آن را مطالعت کنند . و نادانان برای افسانه خوانند ، و احداث متعلمان بظن علم و موعظت نگردند و حفظ آن بریشان سبک خیزد ، و چون در حد کهولت رسند و در آن محفوظ تاملی کنند صحیفه دل را پر فواید بینند ، و ناگاه بر ذخایر نفیس و گنجهای شایگانی مظفر شوند . و مثال این همچنان است که مردی در حال بلوغ بر سر گنجی افتد که پدر برای او نهاده باشد فرحی بدو راه یابد و در باقی عمر ا زکسب فارغ آید .

و خواننده این کتاب باید که اصل وضع و غرض که در جمع و تالیف آن بوده است بشناسد ، چه اگر این معنی بر وی پوشیده ماند انتفاع او ازان صورت نبندد و فواید و ثمرات آن او را مهنا نباشد . و اول شرطی طالب این کتاب را حسن قراءت است که اگر در خواندن فروماند بتفهیم معنی کی تواند رسید ؟ زیرا که خط کالبد معنی است ، و هرگاه دران اشتباهی افتاد ادراک معنای ممکن نگردد ، و چون برخواندن قادر بود باید که دران تامل واجب داند و همت دران نبندد که :زودتر بآخر رسد ، بل که فواید آن را بآهستگی در طبع جای می دهد ، که اگر بر این جمله نرود همچنان بود که :

مردی در بیابان گنجی یافت ، با خود گفت اگر نقل آن بذات خویش تکفل کنم عمری دران شود و اندک چیزی تحویل افتد ، بصواب آن نزدیک تر که مزدوری چند حاضر آرم و ستور بسیار کرا گیرم و جمله بخانه برم.هم بر این سیاقت برفت وبارها پیش از خویشتن گسیل کرد . مکاریان را سوی خانه خویش بردن بمصحلت نزدیک تر نمود ، چون آن خردمند دوراندیشه بخانه رسید در دست خویش از آن گنج جز حسرت و ندامت ندید .

و بحقیقت بباید دانست که فایده در فهم است نه در حفظ ، و هرکه بی وقوف در کاری شروع نماید همچنان باشد که :

مردی می خواست که تازی گوید ، دوستی فاضل ازان وی تخته ای زرد در دست داشت ؛ گفت :از لغت تازی چیزی از جهت من بران بنویس .چون پرداخته شد.بخانه بردو گاه گاه دران می نگریست و گمان برد که کمال فصاحت حاصل آمد . روزی در محفلی سخنی تازی خطا گفت ، یکی از حاضران تبسمی واجب دید .بخندید و گفت :برزبان من خطا رود و تخته زرد من در خانه من است ؟

و بر مردمان واجب است که در کسب علم کوشند و فهم را دران معتبر دارند ، که طلب علم و ساختن توشه آخرت از مهماتست . و زنده را از دانش و کردار نیک چاره نیست ، و نیز در نور ادب دل را روشن کند ، و داروی تجربت مردم را از هلاک جهل برهاند ، چنانکه جمال خرشید روی زمین را منور گرداند ، و آب زندگانی عمر جاوید دهد .و علم بکردار نیک جمال گیرد که میوه درخت دانش نیکوکاری است و کم آزاری.

و هرکه علم بداند و بدان کار نکند بمنزلت کسی باشد که مخافت راهی می شناسد اما ارتکاب کند تا بقطع و غارت مبتلا گردد ، یا بیماری که مضرت خوردنیها می داند و همچنان بران اقدام می نماید تا در معرض تلف افتد.و هراینه آن کس که زشتی چیزی بشناخت اگر خویشتن دران افکند نشانه تیر ملامت شود ، چنانکه دو مرد در چاهی افتند یکی بینا و دیگر نابینا ، اگرچه هلاک میان هر دو مشترکست اما عذر نابینا بنزدیک اهل خرد و بصارت مقبول تر باشد .

و فایده در تعلم حرمت ذات و عزت نفس است ، پس تعلیم دیگران ، که اگر بافادت مشغول گردد و در نصیب خویش غفلت ورزد همچون چشمه ای باشد که از آب او همه کس را منفعت حاصل می آید و او ازان بی خبر .وا ز دو چیز نخست خود را مستظهر باید گردانید پس دیگران را ایثار کرد :علم و مال . یعنی چون وجوه تجارب معلوم گشت اول در تهذیب اخلاق خویش باید کوشید آنگاه دیگران را بران باعث بود . و اگر نادانی این بشارت را بر هزل حمل کند مانند کوری باشد که کاژی را سرزنش کند .

و عاقل باید که در فاتحت کارها نهایت اغراض خویش پیش چشم دارد و پیش ازانکه قدم در راه نهد مقصد معین گرداند ، و الا واسطه بحیرت کشد و خاتمت بهلاک و ندامت.و بحال خردمند آن لایق تر که همیشه طلب آخرت را بر دنیا مقدم شمرد ، چه هرکه همت او از طلب دنیا قاصرتر حسرات او بوقت مفارقت آن اندک تر ، و نیز آنکه سعی برای آخرت کند مرادهای دنیا بیابد و حیات ابد اورا بدست آید ، و آنکه سعی او بمصالح دنیا مصروف باشد زندگانی برو وبال گردد ، و از ثواب آخرت بماند .و کوشش اهل عالم در ادراک سه مراد ستوده ست :ساختن توشه آخرت ،  تمهید اسباب معیشت ، و راست داشتن میان خود و مردمان بکم آزاری و ترک اذیت .

و پسندیده تر اخلاق مردان تقوی است و کسب مال از وجه حلال ، هرچند در هیچ حال از رحمت آفریدگار عز اسمه و مساعدت روزگار نومید نشاید بود اما بران اعتماد کلی کردن و کوشش فروگذاشتن از خرد و رای راست دور افتد ، که امداد خیرات و اقسام سعادات بدو نزدیک تر که درکارها ثابت قدم باشد و در مکاسب جد و هد لازم شمرد . و اگر چنانکه باژگونگی روزگار است کاهلی بدرجتی رسد یا غافلی رتبتی یابد بدان التفات ننماید ، و اقتدای خویش بدو دست نشناسد ، چه نیک بخت و دولت یار او تواند بود که تیل بمقبلان و خردمندان واجب بیند تا بهیچ وقت از مقام توکل دورنماید ، و از فضیلت مجاهدت بی بهره نگردد.

و نیکوتر آنکه سیرتهای گذشتگان را امام ساخته شود و تجارب متقدمان را نمودار عادات خویش گردانیده آید .که اگر در هرباب ممارست خویش را معتبر دارد عمر در محنت گزارد .با آنچه گویند «در هر زیانی زیرکیی است » لکن از وجه قیاس آن موافق تر که زیان دیگران دیده باشد و سود از تجارب ایشان برداشته شود ، چه اگر از این طریق عدول افتد هر روز مکروهی باید دید ، و چون تجارب اتقیانی حاصل آمد هنگام رحلت باشد.

و هر جانور که در این کارها اهمال نماید از استقامت معیشت محروم ماند :ضایع گردانیدن فرصت و ، کاهلی در موسم حاجت و ، تصدیق اخبار که محتمل صدق و کذب باشد و قیاس آن بر سخنان نامعقول و پذیرفتن آن به استبداد رای و ، التفات نمودن بچربک نمام و رنجانیدن اهل و تبع بقول مضرب فتان ، و رد کردن کردار نیک برخاملان و تضییع منفعتی از آن جهت و ، رفتن بر اثر هوا-که عاقل را هیچ سهو چون تتبع هوا نیست - و گردانیدن پای از عرصه یقین.

و هرگاه حوادث بعاقل محیط شود باید که در پناه صواب دود و برخطا اصرار ننماید و آن را ثبات عزم و حسن عهد نام نکند . چه هرکه بی راهبر بعمیا در راه جهول رود و از راه راست و شارع عام دور افتد هرچند پیشتر رود بگم راهی نزدیک تر باشد . و اگر خار در چشم متهور مستبد افتد ، در بیرون آوردن آن غفلت ورزد و آن را خوار دارد و بر سری چشم می مالد ، بی شبهت کور شود .

و برخردمند واجب است که بقضاهای آسمانی ایمان آرد و جانب حزم را هم مهمل نگذارد ، و هرکار که مانند آن بر خویشتن نپسندد در حق دیگران روا ندارد ، که لاشک هرکرداری را پاداشی است ، و چونمهلت برسید و وقت فراز آمد هراینه دیدنی باشد و دران تقدیم و تاخیر صورت نبندد.

 

و خوانندگان این کتاب را باید که همت بر تفهم معانی مقصور گردانند و وجوه استعارات را بشناسد تا از دیگر کتب و تجارب بی نیاز شوند ، و همچون کسی نباشد که مشت در تاریکی اندازد و سنگ از پس دیوار ، وانگاه بنای کارهای خویش و تدبیر معاش و معاد بر فضیلت آن نهند تا جمال منافع آن هرچه تابنده تر روی نماید و دوام فواید آن هرچه پاینده تر دست دهد.والله ولی التوفیق لما یرضیه بواسع فصله وکرمه.

 

                          باب برزویه الطبیب

چنین گوید برزویه ، مقدم اطبای پارس ، که پدر من از لشکریان بود و مادر من از خانه علمای دین زردشت بود ، و اول نعمتی که ایزد ، تعالی و تقدس ، بر من تازه گردانید دوستی پدر و مادر بود و شفقت ایشان بر حال من ، چنانکه از برادران و خواهران مستثنی شدم و بمزید تربیت و ترشح مخصوص گشت .و چون سال عمر بهفت رسید مرا برخواندن علم طب تحریض نمودند ، و چندانکه اندک وقوفی افتاد و فضیلت آن بشناختم برغبت صادق و حرص غالب در تعلم آن می کوشیدم ، تا بدان صنعت شهرتی یافتم و در معرض معالجت بیماران آمدم.آنگاه نفس خویش را میان چهار کار که تگاپوی اهل دنیا ازان نتواند گذشت مخیر گردانیدم :وفور مال و ، لذات حال و ، ذکر سایر و.ثواب باقی . و پوشیده نماند که علم طب نزدیک همه خردمندان و در تمامی دینها ستوده ست . و در کتب طب آورده اند که فاضلتر اطبا آنست که که بر معالجت از جهت ذخیرت آخرت مواظبت نماید ، که بملازمت این سیرت نصیب دنیا هرچه کامل تر بیابد و رستگاری عقبی مدخر گردد ؛ چنانکه غرض کشاورز در پراکندن تخم دانه باشد که قوت اوست .اما کاه که علف ستوران است بتبع آن هم حاصل آید.در جمله بر این کار اقبال تمام کردم و هر کجا بیماری نشان یافتم که در وی امید صحت بود معالجت او بر وجه حسبت بر دست گرفتم . و چون یکچندی بگذشت و طایفه ای را از امثال خود در مال و جاه بر خویشتن سابق دیدم نفس بدان مایل گشت ، و تمنی مراتب این جهانی بر خاطر گذشتن گرفت ، و نزدیک آمد که پای از جای بشود .با خود گفتم :

ای نفس میان منافع و مضار خویش فرق نمی کنی ، و خردمند چگونه آرزوی چیزی در دل جای دهد که رنج و تبعت آن بسیار باشد و انتفاع و استمتاع اندک؟ و اگر در عاقبت کار و جای دهد که رنج وتبعت آن بسیار باشد و انتفاع و استمتاع اندک؟ و اگر در عاقبت کار و هجرت سوی گور فکرت شافی واجب داری حرص و شره این عالم فانی بسر آید .وقوی تر سببی ترک دنیار ا مشارکت این مشی دون عاجر است که بدان مغرور گشته اند . از این اندیشه ناصواب درگذر و همت بر اکتساب ثواب مقصور گردان ، که راه مخوفست و رفیقان ناموافق و رحلت نزدیک و هنگام حرکت نامعلوم . زینهار تا در ساختن توشه آخرت تقصیر نکنی ، که بنیت آدمی آوندی ضعیف است پر اخلاط فاسد ، چهار نوع متضاد ، و زندگانی آن را بمنزلت عمادی ، چنانکه بت زرین که بیک میخ ترکیب پذیرفته باشد و اعضای آن بهم پیوسته ، هرگاه میخ بیرون کشی در حال از هم باز شود ، و چندانکه شایانی قبول حیات از جثه زایل گشت برفور متلاشی گردد. و بصحبت دوستان و برادران هم مناز، و بر وصال ایشان حرطص مباش ، که سور آن از شطون قاصر است وا ندوه بر شادی راجح ؛ و با این همه درد فراق بر اثر و سوز هجر منتظر .و نیز شاید بود که برای فراغ اهل و فرزنادن ، تمهید اسباب معیشت ایشان ، بجمع مال حاجت افتد ، و ذات خویش را فدای آن داشته آید ، و راست آن را ماند که عطر بر آتش نهند ، فواید نسیم آن بدیگران رسد و جرم او سوخته شود . بصواب آن لایق تر که بر معالجت مواظبت نمایی و بدان التفات نکنی که مردمان قدر طبیب ندانند ، لکن دران نگر که اگر توفیق باشد و یک شخص را از چنگال مشقت خلاص طلبیده آید آمرزش بر اطلاق مستحکم شود ؛ آنجا که جهانی از تمتع آب و نان و معاشرت جفت و فرزند محروم مانده باشند ، و بعلتهای مزمن و دردهای مهلک مبتلا گشته ، اگر در معالجت ایشان برای حسبت سعی پیوسته آید و صحت و خفت ایشان ایشان تحری افتد ، اندازه خیرات و مثوبات آن کی توان شناخت ؟ و اگر دوهن همتی چنین سعی بسبب حطام دنیا باطل گرداند همچنان باشد که :

مردی یک خانه پرعود داشت بب، اندیشید که اگر برکشیده فروشم و درتعیین قیمت احتیاطی کنم دراز شود بر وجه گزاف بنیمه بها بفروخت .

چون براین سیاقت در مخاصمت نفس مبالغت نمودم براه راست باز آمد و برغبت صادق و حسبت بی ریا بعلاج بیماران پرداختم و روزگار دران مستغرق گردانید ، تا بمایمن آن درهای روزی بر من گشاده گشت و صلات و مواهب پادشاهان بمن متواتر شد . وپیش از سفر هندوستان و پس از ان انواع دوستکامی و نعمت دیدم و بجاه و مال از امثال و اقران بگذشتم . وانگاه در آثار و نتایج علم طب تاملی کردم و ثمرات و فواید آن را بر صحیفه دل بنگاشتم ، هیچ علاجی در وهم نیامد که موجب صحت اصلی تواند بود ، و جون مزاج این باشد بچه تاویل خردمندان بدان واثق توانند شد و آن راسبب شفا شمرد ؟ و باز اعمال و باز اعمال خیر و ساختن توشه آخرت از علت از آن گونه شفا می دهد که معاودت صورت نبندد .

و من بحکم این مقدمات از علم طب تبرمی نمودم و همت و نهمت بطلب دین مصروف گردانید.و الحق راه آن دراز و بی پایان یافتم ، سراسر مخاوف و مضایق ، آنگاه نه راه بر معین و نه سالار پیدا.و در کتب طب اشارتی هم دیده نیامد که بدان استدلالی دست دادی و یا بقوت آن از بند حیرت خلاصی ممکن گشتی.و خلاف میان اصحاب ملتها هرچه ظاهرتر ؛ بعضی بطریق ارث دست در شاخی ضعیف زده و طایفه ای از جهت متابعت پادشاهان و بیم جان پای بر رکن لرزان نهاده ، و جماعتی برای حطام دنیا و رفعت منزلت میان مردمان دل در پشتیوان پوده بسته و تکیه براستخوانهای پوسیده کرده ؛ و اختلاف میان ایشان در معرفت خالق و ابتدای خلق و انتهای کار بی نهایت ، ورای هر یک برین مقرر که من مصیبم و خصم مخطی .

و با این فکرت در بیابان تردد و حیرت یکچندی بگشتم و در فراز و نشیب آن لختی پویید .البته سوی مقصد پی بیرون نتوانستم برد ، و نه بر سمت راست و راه حق دلیلی نشان یافتم . بضرورت عزیمت مصمم گشت برآنچه علمای هر صنف را ببینم و از اصول و فروع معتقد ایشان استکشافی کنم و بکشم تا بیقین صادق پای جای دل پذیر بدست آرم . این اجتهاد هم بجای آوردم و شرایط بحث اندران تقدیم نمود . هر طایفه ای را دیدم که در ترجیح دین و تفضیل مذهب خویش سخنی می گفتند و گرد تقبیح ملت خصم و نفی مخالفان می گشتند.بهیچ تاویل درد خویش را درمان نیافتم و روشن شد که پای سخن ایشان برهوا بود ، و هیچیز نگشاد که ضمیر اهل خرد آن را قبول کردی . اندیشیدم که اگر پس از این چندین اختلاف رای بر متابعت این طایفه قرار دهم و قول اجنبی صاحب غرض را باور دارم همچون آن غافل و نادان باشم که :

شبی بایاران خود بدزدی رفت ، خداوند خانه بحس حرکت ایشان بیدار شد و بشناخت که بربام دزدانند ، قوم را آهسته بیدار کرد و حال معلوم گردانید ، آنگه فرمود که :من خود را در خواب سازم و توچنانکه ایشان آواز تو می شنوند با من در سخن گفتن آی و پس از من بپرس بالحاح هرچه تمامتر که این چندین مال از کجا بدست آوردی . زن فرمان برداری نمود و بر آن ترتیب پرسیدن گرفت . مرد گفت : از این سوال درگذر که اگر راستی حال با تو بگویم کسی بشنود و مردمان را پدید آید . زن مراجعت کرد و الحاح در میان آورد . مرد گفت :این مال من از دزدی جمع شده است که در آن کار استاد بودم ، و افسونی دانستم که شبهای مقمر پیش دیوارهای توانگران بیستاد می و هفت بار بگفتمی که شولم شولم ، و دست در روشنایی مهتاب زدمی و بیک حرکت ببام رسیدمی ، و بر سر روزنی بیستادمی و هفت بار دیگر بگفتمی شولم و از ماهتاب بخانه درشدمی و هفت بار دیگر بگفتمی شولم . همه نقود خانه پیش چشم من ظاهر گشتی . بقدر طاقت برداشتمی و هفت بار دیگر بگفتمی شولم و بر مهتاب از روزن خانه برآمدمی . ببرکت این افسون نه کسی مرا بتوانستی دید و نه در من بدگمانی صورت بستی .بتدریج این نعمت که می بینی بدست آمد . اما زینهار تا این لفظ کسی را نیاموزی که ازان خللها زاطد . دزدان بشنودند و از آموختن آن افسون شایدها نمودند ، و ساعتی توقف کردند  ، چون ظن افتاد که اهل خانه در خواب شدند مقدم دزدان هفت بار بگفت شولم ، و پای در روزن کرد . همان بود و سرنگون فرو افتاد . خداوند خانه چوب دستی برداشت و شانهاش بکوفت و گفت :همه عمر بر و بازو زدم و مال بدست آوردتا تو کافر دل پشتواره بندی و ببری ؟باری بگو تو کیستی .دزد گفت : من آن غافل نادانم که دم گرم تو مرا به باد نشاند تا هوس سجاده بر روی آب افکندن پیش خاطر آوردم و چون سوخته نم داشت آتش در من افتاد و قفای آن بخوردم . اکنون مشتی خاک پس من انداز تا گرانی ببرم .

در این جمله بدین استکشاف صورت یقین جمال ننمود . با خود گفتم که : اگر بر دین اسلاف ، بی ایقان و تیقن ، ثبات کنم ، همچون آن جادو باشم که برنابکاری مواظبت همی نماید و ، بتبع سلف رستگاری طمع می دارد ، و اگر دیگر بار در طلب ایستم عمر بدان وفا نکند ، که اجل نزدیک است ؛ و اگر در حیرت روزگار گذارم فرصت فایت گردد و ناساخته رحلت باید کرد . و صواب من آنست که برملازمت اعمال خیر که زبده همه ادیان است اقتصار نمایم و ، بدانچه ستوده عقل و پسندیده طبع است اقبال کنم .

پس از رنجانیدن جانوران و کشتن مردمان و کبر و خشم و خیانت و دزدی احتراز نمودم و فرج را از ناشایست بازداشت ، و از هوای زنان اعراض کلی کردم . و زبان را از دروغ و نمامی و سخنانی که ازو مضرتی تواند زاد ، چون فحش و بهتان و غیبت و تهمت . بسته گردانید .و از ایذای مردمان و دوستی دنیا و جادوی و دیگر منکرات پرهیز واجب دیدم ، و تمنی رنج غیر از دل دور انداختم ، و در معنی بعث و قیامت و ثواب و عقاب بر سبیل افترا چیزی نگفتم . و از بدان ببریدم وبنیکان پیوستم . و رفیق خویش صلاح را عفاف را ساختم که هیچ یار و قرین چون صلاح نیست ,وکسب آن , آن جای که همت بتوفیق آسمانی پیوسته باشد و آراسته , آسان باشد و زود دست دهد و بهیچ انفاق کم نیاید . و اگر در استعمال بود کهن نگردد , بل هر روز زیاد ت نظام و طراوت پذیرد , و از پادشاهان در استدن آن بیمی صورت نبندد , و آب و آتش ودد و سباع و دیگر موذیات را در اثر ممکن نگردد ؛ و اگر کسی ازان اعراض نماید و حلاوت عاجل او را از کسب خیرات و ادخار حسنات باز داردو مال و عمر خویش در مرادهای این جهانی نفقه کند همچنان باشد که :

آن بازرگان که جواهر بسیار داشت و مردی را بصد دینار در روزی مزدور گرفت برای سفته کردن آن .مزدور چندانکه در خانه بازرگان بنشست چنگی دید , بهتر سوی آن نگریست .سفته کردن آن .بازرگان پرسید که :دانی زد ؟گفت :دانم ؛و دران مهارتی داشت.فرمود که :بسرای. برگرفت و سماع خوش آغاز کرد .بازرگان در آن نشاط مشغول شد و سفط جواهر گشاده بگذاشت .چون روز بآخر رسید اجرت بخواست .هر چند بازرگان گفت که :جواهر برقرار است , کار ناکرده مزد نیاید , مفید نبود .در لجاج آمد و گفت : مزدور تو بودم و تا آخر روز آنچه فرمودی بکردم .بازرگان بضرورت از عهده بیرون آمد و متحیر بماند :روزگار ضایع و مال هدر و جواهر پریشان و موونت باقی .

چون محاسن صلاح بر این جمله در ضمیر متمکن شد خواستم که بعبادت متحلی گردم تا شعار و دثار من متناسب باشد و ظاهر و باطن بعلم و عمل آراسته گردد , چون تعبد و تعفف در دفع شر جوشن حصین است و در جذب خیر کمند دراز , و اگر حسکی در راه افتد یا بالائی تند پیش آید بدانها تمسک توان نمود -و یکی از ثمرات تقوی آنست که از حسرت فنا و زوال دنیا فارغ توان زیست ؛و هر گاه که متقی در کارهای این جهان فانی و نعیم گذرنده تاملی کند هر آینه مقابح آن را به نظر بصیرت ببیند و همت بر کم آزاری و پیراستن راه عقبی مقصور شود , و بقضا رضا دهد تا غم کم خورد و دنیا را طلاق دهد تا از تبعات آن برهد ,و از سر شهوت برخیزد تا پاکیزگی ذات حاصل آید , و بترک حسد بگوید تا در دلها محبوب گردد , وسخاوت را با خود آشنا گرداند تا از حسرت مفارقت متاع غرور مسلم باشد , [و]کارها بر قضیت عقل پردازد تا از پشیمانی فارغ آید , و بر یاد آخرت الف گیرد تا قانع و متواضع گردد ,و عواقب عزیمت را پیش چشم دارد تا پای در سنگ نیاید ، و مردمان را نترساند تا ایمن زید-هرچند در ثمرات عفت تامل بیش کردم رغبت من در اکتساب آن بیشتر گشت ، اما می ترسیدم که از پیش شهوات برخاستن ولذات نقد را پشت پای زدن کار بس دشوار است ، و شرع کردن دران خطر بزرگ .چه اگر حجابی در راه افتد مصالح همچون آن سگ که بر لب جوی استخوانی یافت ، چندانکه دردهان گرفت عکس آن در آب بدید ، پنداشت که دیگری است ، بشره دهان باز کرد تا آن را نیز از آب گیرد ، آنچه در  دهان بود باد داد.

در جمله نزدیک آمد که این هراس ضجرت بر من مستولی گرداند و بیک پشت پای در موج ضلالت اندازد . چنانکه هردو جهان از دست بشود . باز در عواقب کارهای عالم تفکری کردم و موونات آن را پیش دل و چشم آوردم ، تا روشن گشت که نعمتهای این جهانی چون روشنایی برق بی دوام و ثبات است . و با این همه مانند آب شور که هرچند بیش خورده شود تشنگی غالب تر گردد ، و چون خمره پر شهد مسمومست که چشیدن آن کام را خوش آید لکن عاقبت بهلاک کشد ، و چون خواب نیکوی دیده آید بی شک در اثنای آن دل بگشاید اما پس از بیداری حاصل جز تحسر و تاسف نباشد ؛ و آدمی را در کسب آن چون کرم پیله دان که هرچند بیش تند بند سخت گردد و خلاص متعذرتر شود .

و با خود گفتم چنین هم راست نیاید که از دنیا بآخرت می گریزم و از آخرت بدنیا و ، عقل من چون قاضی مزور که حکم او در یک حادثه بر مراد هر دو خصم نفاذ می یابد .

گر مذهب مردمان عاقل داری

یک دوست بسنده کن که یک دل داری

آخر رای من بر عبادت قرار گرفت ، چه مشقت طاعت در جنب نجات آخرت وزنی نیارد ، و چون از لذات دنیا ، با چندان وخامت عاقبت ، ابرام نمی باشد و هراینه تلخی اندک که شیریرینی بسیار ثمرت دهد بهتر که شیرینی اندک که ازو تلخی بسیار زاید ، و اگر کسی را گویند که صد سال در عذاب دایم روزگار باید گذاشت چنانکه روزی ده بار اعضای ترا از هم جدا می کنند و بقرار اصل و ترکیب معهود باز می رود تا نجات ابد یابی باید که آن رنج اختیار کند . و این مدت بامید نعیم باقی بروی کم از ساعتی گذرد . اگر روزی چند در رنج عبادت و بند شریعت صبر باید کرد عاقل ازان چگونه ابا نماید و آن را کار دشوار و خطر بزرگ شمرد؟

و بباید شناخت که اطراف عالم پر بلا و عذاب است ، و آدمی از آن روز که در رحم مصور گردد تا آخر عمر یک لحظه از آفت نرهد . چه در کتب طب چنین یافته می شود که آبی که اصل آفرینش فرزندان است چون برحم پیوندد با آب زن بیامیزد و تیره و غلیظ ایستد ، و بادی پیدا آید و آن را در حرکت آرد تا همچون آب پنیر گردد .پس مانند ماست شود ، آنگه اعضا قسمت پذیرد و روی پسر سوی پشت مادر و روی دختر سوی شکم باشد .و دستها بر پیشانی و زنخ بر زانو . و اطراف چنان فراهم و منقبض که گویی در صره ای بستسیی.نفس بحیلت می زند . زبر او گرمی و گرانی شکم مادر ، و زیر انواع تاریکی و تنگی چنانکه بشرح حاجت نیست . چون مدت درنگ وی سپری شود و هنگام وضع حمل و تولد فرزند باشد بادی بر رحم مسلط شود ، و قتوت حرکت در فرزند پیدا آید تا سر سوی مخرج گرداند ، و از تنگی منفذ آن رنج بیند که در هیچ شکنجه ای صورت نتوان کرد . و چون بزمین آمد اگر دست نرم و نعیم بدو رسد ، یا نسیم خوش خنک برو گذرد ، درد آن برابر پوست باز کردن باشد در حق بزرگان . وانگه بانواع آفت مبتلا گردد : در حال گرسنگی و تشنگی طعام و شراب نتواند خواست ، و اگر بدردی درماند بیان آن ممکن نشود ، و کشاکش و نهادن و برداشتن گهواره و خرقها را خود نهایت نیست . و چون ایام رضاع بآخر رسید در مشقت تادب و تعلم و محنت دارو و پرهیز و مضرت درد و بیماری افتد.

و پس از بلوغ غم مال و فرزند و ، اندوه آزو شره و ، خطر کسب و طلب در میان آید . و با این همه چهار دشمن متضاد از طبایع با وی همراه بل هم خواب ، و آفات عارضی چون مار و کژدم و سباع و گرما وسرما و باد و باران و برف و هدم و فتک و زهر و سیل و صواعق در کمین ، و عذاب پیری و ضعف آن - اگر بدان منزلت بتواند رسید - با همه راجح ، و قصد خصمان و بدسگالی دشمنان بر اثر ، وانگاه خود که از این معانی هیچ نیستی و با او شرایط موکد و عهود مستحکم رفتستی که بسلامت خواهد زیست فکرت آن ساعت که میاد اجل فراز آید و دوستان و اهل و فرزندان را بدرود باید کرد وش ربتهای تلخ که آن روز تجرع افتد واجب کند که محبت دنیا را بردلها سرد گرداند ، هیچ خردمند تضییع عمر در طلب آن جایز نشمرد . چه بزرگ جنونی و عظیم غبنی را بفانی و دایمی را بزایلی فروختن ، و جان پاک را فدای تن نجس داشتن .

خاصه در این روزگار تیره که خیرات براطلاق روی بتراجع آورده است و همت مردمان از تقدیم حسنات قاصر گشته با آنچه ملک عادل انوشروان کسری بن قباد را سعادت ذات و یمن نقیبت و رجاحت عقل و ثبات رای و علو همت و کمال مقدرت و صدق لهجت و شمول عدل و رافت و افاضت جود و سخاوت و اشاعت حلم و رحمت و محبت علم و علما و اختیار حکمت و اصطناع حکما و مالیدن جباران و تربطت خدمتگزاران و قمع ظالمان و تقویت مظلومان حاصل است می بینییم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد ، و چنانستی که خیرات مردمان را وداع کردستی ، و افعال ستوده و اخلاق پسندیده مردوس گشته . و راه راست بسته ، و طریق ضلالت گشاده ، و عدل ناپیدا و جور ظاهر ، و علم متروک و جهل مطلوب ، و لوم و دناءت مستولی و کرم و مروت منزوی ، و دوستیها ضعیف و عداوتها قوی ، و نیک مردان رنجور و مستذل و شریران فارغ و محترم ، و مرک و خدیعت بیدار و مظفر ، و متابعت هوا سنت متبوع و ضایع گردانیدن احکام خرد طریق مشروع ، و مظلوم محق ذلیل و ظالم مبطل عزیز ، و حرص غالب و قناعت مغلوب ، و عالم غدار بدین معانی شادمان و بحصول این ابواب تازه و خندان.

چون فکرت من بر این جمله بکارهای دنیا محیط گشت و بشناختم که آدمی شریف تر خلایق و عزیزتر موجودات است ، و قدر ایام *عمر خویش نمی داند و در نجات نفس نمی کوشد ، از مشاهدت این حال در شگفت عظیم افتادم و چون بنگریستم مانع این سعادت راحت اندک و نهمت حقیر است که مردمان بدان مبتلا گشته اند ، و آن لذات حواس است ، خوردن و بوییدن و پسودن و شنودن ، وانگاه خود این معانی برقضیت حاجت و اندازه امنیت هرگز تیسیر نپذیرد ، و نیز از زوال و فنا دران امن صورت نبندد ، و حاصل آن اگر میسر گردد خسران دنیا و آخرت باشد ، و هرکه همت دران بست و مهمات آخرت را مهمل گذاشت همچو

آن مرد است که از پیش اشتر مست بگریخت وبضرورت خویشتن در چاهی آویخت و دست در دو شاخ زد که بربالای آن روییده بود و پایهاش بر جایی قرار گرفت . در این میان بهتر بنگریست ، هردو پای بر سر چهار مار بود که که از سر سوراخ بیرون گذاشته بودند . نظر بقعر چاه افکند اژدهایی سهمناک دید دهان گشاه و افتادن او را انتظار می کرد .

بسر چاه التفات نمود موشان سیاه و سفید بیخ آن شاخها دایم بی فتور می بریدند . و او در اثنای این محنت تدبیری می اندیشید و خلاص خود را طریقی می جست .پیش خویش زنبور خانه ای و قدری شهد یافت ، چیزی ازان بلب برد ، از نوعی در حلاوت آن مشغول گشت که از کار خود غافل ماند و نه اندیشید که پای او بر سر چهار مار است و نتوان دانست که کدام وقت در حرکت آیند ، و موشان در بریدن شاخها جد بلیغ می نمایند و البته فتوری بدان راه نمی یفات ، و چندانکه شاخ بگسست در کام اژدها افتاد . و آن لذت حقیر بدو چنین غفلتی راه داد و حجاب تارطک برابر نور عقل او بداشت تاموشان از بریدن شاخها بپرداختند و بیچاره حرطص در دهان اژدها افتاد .

پس من دنیارا بدان چاه پر آفت و مخافت مانند کردم ؛ و موشان سپید و سیاه و مداومت ایشان بر بریدن شاخها بر شب و روز که تعاقب ایشان بر فانی گردانیدن جاونران و تقریب آجال ایشان مقصور است ب؛ و آن چهار مار را بطبایع که عماد خلقت آدمی است و هرگاه که یکی ازان در حرکت آژد زهر قاتل و مرگ حاضر باشد ب؛ و چشیدن شهد و شیرینی آن را بلذات این جهانی که فایده آن اندک است و رنج و تبعت بسیار ، آدمی را بیهوده از کار آخرت باز می دارد و راه نجات بر وی بسته می گرداند ،؛ و اژدها را برجعی که بهیچ تاویل ازان چاه نتواند بود ، و چندانکه شربت مرگ تجرع افتد و ضربت بویحیی صلوات الله علیه پذیرفته آید هراینه بدو باید پیوست و هول و خطر و خوف و فزع او مشاهدت کرد ، آنگاه ندامت سود ندارد و توبت و انابت مفید نباشد ، نه راه بازگشتن مهیا و نه عذر تقصیرات ممهد ، و بطان مناجات ایشان در قرآن عظیم بر این نسق وارد که یا ویلنا من بعثنا من مرقدنا هذا ماوعد الرحمن و صدق المرسلون .

در جمله کار من بدان درجت رسیدکه بقضاهای آسمانی رضا دادم و آن قدر که در امکان گنجد از کارهای آخرت راست کردم ، و بدین امید عمر می گذاشتم که مگر بروزگاری رسم که دران دلیلی یاوم و یاری و معینی بدست آرم ، تا سفر هندوستان پیش آمد ، برفتم و در آن دیار هم شرایط بحث و استقصا هرچه تمامتر تقدیم نمودم و بوقت بازگشتن کتابها آوردم که یکی ازان این کتاب کلیله دمنه است ، والله تعالی اعلم.

باب الاسد و الثور

*رای هند فرمود برهمن را که :بیان کن از جهت من مثل دو تن که با یک دیگر دوستی دارند و بتضریب نمام خاین بنای آن خلل پذیرد و بعداوت و مفارقت کشد .

برهمن گفت :هرگاه دو دوست بمداخلت شریری مبتلا گردند هراینه میان ایشان جدایی افتد . و از نظایر و اخوات آن آنست که :

بازرگانی بود بسیار مال و او را فرزندان در رسیدند و از کسب و حرفت اعراض نمودند . و دست اسراف بمال او دراز کردند.پدر موعظت و ملامت ایشان واجب دید و در اثنای آن گفت که :ای فرزندان ، اهل دنیا جویان سه رتبت اند و بدان نرسند مگر بچهار خصلت .اما آن سه که طالب آنند فراخی معیشت است و ، رفت منزلت و ، رسیدن بثواب آخرت ، و آن چهار که بوسیلت آن بدین اغراض توان رسید الفغدن مال است از وجه پسندیده و ، حسن قیام در نگاه داست ، و انفاق در ا«چه بصلاح معیشت و رضای اهل و توشه آخرت پیوندد ، و صیانت نفس از حوادث آفات ، آن قدر که در امکان آید . و هرکه از این چهار خصلت یکی را مهمل گذارد روزگار حجاب مناقشت پیش مرادهای او بدارد . برای آنچه هر که از کسب اعراض نماید نه اسباب معیشت خویش تواند ساخت و نه دیگران را د رعهد خویش تواند داشت ؛ و اگر مال بدست آرد و در تثمیر آن غفلت ورزد زود درویش شود . چنانکه خرج سرمه اگرچه اندک اندک اتفاق افتد آخر فنا پذیرد ؛ و اگر در حفظ و تثمیر آن جد نماید و خرج بی وجه کند پشیمانی آرد و زبان طعن در وی گشاده گردد ، و اگر ومواضع حقوق را به امساک نامرعی گذراد بمنزلت درویشی باشد از لذات نعمت محروم ، و با این همه مقادیر آسمانی و حوادث روزگار آن را در معرض تلف و تفرقه آرد ، چون حوضی که پیوسته در وی آب می اید و آن را بر اندازه مدخل مخرجی نباشد ، لابد از جوانب راه جوید و بترابد یا رخنه ای بزرگ افتد و تمامی آن چیز ناچیز گردد.

پسران بازرگان عظت پدر بشنودند و منافع آن نیکو بشناخت.و برادر مهتر ایشان روی بتجارت آورد و سفر دوردست اختیار کرد .و با وی دو گاو بود یکی را شنزبه نام و دیگر را نندبه .و در راه خلابی پیش آمد شنزبه درانب بماند.بحیلت او را بیرون آوردند ، حالی طاقت حرکت نداشت ، بازرگان مردی را برای تعهد او بگذاشت تا وی را تیمار می دارد ، چون قوت گیرد بر اثر وی ببرد . مزدور یک روز ببود ، ملول گشت ، شنزبه را بر جای رها کرد و برفت و بازرگان را گفت :سقط شد.

شنزبه را بمدت انتعاشی حاصل آمد.و در طلب چراخور می پویید تا بمرغزاری رسید آراسته بانواع نبات و اصناف ریاحین .از رشک اورضوان انگشت غیرت گزیده و در نظاره او آسمان چشم حیرت گشاده

بهرسو یکی آب دان چون گلاب

شناور شده ماغ بر روی آب

چو زنگی که بستر زجوشن کند

چو هندو که آیینه روشن کند

شنزبه آن را بپسندید که گفته اند :

و اذا انتهیت الی السلامة فی مداک فلا تجاوز

و در امثال آمده است که اذا اعشبت فانزل.چون یکچندی آنجا ببود و قوت گرفت و فربه گشت بطر آسایش و مسی نعمت بدو راه یافت . و بنشاط هرچه تمامتر بانگی بکرد بلند . و در حوالی آن مرغزار شیری بود و با او وحوش و سباع بسیار ، همه در متابعت و فرمان او ، و او جوان و رعنا و مستبد به رای خویش . هرگز گاو ندیده بود و آواز او ناشنوده.چندانکه بانگ شنزبه بگوش او رسید هراسی بدو راه یافت ، و نخواست که سباع بدانند که او می بهراسد برجای ساکن می بود ، و بهیچ جانب حرکت نمی کرد .

و در میان اتباع او دو شگال بودن دیکی را کلیله نام بود و دیگر را دمنه ، و هر دو دهای تمام داشتند .و دمنه حریص تر و بزرگ منش تر بود ، کلیله را گفت :چه می بینی در کار ملک که بر جای قرار کرده ست و حرکت نشاط فروگذاشته؟کلیله گفت :این سخن چه بابت توست و ترا بااین سوال چه کار؟ و ما بردرگاه این ملک آسایشی داریم و طعمه ای می یابیم و از آن طبقه نیستیم که بمفاوضت ملوک مشرف توانند شد تا سخن ایشان بنزدیک پادشاهان محل استماع تواند یافت . ازین حدیث درگذر ، که هرکه بتکلف کاری جوید که سزاوار آن نباشد بدو آن رسد که ببوزند رسید . دمنه گفت :چگونه ؟ گفت:

بوزنه ای درودگری را دید که بر چوبی نشسته بود و آن را می برید و دو میخ پیش او ، هرگاه که یکی را بکوفتی دیگری که پیشتر کوفته بودی برآوردی . در این میان درودگر بحاجتی برخاست ، بوزنه بر چوب نشست از آن جانب که بریده بود ، انثیین او در شکاف چوب آویخته شدو آن میخ که در کار بود پیش ازانکه دیگری بکوفتی برآورد . هر دو شق چوب بهم پیوست ، انثیین او محکم در میان بماند ، از هوش بشد.درودگر باز رسید وی را دست بردی سره بنمود تا دران هلاک شد . و ازینجا گفته اند «درودگری کار بوزنه نیست .»

دمنه گفت :بدانستم لکن هرکه بملوک نزدیکی جوید برای طمع قوت نباشد که شکم بهرجای و بهرچیز پر شود :

و هل بطن عمر غیر شبر لمطعم؟

فایده تقرب بملوک رفعت منزلت است و اصطناع دوستان و قهر دشمنان ؛ و قناعت از دناءت همت و قلت مروت باشد

از دناءت شمر قناعت را

همتت را که نام کرده ست آز؟

و هرکرا همت او طعمه است در زمره بهایم معدوم گردد ، چون سگ گرسنه که باستخوانی شاد شود وبپاره ای نان خشنود گردد ، و شیر باز اگر در میان اشکار خرگوش گوری بیند دست از خرگوش بدارد و روی بگور آرد

با همت باز باش و بارای پلنگ

زیبا بگه شکار ، پیروز بجنگ

و هرکه بمحل رفیع رسید اگرچه چون گل کوتاه زندگانی باشد عقلا آن را عمر دراز شمرند بحسن آثار و طیب ذکر ، و آنکه بخمول راضی گردد اگر چه چون برگ سرو دیر پاید بنزدیک اهل فضل و مروت وزنی نیارد .

کلیله گفت :شنودم آنچه بیان کردی ، لکن بعقل خود رجوع کن و بدان که هرطایفه ای را منزلتی است ، و ما از آن طبقه نیستیم که این درجات را مرشح توانیم بود و در طلب آن قدم توانیم گزارد

تو سایه ای نشوی هرگز آسمان افروز

تو که گلی نشوی هرگز افتاب اندای

دمنه گفت :مراتب میان اصحاب مروت و ارباب همت مشترک و متنازع است .هر که نفس شریف دارد خویشتن را از محل وضیع بمنزلت رفیع می رساند ، و هرکرا رای ضعیف و عقل سخیف است از درجت عالی برتبت خامل گراید .و بررفتن بر درجات شرف بسیار موونتست و فروآمدن از مراتب عز اندک عوارض ، چه سنگ گران را بتحمل مشقت فراوان از زمین بر کتف توان نهاد و بی تجشم زیادت بزمین انداخت.و هرکه در کسب بزرگی مرد بلند همت را موافقت ننماید معذور است که

اذا عظم المطلوب قل المساعد

و ما سزاواریم بدانچه منزلت عالی جوییم وبدین خمول و انحطاط راضی نباشیم .

کلیله گفت :چیست این رای که اندیشیده ای؟

گفت :من می خواهم که در این فرصت خویشتن را بر شیر عرضه کنم، که تردد و تحیر بدو راه یافتست ، و او را بنصیحت من تفرجی حاصل آید و بدین وسیلت قربتی و جاهی یابم .

کلیله گفت:چه می دانی که شیر در مقام حیرتست ؟

گفت :بخرد و فراست خویش آثار و دلایل آن می بینم ، که خردمند بمشاهدت ظاهر هیات باطن صفت را بشناسد .

کلیله گفت :چگونه قربت و مکانت جویی نزدیک شیر؟که تو خدمت ملوک نکرده ای و رسوم آن ندانی .

دمنه گفت :چون مرد دانا و توانا باشد مباشرت کار بزرگ و حمل بار گران او را رنجور نگرداند ، و صاحب همت روشن رای را کسب کم نیاید ، و عاقل را تنهایی و غربت زیان ندارد .

چو مرد برهنر خویش ایمنی دارد

شود پذیره دشمن بجستن پیکار

کلیله گفت :پادشاه بر اطلاق اهل فضل و مروت را بکمال کرامات مخصوص نگرداند ، لکن اقبال بر نزدیکان خود فرماید که در خدمت او منازل موروث دارند و بوسایل مقبول متحرم باشند ، چون شاخ رز که بر درخت نیکوتر و بارورتر نرود و بدانچه نزدیک تر باشد درآویزد.

دمنه گفت :اصحاب سلطان و اسلاف ایشان همیشه این مراتب منظور نداشته اند ، بل که بتدریج و ترتیب و جد و جهد آن درجات یافته اند ، و من همان می جویم و از آن جهت می کوشم

نسبت از خویش کنم چو گهر

نه چو خاکسترم کز آتش زاد

و هرکه درگاه ملوک را ملازم گردد و ، از تحمل رنجهای صعب و تجرع شربتهای بدگوار تجنب ننماید ، و تیزی آتش خشم بصفای آب حلم بنشاند و ، شیطان هوارا به افسون خرد در شیشه کند  ،و حرص فریبنده را بر عقل رهنمای استیلا ندهد و ، بنای کارها بر کوتاه دستی ورای راست نهد و ، حوادث را به رفق و مدارا تلقی نماید مراد هراینه در لباس هرچه نیکوتر او را استقبال کند.

کلیله گفت :انگار که به ملک نزدیک شدی بچه وسیلت منظور گردی و بکدام دالت منزلت رسی؟

گفت :اگر قربتی یابم و اخلاق او را بشناسم خدمت او را به اخلاص عقیدت پیش گیرم و همت بر متابعت رای و هوای او مقصور گردانم واز تقبیح احوال و افعال وی بپرهیزم ، و چون کاری آغاز کند که بصواب نزدیک وبصلاح ملک مقرون باشد آن را در چشم و دل وی آراسته گردانم و در تقریر فواید و منافع آن مبالغت نمایم تا شادی او بمتانت رای و رزانت عقل خویش بیفزاید ، و اگر در کاری خوض کند که عاقبت وخیم و خاتمت مکروه دارد و شر و مضرت و فساد و معرت آن بملک او بازگردد پس از تامل و تدبر برفق هرچه تمامتر و عبارت هرچه نرم تر و تواضعی در ادای آن هرچه شامل تر غور و غایله آن با او بگویم و از وخامت عاقبت آن او را بیگاهانم ، چنانکه از دیگر خدمتگاران امثال آن نبیند .چه مرد خردمند چرب زبان اگر خواهد حقی را در لباس باطل بیرون آرد و باطلی را در معرض حق فرا نماید .

باطلی گر حق کنم عالم مرا گردد مقر

ورحقی باطل کنم منکر نگردد کس مرا

و نقاش چابک قلم صورتها پردازد که در نظر انگیخته نماید و مسطح باشد ، و مسطح نماید و انگیخته باشد

نقاش چیره دست است آن ناخدای ترس

عنقا ندیده صورت عنقا کندهمی

و هرگاه که ملک هنرهای من بدید برنواخت من حرطص تر ازان گردد که من بر خدمت او .کلیله گفت :اگر رای تو بر این کار مقرر است و عزیمت در امضای ان مصممباری نیک برحذر باید بود که بزرگ خطری است . و حکما گویند بر سه کار اقدام ننماید مگر نادان :صحبت سلطان ، و چشیدن زهر بگمان و ، سر گفتن با زنان . و علما پادشاه را بکوه بلند تشبیه کنند که درو انواع ثمار و اصناف معادن باشد لکن مسکن شیر و مار و دیگر موذیات که بررفتن در وی دشوار است و مقام کردن میان آن طایفه مخوف.دمنه گفت :راست چنین است ، لکن هرکه از خطر بپرهیزد خطیر نگردد

 

از خطر خیزد خطر ، زیرا که سوده ده چهل

برنبندد گر بترسد از خطر بازارگان

و در سه کار خوض نتوان کرد مگر برفعت همت و قوت طبع :عمل سلطان و ، بازارگانی دریا و ، مغالبت دشمن . و علما گویند مقام صاحب مروت بدو موضع ستوده است :در خدمت پادشاه کامران مکرم ، یا در میان زهاد قانع محترم.

کلیله گفت :ایزد تعالی خیر و خیرت و صلاح و سلامت بدین عزیمت ، هرچند من مخالف آنم ، مقرون گرداناد.

دمنه برفت و بر شیر سلام گفت .از نزدیکان خود بپرسید که این کیست . جواب دادند که فلان پسر فلان .گفت :آری پدرش را شناختم .پس او را بخواند و گفت :کجا می باشی؟ گفت :بر درگاه ملک مقیم شده ام و آن را قبله حاجت و مقصد امید ساخته و منتظر می باشم که کاری افتد و من آن را به رای و خرد کفایت کنم.چه بردرگاه ملوک مهمات حادث گردد که بزیردستان در کفایت آن حاجت باشد

کاندر این ملک چو طاووس بکار است مگس

و هیچ خدمتگار اگر چه فرومایه باشد از دفع مضرتی و جر منفعتی خالی نماند ، و آن چوب خشک که براه افنگنده اند آخر بکار آید ، خلالی کنند تا گوش خارند ، حیوانی که درو نفع و ضر و ازو خیر و شر باشد چگونه بی انتفاع شاید گذاشت؟ که

گر دسته گل نیاید از ما

هم هیزم دیگ را بشائیم

چون شیر سخن دمنه بشنود معجب شد ، پنداشت که نصیحتی خواهد کرد ، روی بنزدیکان خویش آورد و گفت :مردم هنرمند با مروت اگرچه خامل منزلت و بسیار خصم باشد بعقل و مروت خویش پیدا آید در میان قوم ، چنانکه فروغ آتش اگرچه فروزنده خواهدکه پست سوزد به ارتفاع گراید . دمنه بدین سخن شاد شد و دانست که افسون او در گوش شیر موثر آمد ، گفت :واجب است بر کافه خدم و حشم ملک که آنچه ایشان را فراز آید از نصیحت باز نمایند و مقدار دانش و فهم خویش معلوم رای پادشاه گردانند ، که ملک تا اتباع خویش را نیکو نشناسد و براندازه رای و روییت و اخلاص و مناصحت هریک واقف نباشد از خدمت ایشان انتفاعی نتواند گرفت و در اصطناع ایشان مثال نتواند داد . چه دانه مادام که در پرده خاک نهان است هیچ کس در پروردن او سعی ننماید ، چون نقاب خاک از چهره خویش بگشاد و روی زمطن را زطر زمردین بست معلوم گردد که چیست ، لاشک آن را بپرورند و از ثمرت آن منفعت گیرندو هرکه هست براندازه تربطت ازو فایده توان گرفت . و عمده در همه ابواب اصطناع ملوک است ، چنانکه گفته اند :

من همچو خار و خاکم ، تو آفتاب و ابر

گلها ولالها دهم ار تربیت کنی

و از حقوق رعیت بر ملک آنست که هریک را بر مقدار مروت و یک دلی و نصیحت بدرجه ای رساند ، و بهوا در مراتب تقدیم و تاخیر نفرماید ، وکسانی را که در کارها غافل و از هنرها عاطل باشند بر کافیان هنرمند و داهطان خردمند ترجیح و تفضیل روا ندارد ، که دو کار از عزایم پادشاهان غریب نماید :حلیت سر بر پای بستن ، و پیرایه پای بر سر آویختن .و یاقوت و مروارید را در سرب و ارزیز نشاندن دران تحقیر جواهر نباشد لکن عقل فرماینده بنزدیک اهل خرد مطعون گردد.و انبوهی یاران که دوربین و کاردان نباشند عین مضرت است ، و نفاذ کار با اهل بصیرت و فهم تواند بود نه به انبوهی انصار و اعوان .وهرکه یاقوت با خویشتن دارد گران بار نگردد و بدان هر غرض حاصل آید .وآنکه سنگ در کیسه کند رنجور گردد و روز حاجت بدان چیزی نیابد . و مرد دانا حقیر نشمرد صاحب مروت را اگرچه خامل منزلت باشد ، چه پی از میان خاک برگیرند و ازو زینها سازند و مرکب ملوک شود و کمانها راست کنند و بصحبت دست ملوک و اشراف عزیز گردد.و نشاید که پادشاه خردمندان را بخمول اسلاف فروگذارد و بی هنران را بوسایل موروث ، بی هنر مکتسب ، اصطناع فرماید بل که تربیت پادشاه بر قدر منفعت باید که در صلاح ملک از هریک بیند  ، چه اگر بی هنران خدمت اسلاف را وسیلت سعادت سازند خلل بکارها راه یابد و اهل هنر ضایع مانند . و هیچ کس بمردم از ذات او نزدیک تر نیست ، چون بعضی ازان معلول شود بداروهایی علاج کنند که از راههای دور و شهرهای بیگانه آرند . و موش مردمان را همسرایه و هم خانه است ، چون موذی می باشد او را از خانه بیرون می فرستند و در هلاک او سعی واجب می بینند . و باز اگرچه وحشی وغریب است چون بدو حاجت و ازو منفعت است باکرامی هرچه تمامتر او را بدست آرند و ازدست ملوک برای او مرکبی سازند .

چون دمنه از این سخن فارغ شد اعجاب شیر بدو زیادت گشت و جوابهای نیکو و ثناهای بسیار فرمود و با او الفی تمام گرفت.ودمنه بفرصت خلوت طلبید و گفت :مدتی است تا ملک را بر یک جای مقیم می بینم و نشاط شکار و حرکت فرو گذاشته است ، موجب چیست ؟ شیر می خواست که بردمنه حال هراس خود پوشانیده دارد ، در ان میان شنزبه بانگی بکرد بلند و آواز او چنان شیر را از جای ببرد که عنان تملک و تماسک از دست او بشد و راز خود بر دمنه بگشاد و گفت :سبب این آواز است که می شنوی.نمی دانم که از کدام جانب می اید ، لکن گمان یم برم که قوت و ترکیب صاحب آن فراخور آواز باشد . اگر چنین است ما را اینجا مقام صواب نباشد .

دمنه گفت :جز بدین آواز ملک را از وی هیچ ریبتی دیگر بوده است ؟ گفت :نی .گفت :نشاید که ملک بدین موجب مکان خویش خالی گذارد و از وطن مالوف خود هجرت کند ، چه گفته اند که آفت عقل تصلف است ، و آفت مروت چربک ، و آفت دل ضعیف آواز قوی .و در بعضی امثال دلیل است که بهر آواز بلند و جثه قوی التفات نشاید نمود .شیر گفت :چگونه است آن ؟ گفت :

آورده اند که روباهی در بیشه ای رفت آنجا طبلی دید پهلوی درختی افگنده و هرگاه که باد بجستی شاخ درخت بر طبل رسیدی ، آوازی سهمناک بگوش روباه آمدی .چون روباه ضخامت جثه بدید و مهابت آواز بشنید طمع دربست که گوشت و پوست فراخور آواز باشد می کوشید تا آن را بدرید الحق چربوی بیشتر نیافت . مرکب زیان در جولان کشید و گفت :بدانستم که هرکجا جثه ضخیمتر و آواز آن هایل تر منفعت آن کمتر .

و این مثل بدان آوردم تا رای ملک را روشن شود که بدین آواز متقسم خاطر نمی باید شد . و اگر مرا مثال دهد بنزدیک او روم و بطان حال و حقیقت کار ملک را معلوم گردانم.

شیر را سخن موافق آمد .دمنه برحسب مراد و اشارت او برفت . چون از چشم شیر غایب گشت شیر تاملی کرد و از فرستادن دمنه پشیمان شد و با خود گفت :در امضای این رای مصیب نبودم ، چه هر که بر درگاه ملوک بی جرمی جفا دیده باشد و مدت رنج و امتحان او دراز گشته ، یا مبتلا بدوام مضرت و تنگی معیشت ، و یا آنچه داشته باشد از مال و حرمت بباد داده ، و یا از عملی که مقلد آن بوده ست معزول گشته ، یا شریری معروف که بحرص و شره فتنه جوید و باعمال خیر کم گراید ، یا صاحب جرمی که یاران او لذت عفو دیده باشند و او تلخی عقوبت چشیده ، یا در گوش مال شریک بوده باشند و در حق او زیادت مبالغتی رفته ، یا در میان اکفا خدمتی پسندیده کرده و یاران در احسان و ثمرت بر وی ترجیح یافته ، و یا دشمنی در منزلت بر وی سبقت جسته و بدان رسیده ، یا از روی دین و مروت اهلیت اعتماد و امانت نداشته ، یا در آنچه بمضرت پادشاه پیوندد خود را منفعتی صورت کرده ، یا بدشمن سلطان التجا ساخته و دران قبول دیده ، بحکم این مقدمات پیش از امتحان و اختبار تعجیل نشاید فرمود پادشاه را در فرستادن او بجانب خصم و محرم داشتن در اسرار رسالت . و این دمنه دوراندیش است و مدتی دراز بردرگاه من رنجور و مهجور بوده است . اگر در دل وی آزاری باقی است ناگاه خیانتی اندیشد و فتنه ای انگیزد . و ممکن است که خصم را در قوت ذات و بسطت حال از من بیشتر یاود در صحبت و خدمت او رغبت نماید ، و بدانچه واقف است از اسرار من او را بیاگاهاند .

شیر در این فکرت مضطرب گشت ، می خاست و می نشست و چشم براه می داشت . ناگاه دمنه از دور پدید آمد . اندکی بیارامید وبرجای خویش قرار گرفت . چون بدو پیوست پرسید که : چه کردی ؟ گفت :گاوی دیدم که آواز او بگوش ملک می رسید.گفت :مقدار قوت او چیست ؟ گفت :ندیدم او را نخوتی و شکوهی که بر قوت او دلیل گرفتمی.چندانکه به وی رسیدم بر وی سخن اکفا می گفتم و ننمود در طبع او زیادت طمع تواضعی و تعظیمی ، و در ضمیر خویش او را هم مهابتی نیافتم که احترام بیشتر فلازم شمردی .

شیر گفت آن را برضعیف حمل نتوان کرد  وبدان فریفته نشاید گشت ، که بادی سخت گیاهی ضعیف را نیفگند و درختای قوی را دراندازد و گوشکهای محکم را بگرداند .و مهتران و بزرگان قصد زیردستان و اذناب در مذهب سیادت محظور شناسند و تا خصم بزرگوار قدرو کریم نباشد اظهار قوت و شوکت روا ندارند ، و بر هریک مقاومت فراخور حال او فرمایند . چه در معالی کفاءت نزدیک اهل مروت معتبر است .

نکند باز عزم صلح ملخ

نکند شیر قصد زخم شگال

دمنه گفت : ملک کار او را چندین وزن نهند ، و اگر فرماید بروم و او را بیارم تا ملک را بنده ای مطیع و چاکری فرمان بردار باشد . شیر از این سخن شاد شد و بآوردن او مثال داد . دمنه بنزدیک گاو آمد و بادل قوی بی تردد و تحیر باوی سخن گفتن آغاز کرد و گفت : مرا شیر فرستاده است و فرموده که ترا بنزدیک او برم ، و مثال داده که اگر مسارعت نمائی امانی هم بر تقصیری که تا این غایت روا داشته ای و از خدمت و دیدار او تقاعدی نموده ، و اگر توفقی کنی بالفوربازگردم و آنچه رفته باشد باز نمایم . گاو گفت : کیست این شیر ؟ دمنه گفت : ملک سباع . گاو که ذکر ملک سباع شنودم بترسید ، دمنه را گفت : اگر مرا قوی دل گردانی و از باس او ایمن کنی با تو بطایم . دمنه با او وثیقتی کرد و شرایط تاکید و احکام اندران بجای آورد و هر دو روی بجانب شیر نهادند.

چون بنزدیک او رسیدند گاو را گرم بپرسید و گفت : بدین نواحی کی آمده ای و موجب آمدن چه بوده است ؟ گاو قصه خود را باز گفت . شیر فرمود که : اینجا مقام کن که از شفقت و اکرام و مبرت و انعام ما نصیبی تمام یاوی . گاو دعا و ثنا گفت و کمر خدمت بطوع و رغبت ببست . شیر او را بخویشتن نزدیک گردانید  و در اعزاز و ملاطفت اطناب و مبالغت نمود ، و روی بتفحص حال و استکشاف کار او آورد ، و اندازه رای و خرد او بامتحان و تجربت بشناخت ، و پس از تامل و مشاورت و تدبر و استخارت او را امکان اعتماد و محرم اسرار خویش گردانید . و هرچند اخلاق و عادات او را بیشتر آزمود ثقت او بوفور داشن و کفایت و کیاست و شمول فهم و حذاقت وی زیادت گشت ، و هر روز منزلت وی در قبول و اقبال شریف تر و درجت وی در احسان و انعام منیف تر می شد ، تا از جملگی لشکر و کافه نزدیکان درگذشت .

چون دمنه بدید که شیر در تقریب گاو چه ترحیب می نماید و هر ساعت در اصطفا و اجتبای وی می افزاید  دست حسد سرمه بیداری در چشم وی کشید و فروغ خشم آتش غیرت در مفروش وی پراگند تا خواب و قرار از وی بشد .

نزدیک کلیله رفت و گفت :ای بذارذر ، ضعف رای و عجز من می بینی ؟ همت بر فراغ شیر مقصور گردانیدم و در نصیب خویش غافل بودم ، و این گاو را بخدمت آوردم تا قربت و مکانت یافت و من از محل و درجت خویش بیفتادم . کلیله گفت : که ترا همان پیش آمد که پارسا مرد را . دمنه گفت : چگونه ؟ گفت :

زاهدی را پادشاهی کسوتی داد فاخر و خلعتی گران مایه ، دزدی آن در وی بدید دران طمع کرد و بوجه ارادت نزدیک او رفت و گفت : می خواهم تا درصحبت تو باشم و آداب طریقت درآموزم . بدین طریق محرم شد بر وی . زندگانی برفق می کرد تا فرصتی یافت و جامه تمام ببرد . چون زاهد جامه ندید دانست که او برده ست . در طلب او روی بشهر نهاده بود ، در راه برد و نخجیر گذشت که جنگ می کردند ، بس و یک دیگر را مجروح گردانیده ، وروباهی بیامده بود و خون ایشان می خورد ، ناگاه نخجیران سروی انداختند ، روباه کشته شد . زاهد شبانگاه بشهر رسید جایی جست که پای افزار بگشاید .حالی خانه زنی بدکاری مهیا شد ، و آن زن کنیزکان آنکاره داشت و یکی را از ان کنیزکان که در جمال رشک عروسان خلد بود، ماهتاب از بناگوش او نور دزدیدی و آفتاب پیش رخش سجده بردی ، دل آویزی جگر خواری مجلس افروزی جهان سوزی چنانکه این ترانه دروصف او درست آید :

گر حسن تو بر فلک زند خرگاهی

از هر برجی جدا بتابد ماهی

ور لطف تو در زمین بیابد راهی

صد یوسف سر برآرد از هر چاهی

ببرنایی نوخط آشوب زنان و فتنه مردان بلند بالای باریک میان چست سخن نغز بذله قوی ترکیب

چنان کس کش اندر طبایع کش اندر طبایع اثر

ز گرمی و تری بود بیشتر

مقتون شده بود و البته نگذاشتی که دیگر حریفان گرد او گشتندی

چشمی که ترا دیده بود ای دلبر

پس چون نگرد به روی معشوق دگر؟

زن از قصور دخل می جوشید و برکنیزک بس نمی آمد که حجاب حیا از میان برداشته بود و جان بر کف دست نهاده . بضرورت در حیلت ایستاد تا برنا را هلاک کند ، و این شب که زاهد نزول کرد تدبیر آن ساخته بود و فرصت آن نگاه داشته ، و شرابهای گران در ایشان پیموده تا هر دو مستان شدند و در گشتند . چون هردو  را خواب در ربود قدری زهر در ماسوره ای نهاد ، و یک سر ماسوره در اسافل برنا بداشت و دیگر سر در دهان گرفت تا زهر در وی دمد ، پیش ازانکه دم برآورد بادی از خفته جدا شد و زهر تمام در حلق زن بپراگند . زن برجای سرد شد . و از گزاف نگفته اند :

جزاء مقبل الاست الضراط

و زاهد این حال را مشاهدت می کرد

چندانکه صبح صادق عرصه گیتی را بجمال خویش منور گردانید زاهد خود را ظلمت فسق و فساد آن جماعت باز رهانید و منزلی دیگر طلبید . کفشگری بدو تبرک نمود و او را بخانه خویش مهمان کرد ، و قوم را در معنی نیک داشت او وصایت کرد و خود بضیافت بعضی از دوستان رفت.و قوم او دوستی داشت ، و سفیر میان ایشان زن حجامی بود . زن حجام را بدو پیغام دادکه :شوی من مهمان رفت ، تو

برخیز و بیا چنانکه من دانم و تو

مرد شبانگاه حاضر شده بود . کفشگر مست باز رسید ، او را بر در خانه دید و پیش ازان بدگمانی داشته بود ف بخشم در خانه آمد و زن را نیک بزد و محکم بر ستون بست وبخفت . چندانکه خلق بیارامید زن حجام بیامد و گفت : مرد را چندین منتظر چرا می داری ؟ اگر بیرون خواهی رفت زودتر باش و اگر نه خبر کن تا باز گردد . گفت : ای خواهر اگر شفقتی خواهی کرد زودتر مرا بگشای و دستوری ده تا ترا بدل خویش ببندم و دوست خویش را عذری خواهم و در حال بازآیم ، موقع منت اندران هرچه مشکورتر باشد . زن حجام بگشادن او و بستن خود تن در داد و او را بیرون فرستاد. در این میان کفشگر بیدار شد و زن را بانگ کرد زن حجام از بیم جواب نداد که او را بشناسد ، بکرات خواند هیچ نیارست گفتن.خشم کفشگر زیادت گشت و نشگرده برداشت پیش ستون آمد . و بینی زن حجام ببرید و در دست او داد که : بنزدیک معشوق تحفه فرست.

چون زن کفشگر باز رسید خواهر خوانده را بینی بریده یافت ، تنگ دل شد و عذرها خواست و او را بگشاد و خود را بر ستون بست ، و او بینی در دست بخانه رفت . و این همه را زاهد می دید و می شنود . زن کفشگر ساعتی بیارامید و دست بدعا برداشت و در مناجات آمد و گفت : ای خداوند ، اگر می دانی که شوی با من ظلم کرده است وتهمت نهاده ست تو بفضل خویش ببخشای و بینی بمن باز ده.کفشگر گفت :ای نابکار جادو این چه سخن است ؟ جواب داد گفت : برخیز ای ظالم و بنگر تا عدل و رحمت آفریدگار عز اسمه بینی در مقابله جور و تهور خویش  ،که چون براءت ساحت من ظاهر بود ایزد تعالی بینی بمن باز داد و مرا میان خلق مثله و رسوا نگذاشت . مرد برخاست و چراغ بیفروخت زن را بسلامت دطد و بینی برقرار . در حال باعتذار مشغول گشت و بگناه اعتراف نمود و از قوم بلطف هرچه تمامتر بحلی خواست و توبه کرد که بی وضوح بنیتی و ظهور حجتی بر امثال این کار اقدام ننماید و بگفتار نمام دیو مردم و چربک شریر فتنه انگیز زن پارسا و عیال نهفته را نیازارد ، و بخلاف رضای این مستوره که دعای او را البته حجابی نیست کاری نپیوندد.

و زن حجام بینی در دست بخانه آمد ، در کار خویش حیران و وجه حیلت مشتبه ، که بنزدیک شوهر و همسرایگان این معنی را چه عذر گوید ، و اگر سوال کنند چه جواب دهد . در این میان حجام از خواب درامد و آواز داد ودست افزار خواست و بخانه محتشمی خواست رفت . زن دیری توقف کرد و ستره تنها بدو داد . حجام در تاریکی شب از خشم بینداخت . زن خویشتن از پای درافکند و فریاد برآورد که بینی بینی . حجام متحیر گشت و همسرایگان درآمدند و او را ملامت کردند

چون صبح جهان افروز مشاطه وار کله ظلمانی را از پیش برداشت و جمال روز روشن را بر اهل عالم جلوه رد اقربای زن جمله شدند و حجام را پیش قاضی بردند و قاضی پرسید که :بی گناه ظاهر و جرم معلوم مثله کردن این عورت چرا روا داشتی؟ حجام متحیر گشت و در تقریر حجت عاجز شد . قاضی بقصاص و عقوبت او حکم کرد .

زاهد برخاست گفت : قاضی را در این باب تامل واجب است ، که دزد جامه من نبرد و روباه را نخجیران نکشتند ، وزن بدکار را زهر هلاک نکرد ، و حجام بینی قوم نبرید ، بلکه ما این همه بلاها بنفس خویش کشیدیم . قاضی دست از حجام بداشت و روی بزاهد آورد تا بیان آن نکت بشنود . زاهد گفت : اگر مرا آرزوی مرید بسیار و تبع انبوه نبودی و بترهات دزد فریفته نگشتمی آن فرصت نیافتمی ؛ و اگر روباه در حرص و شره مبالغت بترهات دزد فریفته نگشتمی آن فرصت نیافتی ؛ و اگر روباه در حرص و شره مبالغت ننمودی و خون فرو گذاشتی آسیب نخجیران بدو نرسیدی ؛ و اگر زن بدکار قصد جوان غافل نکردی جان شیرین بباد ندادی ؛ و اگر زن حجام برناشایست تحریض و در فساد موافقت روا نداشتی مثله نشدی

کلیله گفت : این مثل بدان آوردم تا بدانی که این محنت تو بخود کشیدی و از نتایج عاقبت آن غافل بودی .دمنه گفت :چنین است و این کار من کردم . اکنون تدبیر خلاص من چگونه می بینی ؟ کلیله گفت : تو چه اندیشیده ای ؟

گفت :می اندیشم که بلطایف حیل و بدایع تمویهات گرد این غرض درآیم وبهروجه که ممکن گردد بکوشم تا او را درگردانم ، که اهمال و تقصیر را در مذهب حمیت رخصت نبینم و اگر غفلتی روا دارم بنزدیک اصحاب مروت معذور نباشم . و نیز منزلتی تو نمی جویم و در طلب زیادتی قدم نمی گزارم که بحرص و گرم شکمی منسوب شوم . و سه غرض است که عاقلان روا دارند در تحصیل آن انواع فکرت و دقایق حیلت بجای آوردن و جدنمودن : در طلب نفع سابق تا بمنزلت و خیر سابق برسد و از مضرت آزموده بپرهیزد ؛ و نگاه داشتن منفعت حال و بیرون آوردن نفس از آفت وقت ؛ و تیمار داشت مستقبل در احراز خیر و دفع شر . و من چون امیدوار می باشم بمنزلت خود بازرسم و جمال حال من تازه شود طریق آنست که بحیلت در پی گاو ایستم تا پشت زمین را وداع کند و در دل خاک منزلی آبادان گرداند ، که فراغ دل و صلاح کار شیر درانست ، چه در ایثار او افراط کرده است و به رکت رای منسوب گشته .

کلیله گفت که :در اصطناع گاو و افراشتن منزلت وی شیر را عاری نمی شناسم . دمنه گفت :در تقریب او مبالغتی رفت و بدیگر ناصحان استخفاف روا داشت تا مستزید گشتند ، و منافع خدمت ایشان ازو و فواید قربت او ازیشان منقطع شد . و گویند که آفت ملک شش چیز است :حرمان و فتنه و هوا و خلاف روزگار و تنگ خویی و نادانی .حرمان آنست که نیک خواهان را ا زخود محروم گردند و اهل رای و تجربت را نومید فروگذارد ؛ و فتنه آنکه جنگهای ناپیوسان و کارهای نااندیشیده حادث گردد و شمشیرهای مخالف از نیام براید ؛ و هوا مولع بودن بزنان و شکار و سماع و شراب و امثال آن ؛ و خلاف روزگار وبا و قحط و غرق و حرق و آنچه بدین ماند ؛ و تنگ خویی افراط خشم و کراهیت و غلو در عقوبت و سیاست ؛ و نادانی تقدیم نمودن ملاطفت در مواضع مخاصمت و بکار داشتن مناقشت بجای مجاملت .

کلیله گفت :دانستم .لکن چگونه در هلاک گاو سعی توانی پیوست و او را قوت از تو زیادت است و یار و معین بیش دارد ؟ دمنه گفت :بدین معانی نشاید نگریست ، که بنای کارهای بقوت ذات و استیلای اعوان نیست ، و گفته اند :

و آنچه به رای و حیلت توان کرد بزور و قوت دست ندهد . و بتو نرسیده ست که زاغی بحیلت مار را هلاک کرد ؟ گفت :چگونه ؟ گفت :

آورده اند که زاغی در کوه بر بالای درختی خانه داشت ، و در آن حوالی سوراخ ماری بود ، هرگاه که زاغ بچه بیرون آوردی مار بخوردی . چون از حد بگذشت و زاغ درماند شکایت بر آن شگال که دوست وی بود بکرد و گفت :می اندیشم که خود را از بلای این ظالم جان شکر باز رهانم . شگال پرسید که :بچه طریق قدم در این کار خواهی نهاد؟ گفت :می خواهم که چون مار در خواب شود ناگاه چشمهای جهان بینش برکنم ، تا در مستقبل نور دیده و مطوه دل من از قصد او ایمن گردد . شگال گفت :این تدبیر بابت خردمندان نیست ، چه خردمند قصد دشمن بر وجهی کند که دران خطر نباشد . و زینهار تا چون ماهی خوار نکنی که در هلاک پنج پایک سعی پیوست ، جان عزیز بباد داد. زاغ گفت :چگونه؟ گفت : آورده اند که ماهی خواری بر لب آبی وطن ساخته بود ، و بقدر حاجت ماهی می گرفتی و روزگاری در خصب و نعمت می گذاشت .چون ضعف پیری بدو راه یافت از شکار باز ماند . با خود گفت :دریغا عمر که عناد گشاده رفت و از وی جز تجربت و ممارست عوضی بدست نیامد که در وقت پیری پای مردی یا دست گیری تواند بود . امروز بنای کار خود ، چون از قوت بازمانده ام ، بر حیلت باید نهاد و اسباب قوت که قوام معیشتست از این وجه باید ساخت .

پس چون اندوهناکی بر کنار آب بنشست . پنج پایک از دور او را بدید ، پیشتر آمد و گفت :تو را غمناک می بینم . گفت :چگونه غمناک نباشم ، که مادت معیشت من آن بود که هر روز یگان دوگان ماهی می گرفتمی و بدان روزگار کرانه می کرد ، و مرا بدان سد رمقی حاصل می بود و در ماهی نقصان بیشتر نمی افتاد؟ و امروز دو صیاد از اینجا می گذشتند و با یک دیگر می گفت که :«در این آب گیر ماهی بسیار است ، تدبیر ایشان بباید کرد .»

یکی از ایشان گفت :«فلان جای بیشتر است چون ازیشان بپردازیم روی بدینها آریم .» و اگر حال بر این جمله باشد مرا دل از جان برباید داشت و بر رنج گرسنگی بل تلخی مرگ دل بنهاد.

پنج پایک برفت و ماهیان را خبر کرد و جمله نزدیک او آمدند و او را گفتند :المستشار موتمن ، و ما با تو مشورت می کنیم و خردمند درمشورت اگر چه ازو دشمن چیزی پرسد شرط نصیحت فرو نگذارد خاصه در کاری که نفع آن بدو بازگردد.و بقای ذات تو بدوام تناسل ما متعلق است . در کار ما چه صواب بینی ؟ ماهی خوار گفت :با صیاد مقاومت صورت نبندد ، و من دران اشارتی نتوانم کرد . لکن در این نزدیکی آب گیری می دانم که آبش بصفا پرده درتر از گریه عاشق است و غمازتر از صبح صادق ، دانه ریگ در قعر آن بتوان شمرد و بیضه ماهی از فراز آن بتوان دید .

اگر بدان تحویل توانید کرد در امن و راحت و خصب و فراغت افتید .گفتند :نیکو راییست .لکن نقل بی معونت و مظاهرت تو ممکن نیست . گفت :دریغ ندارم مدت گیرد و ساعت تا ساعت صیادان بیایند و فرصت فایت شود.بسیار تضرع نمودند و منتها تحمل کردند تا بران قرارداد که هر روز چند ماهی ببردی و بر بالایی که در آن حوالی بود بخوردی .و دیگران در آن تحویل تعجیل و مسارعت می نمودند و با یک دیگر پیش دستی و مسابقت می کردند ، و خود بچشم عبرت در سهو و غفلت ایشان می نگریست وبزبان عظت می گفت که :هر که بلاوه دشمن فریفته شود و بر لئیم ظفر و بدگوهر اعتماد روا دارد سزای او اینست .

چون روزها بران گذشت پنج پایک هم خواست که تحویل کند . ماهی خوار او را برپشت گرفت و روی بدان بالا نهاد که خوابگاه ماهیان بود . چون پنج پایک از دور استخوان ماهی دید بسیار ، دانست که حال چیست . اندیشید که خردمند چون دشمن را در مقام خطر بدید و قصد او در جان خود مشاهدت کرد اگر کوشش فروگذارد در خون خویش سعی کرده باشد ؛ و چون بکوشید اگر پیروز آید نام گیرد ، و اگر بخلاف آن کاری اتفاق افتد باری کرم و حمیت و مردانگی و شهامت او مطعون نگردد ، و با سعادت شهادت او را ثواب مجاهدت فراهم آید . پس خویشتن برگردن ماهی خوار افگند و حلق او محکم بیفشرد چنانکه بیهوش از هوا درآمد و یکسر بزیارت مالک رفت.

پنج پایک سرخویش گرفت و پای در راه نهاد تا بنزدیک بقیت ماهیان آمد ، و تعزیت یاران گذشته و تهنیت حیات ایشان بگفت و از صورت حال اعلام داد.همگنان شاد گشتند و وفات ماهی خوار را عمر تازه شمردند .

مرا شربتی از پس بد سگال

بود خوشتر از عمر هفتاد سال

و این مثل بدان آوردم که بسیار کس بکید و حیلت خویشتن را هلاک کرده است . لکن من ترا وجهی نمایم که اگر بر آن کار توانا گردی سبب بقای تو و موجب هلاک مار باشد . زاغ گفت :از اشارت دوستان نتوان گذشت و رای خردمند را خلاف نتوان کرد . شگال گفت :صواب آن می نمایم که در اوج هوا پرواز کنی و در بامها و صحراها چشم می اندازی تا نظر بر پیرایه ای گشاده افگنی که ربودن آن میسر باشد . فرود آیی و آن را برداری و هموارتر می روی چنانکه از چشم مردمان غایب نگردی . چون نزدیک مار رسی بروی اندازی تا مردمان که در طلب پیرایه آمده باشند نخست ترا باز رهانند آنگاه پیرایه بردارند .

زاغ روی بآبادانی نهاد زنی را دید پیرایه برگوشه بام نهاده و خود بطهارت مشغول گشته ؛ در ربود و بر آن ترتیب که گفته بود بر مار انداخت . مردمان که در پی زاغ بودند در حال سر مار بکوفتند و زاغ باز رست .

دمنه گفت :این مثل بدان آوردم تا بدانی که آنچه بحیلت توان کرد بقوت ممکن نباشد . کلیله گفت :گاو را که با قوت و زور خرد و عقل جمع است بمکر با او چگونه دست توان یافت ؟ دمنه گفت :چنین است . لکن بمن مغرور است و از من ایمن ، بغفلت او را بتوانم افکند . چه کمین غدر که از مامن گشایند جای گیرتر افتد ، چنانکه خرگوش بحیلت شیر را هلاک کرد . چگونه ؟ گفت :

آورده اند که در مرغزاری که نسیم آن بوی بهشت را معطر کرده بود و برعکس آن روی فلک را منور گردانیده ، از هر شاخی هزار ستاره تابان و در هر ستاره هزار سپهر حیران

سحاب گویی یاقوت ریخت برمینا

نسیم گویی شنگرف بیخت برزنگار

بخار چشم هوا و بخور روی زمین

ز چشم دایه باغ است و روی بچه خار

وحوش بسیار بود که همه بسبب چراخور و آب در خصب و راحت بودند ، لکن بمجاورت شیر آن همه منغص بود . روزی فراهم آمدند و جمله نزدیک شیر رفتند و گفتند : تو هر روز پس از رنج بسیار و مشقت فراوان از مایکی شکار می توانی شکست و ما پیوسته در بلا و تو در تگاپوی و طلب. اکنون چیزی اندیشیده ایم که ترا دران فراغت و ما را امن و راحت باشد . اگر تعرض خویش از ما زایل کنی هر روز موظف یکی شکاری پیش ملک فرستیم . شیر بدان رضا داد و مدتی بران برآمد . یک روز قرعه بر خرگوش آمد . یاران را گفت :اگر در فرستادن من توقفی کنید من شما را از جور این جبار خون خوار باز رهانم . گفتند : مضایقتی نیست . او ساعتی توقف کرد تا وقت چاشت شیر بگذشت ، پس آهسته نرم نرم روی بسوی شیر نهاد . شیر را دل تنگ یافت آتش گرسنگی او را بر باد تند نشانده بود و فروغ خشم در حرکات و سکنات وی پدید آمده ، چنانکه آب دهان او خشک ایستاده بود و نقض عهد را در خاک می جست .

خرگوش را بدید ، آواز دادکه :از کجا می آیی و حال وحوش چیست ؟ گفت : در صحبت من خرگوشی فرستاده بودند ، در راه شیری از من بستد ، من گفتم :«این چاشت ملک است »، التفات ننمود و جفاها راند و گفت :«این شکارگاه و صید آن بمن اولی تر ، که قوت شوکت من زیادت است .» من شتافتم تا ملک را خبر کنم .شیربخاست و گفت : او را بمن نمای .

خرگوش پیش ایستاد و او را بسر چاهی بزرگ برد که صفای آن چون آینه ای شک و یقین صورتها بنمودی و اوصاف چهره هر یک بر شمردی .

و گفت : در این چاهست و من از وی می ترسم ، اگر ملک مرا در برگیرد ، او را نمایم .شیر او را در برگرفت و بچاه فرونگریست ، خیال خود و ازان خرگوش بدید ، او را بگذاشت و خود را در چاه افگند و غوطی خورد و نفس خون خوار و جان مردار بمالک سپرد .

خرگوش بسلامت باز رفت . وحوش از صورت حال و کیفیت کار شیر پرسیدند ، گفت :او را غوطی دادم که چون گنج قارون خاک خورد شد . همه بر مرکب شادمانگی سوار گشتند و در مرغزار امن و راحت جولانی نمودند ، و این بیت را ورد ساختند :

کلیله گفت :اگر گاو را هلاک توانی کرد چنانکه رنج آن بشیر بازنگردد وجهی دارد و در احکام خرد تاویلی یافته شود ، و اگر بی ازانچه مضرتی بدو پیوندد دست ندهد زینهار تا آسیب بران نزنی ، چه هیچ خردمند برای آسایش خویش رنج مخدوم اختیار نکند . سخن بر این کلمه بآخر رسانیدند و دمنه از زیارت شیر تقاعد نمود ، تا روزی فرصت جست و در خلا پیش او رفت چون دژمی.شیر گفت :روزهاست که ندیده ام ، خیر هست ؟ گفت :خیر باشد . از جای بشد . بپرسید که :چیزی حادث شده است ؟ گفت :آزی . فرمود که :بازگوی . گفت :در حال فراغ و خلا راست آید . گفت :این ساعت وقت است . زودتر باید باز نمود که مهمات تاخیر برندارد ، و خردمند مقبل کار امروز بفردا نیفگند . دمنه گفت: هر سخن که از سماع آن شنونده را کراهیت آید بر ادای آن دلیری نتوان کرد مگر که بعقل و تمییز شنونده ثقتی تمام باشد ، خاصه که منافع و فواید آن بدو بازگردد.چه گوینده را دران ورای گزارد حقوق تربیت و تقریر لوازم مناصحت فایده ای دیگر نتواند بود . و اگر از تبعت آن بسلامت بجهد کار تمام بل فتح با نام باشد . و رخصت این اقدام نمودن بدان می توان یافت که ملک بفضیلت رای و مزیت خرد از ملوک مستثنی است ، و هراینه در استماع آن تمییز ملکانه در میان خواهد بود . و نیز پوشیده نخواهد ماند که سخن من از محض شفقت و امانت رود ، و از غرض و ریبت منزه باشد . چه گفته اند :الرائد لایکذب اهله.و بقای کافه وحوش بدوام عمر ملک باز بسته است . و خردمند و حلال زاده را چاره نباشد از گزارد حق و تقریر صدق ، چه هر که برپادشاه نصیحتی بپوشاند ، و ، ناتوانی از طبیب پنهان دارد ، و اظهار درویشی و فاقه بر دوستان جایز نبیند . خود را خیانت کرده باشد .

شیر گفت :وفور امانت تو مقرر است و آثار آن برحال تو ظاهر . آنچه تازه شده است بازنمای ، که برشفقت و نصیحت حمل افتد ، و بدگمانی و شبهت را در حوالی آن مجال داده نیاید .

دمنه گفت :شنزبه بر مقدمان لشکر خلوتها کرده است و هریک را بنوعی استمالت نموده و گفته که «شیر راآزمودم و اندازه زور و قوت او معلوم کرد و رای و مکیدت او بدانست و در هر یک خللی تمام و ضعفی شایع دیدم . » و ملک در اکرام آن کافر نعمت غدار افراط نمود ، و در حرمت و نفاذ امر که از خصایص ملک است او را نظیر نفس خویش گردانید ، و دست او در امر و نهی و حل و عقد گشاده و مطلق کرد ، تا دیو فتنه در دل او بیضه نهاد و هوای عصیان از سر او بادخانه ای ساخت . و گفته اند که «چون پادشاه یکی را از خدمتگزاران در حرمت و جاه و تبع و مال در مقابله و موازنه خویش دید زود از دست برباید داشت ، و الا خود از پای دراید .» در جمله آنچه ملک تواند شناخت خاطر دیگران بدان نرسد . و من آن می دانم که بتعجیل تدبیر کار کرده آید . پیش از آنکه دست بشود و بجایی برسد و حازم هم دو نوع است :اول آنکه پیش از حدوث و معاینه شر چگونگی آن را بشناخته باشد ، و آنچه دیگران در خواتم کارها دانند او در فواتح آن باصابت رای بدانسته باشد و ، تدبیر اواخر آن در اوایل فکرت بپرداخته . اول الفکر آخر العمل.چن نقش واقعه و صورت حادثه پیدا آمد دران غافل و جاهل ودوربین و عاقل یکسان باشد . و زبان نبوی از این معنی عبارت کند :الامور تشابهت مقبلة فاذا ادبرت عرفها الجاهل کما یعرفها العاقل.

ذهن تو بیک فکرت ناگاه بداند

وهمی که نهان باشد در پرده اسرار

رای تو بیک نپرت دزدیده ببیند

ظنی که کمین دارد درخاطر غدار

چون صاحب رای بر این نسق بمراقبت احوال خویش پرداخت در همه اوقات گردن کارها در قبضه تصرف خود تواند داشت و پیش از آنکه در گرداب افتد خویشتن به پایاب تواند رسانید .

در کار خصم خفته نباشی بهیچ حال

زیرا چراغ دزد بود خواب پاسبان

و دوم آنکه چون بلا بدو رسد دل از جای نبرد ، و دهشت و حیرت را بخود راه ندهد ، و وجه تدبیر و عین صواب بر وی پوشیده نماند .

جایی که چو زن شود همی مرد

آنجا مرداست بوالفضایل

و عاجز و بیچاره و متردد رای و پریشان فکرت در کارها حیران و وقعت حادثه سراسیمه و نالان ، نهمت برتمنی مقصور و همت از طلب سعادت قاصر

و لایق  بدین تقسیم حکایت آن سه ماهی است . شیر پرسید که :چگونه؟ گفت :آورده اند که در آبگیری از راه دور و از تعرض گذریان مصون سه ماهی بود ، و دو حازم و یکی عاجز.از قضا روزی دو صیاد بران گذشتند با یک دیگر میعاد :نهادند که جال بیارند و هر سه ماهی بگیرند.ماهیان این سخن بشنودند . آنکه حزم زیادت داشت و بارها دستبرد زمانه جافی دیده بود و شوخ چشمی سپهر غدار معاینه کرده و بر بساط خرد و تجربت ثابت قدم شده ، سبک ، روی بکار آورد و از آن جانب که آب درآمدی برفور بیرون رفت . در این میان صیادان برسیدند و هر دو جحانب آب گیر محکم ببستند .

دیگری هم غوری داست ، نه از پیرایه خرد عاطل بود ونه از ذخیرت تجربت بی بهر . هرچند تدبیر در هنگام بلافایده بیشتر ندهد ، و از ثمرات رای در وقت آفت تمتع زیادت نتوان یافت . و با این همه عاقل از منافع دانش هرگز نومید نگردد ، و در دفع مکاید دشمن تاخیر صواب نبیند . وقت ثبات مردان و روز مکر خردمندانست . پس خویشتن مرده ساخت و بر روی آب ستان می رفت . صیاد او را برداشت و چون صورت شد که مرده است بینداخت .بحیلت خویشتن در جوی انداخت و جان بسلامت ببرد .

و آنکه غفلت بر احوال وی غالب و عجز در افعال وی ظاهر بود حیران و سرگردان و مدهوش و پای کشان ، چپ و راست می رفت و در فراز و نشیب می دوید تا گرفتار شد .

و این مثل بدان آوردم تا ملک را مقرر شود که در کار شنزبه تعجیل واجب است . و پادشاه کامگار آن باشد که تدبیر کارها پیش از فوت فرصت و عدم مکنت بفرماید ، و ضربت شمشیر آب دارش خاک از زاد و بود دشمن برآرد ، و شعله عزم جهان سوزش دود از خان و مان خصم بآسمان برساند . شیر گفت :معلوم شد . لکن گمانی نمی باشد که شنزبه خیانتی اندیشد و سوابق تربیت را بلواحق کفران خویش مقابله روا دارد ، که در باب وی تا این غایت جز نیکویی و خوبی جایز نداشته ام .

دمنه گفت :همچنین است ، و فرط اکرام ملک این بطر بدو راه داده ست .

و بد گوهر لئیم ظفر همیشه ناصح و یک دل باشد تا بمنزلتی که امیدوار است برسید پس تمنی دیگر منازل برد که شایانی آن ندارد ، و دست موزه آرزو و سرمایه غرض بدکرداری و خیانت را سازد . و بنای خدمت و مناصحت بی اصل و ناپاک برقاعده بیم و امید باشد ، چون ایمن و مستغنی گشت بتیره گردانیدن آب خیر و بالا دادن آتش شر گراید . و حکما گفته اند که «پادشاه باید که خدمتگاران را از عاطفت و کرامت خویش چنان محروم ندارد که یکبارگی نومید گردند و بدشمنان او میل کنند ، و چندان نعمت و غنیت ندهد که بزودی توانگر شوند و هوس فضول بخاطر ایشان راه جوید ، و اقدا بآداب ایزدی کند و نص تنزیل عزیز را امام سازد :و ان من شیء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم  ،تا همیشه میان خوف و رجا روزگار می گذراند ، نه دلیری نومیدی بریشان صحبت کند .

و نه طغیان استغنا بدیشان راه جوید ان الانسان لیطغی ان رآه استغنی.و بباید شناخت ملک را که از کژمزاج هرگز راستی نیاید و بدسیرت مذموم طریقت را بتکلیف و تکلف بر اخلاق مرضی و راه راست آشنا نتوان کرد .

و کل اناء بالذی فیه یرشح

کز کوزه همان برون تراود که دروست

چنان که نیش کژدم اگر چه بسیار دم بسته دارند و در اصلاح آن مبالغت نمایند چون بگشایند بقرار اصل باز رود و بهیچ تاویل علاج نپذیرد .و هرکه سخن ناصحان ، اگر چه درشت و بی محابا گویند ، استماع ننماید عواقب کارهای او از پشیمانی خالی نماند ، چون بیماری که اشارت طبیب را سبک دارد و غذا و شربت بر حسب آرزو و شهوت خورد ، هرلحظه ناتوانی مستولی تر و علت زمن تر شود

و از حقوق پادشاهان بر خدمتگزاران گزارد حق نعمت و تقریر ابواب مناصحت است ، و مشفق تر زیردستان اوست که در رسانیدن نصیحت مبالغت واجب بیند و بمراقبت جوانب مشغول نگردد ، و بهتر کارها آنست که خاتمت و مرضی و عاقبت محمود دارد ، و دل خواه تر ثناها آنست که بر زبان گزیدگان و اشراف رود ، و موافق تر دوستان اوست که از مخالفت بپرهیزد و در همه معانی موسا کند ، و پسندیده تر سیرتها آنست که بتقوی و عفاف کشد ، و توانگرتر خلایق اوست که بطر نعمت بدو راه نیابد و ضجرت محنت بر وی مستولی نگردد که این هر دو خصلت از نتایج طبع زنانست و اشارت حضرت نبوت بدین وارد :انکن اذا جعتن دقعتن و اذا شبعتن خجلتن

و هرکه از آتش بستر سازد و از مار بالین کند خواب او مهنا نباشد ، و از آسایش آن لذتی نیابد . فایده سداد رای و غزارت عقل آنست که چون از دوستان دشمنی بیند و از خدمتگاران نخوت مهتری مشاهدت کند در حال اطراف کار خود فراهم گیرد ، و دامن از ایشان درچیند ، و پیش ازانکه خصم فرصت چاشت بیابد برای او شامی گواران سازد ، چه دشمن بهملت قوت گیرد و بمدت عدت یابد

مخالفان تو موارن بدند مار شدند

برآور از سر موران مار گشته دمار

مده زمان شان ، زین بیش روزگار مبر

که اژدها شود ار روزگار یابد مار

و عاجز تر ملوک آنست که از عواقب کارها غافل باشد و مهمات ملک را خوار دارد ، و هرگاه که حادثه بزرگ افتد وکار دشوار پیش آید موضع حزم و احتیاط را مهمل گذارد ، و چون فرصت فایت شود و خصم استیلا یافت نزدیکان خود را متهم گرداند و بهر یک حوالت کردن گیرد .

و از فرایض احکام جهان داری آنست که در تلافی خللها پیش از تمکن خصم و از تغلب دشمن مبادرت نموده شود ، و تدبیر کارها برقضیت سیاست فرموده آید . و بخداع و نفاق دشمن التفات نیفتد ، و عزیمت را بتقویت رای پیر و تایید بخت جوان بامضا رسانیده شود چه مال بی تجارت و علم بی مذاکرت و ملک بی سیاست پای دار نباشد

دست زمانه یاره شاهی نیفگند

دربازوی که آن نکشیده است بار تیغ

شیر گفت :سخن نیک درشت و بقوت راندی ، و قول ناصح بدرشتی و تیزی مردود نگردد و بسمع قبول اصغا یابد . و شنزبه آنگاه که خود دشمن باشد پیداست که چه تواند کرد و از وی چه فساد آید . و او طعمه منست و مادت حرکت او از گیاه است و مدد قوت من از گوشت .

کجا تواند دیدن گوزن طلعت شیر

چگونه یارد دیدن تذرو چهره باز

و نیز او را امانی داده ام و دالت صحبت و ذمام معرفت بدان پیوسته

ان المعارف فی اهل النهی ذمم

و در احکام مروت غدر بچه تاویل جایز توان داشت ؟ و بارها بر سرجمع با او ثناها گفته ام و ذکر خرد و دیانت و اخلاص و امانت او بر زبان رانده ، اگر آن را خلافی روا دارم بتناقض قول و رکت رای منسوب گردم و عهد من در دلها بی قدر شودد.

دمنه گفت :ملک را فریفته نمی شاید بود بدانچه گوید «او طعمه منست»، چه اگر بذات خویش مقاومت نتواند کرد یاران گیرد و برزق و مکر و شعوذه دست بکار کند ، و ازان ترسم که وحوش او را موافقت نمایند که همه را بر عداوت ملک تحریض کرده ست و خلاف او در دلها شیرین گردانیده . و با این همه هرگز این کار را بدیگران نیفگنده و جز بذات خویش تکفل ننماید .

و چون دمدمه دمنه در شیر اثر کرد گفت :در این کار چه بینی ؟ جواب داد که :چون خوره در دندان جای گرفت از درد او شفا نباشد مگر بقلع ، و طعامی که معده از هضم و قبول آن امتناع نمود و بغثیان و تهوع کشید از رنج او خلاص صورت نبندد مگر بقذف ؛ و دشمن که بمدارا و ملاطفت بدست نیاید و تمرد او بتودد زیادت گردد ازو نجات نتواند بود مگر بترک صحبت او بگوید .شیر گفت :من کاره شده ام مجاورت گاو را ، کسی بنزدیک او فرستم و این حال با او بگویم و اجازت کنم تا هرکجا خواهد برود .

دمنه دانست که اگر این سخن بر شنزبه ظاهر کند در حال براءت ساحت و نزاهت جانب خویشتن ظاهر گرداند و دروغ و مکر او معلوم شود . گفت :این باب ، از حزم دور باشد ، و مادام که گفته نیامده ست محل خیار باقی است ، پس از اظهار تدارک ممکن نگردد

سخن نگویی توانیش گفت

و مرگفته را باز نتوان نهفت

و هر سخن که از زندان دهان جست و هر تیر که از قبضه کمان پرید پوشانیدن آن سخن و بازآوردن آن تیر بیش دست ندهد . ومهابت خامشی ، ملوک را پیرایه ای نفیس است .

چنان از سخن در دلت دار راز

که گر دل بجوید نیابدش باز

و شاید بود که چون صورت حال بشناخت و فضیحت خود بدید بمکابره درآید ، ساخته و بسیجیده جنگ آغازد ، یا مستعد و متشمر روی بگرداند . و اصحاب حزم گناه ظاهر را عقوبت مستور و جرم مستور را عقوبت ظاهر جایز نشمرند .

شیر گفت :بمجرد گمان بی وضوح یقین نزدیکان خود را مهجور گردانیدن و در ابطال ایشان سعی پیوستن خود را در عذاب داشتن است و تیشه برپای خویش زدن ، و پادشاه را در همه معانی خاصه در اقامت حدود و در امضای ابواب سیاست ؛ تامل و تثبت واجب است .

دمنه گفت :فرمان ملک راست .اما هرگاه که این غدار مکار بیاید آماده و ساخته باید بود تا فرصتی نیابد . و اگربهتر نگریسته شود خبث عقیدت او در طلعت کژ و صورت نازیباش مشاهدت افتد ، که تفاوت میان ملاحظت دوستان و نظرت دشمنان ظاهر است ، و پوشانیدن آن بر اهل تمییز متعذر.

و علامت کژی باطن او آنست که متلون و متغیر پیش آید و چپ و راست می نگرد و پس و پیش سره می کند ، جنگ را می بسیجد

بر بسته میان و در زده ناوک

بگشاده عنان و در چده دامن

شیر گفت :صواب همین است .و اگر از این علامات چیزی مشاهده افتد شبهت زایل گردد.چون دمنه از اغرای شیر بپرداخت و دانست که بدم او آتش فتنه از آن جانب بالا گرفت خواست که گاو را ببیند و او را هم بر باد نشاند ، و بفرمان شیر رود تا از بدگمانی دور باشد ، گفت :یکی شنزبه را بینم و از مضمون ضمیر او تنسمی کنم؟ شیر اجازت کرد . دمنه چون سرافگنده ای انده زده بنزدیک شنزبه رفت.

شنزبه ترحیب تمام نمود و گفت :روزهاست تا ندیده ام ، سلامت بوده ای ؟ دمنه گفت :چگونه سلامت تواند بود کسی که مالک نفس خود نباشد ، اسیر مراد دیگران و همیشه بر جان و تن لرزان ، یک نفس بی بیم و خطر نزند و یک سخن بی خوف و فزع نگوید ؟ گاو گفت :موجب نومیدی چیست ؟ گفت :آنچه در سابق تقدیر رفته است جف القلم بما هو کائن الی یوم الدین . کیست که با قضای آسمانی مقاومت یارد پیوست؟ و در این عالم بمنزلتی رسد و از نعمت دنیا شربتی در دست او دهند که سرمست و بی باک نشود ؟ و برپی هوا قدم نهد و در معرض هلاک نباشد؟ و بازنان مجالست دارد و مفتون نگردد؟ و بلئیمان حاجت بردارد و خوار نشود ؟ و با شریر و فتان مخالطت گزیند و در حسرت وندامت نیفتد ؟ و صحبت سلطان اختیار کند و بسلامت جهد؟

شنزبه گفت :سخن تو دلیل می کند برآنچه مگر ترا از شیر نفرتی و هراسی افتاده است .گفت : آری ، لکن نه از جهت خویش ، و تو می دانی سوابق اتحاد و مقدمات دوستی من با خود ، و عهدهایی که میان ما رفته ست در آن روزگار که شیر مرا نزدیک تو فرستاد هم مقرر است ، و ثبات من بر ملازمت آن عهود و رغبت در مراعات آن حقوق معلوم .و چاره نمی شناسم از اعلام تو بدانچه تازه شود از محبوب و مکروه و نادر و معهود .

شنزبه گفت :بیار ای دوست مشفق و یار کریم عهد. دمنه گفت که :از معتمدی شنودم که شیر بر لفظ رانده ست که «شنزبه نیک فربه شده ست و بدو حاجتی و ازو فراغتی نیست ، وحوش را بگوشت او نیک داشتی خواهم کرد ».چون این بشنودم و تهور و تجبر او می شناختم بیامدم تا ترا بیاگاهانم  و برهان حسن عهد هرچه لایح تر بنمایم و آنچه از روی دین و مودت و شرط حفاظ و حکم فتوت بر من واجب است به ادا رسانم.

از عهده عهد اگر برون آید مرد

از هرچه گمان بری فزون آید مرد

و حالی بصلاح آن لایق تر که تدبیری اندیشی و بر وجه مسارعت روی بحلیت آری مگر دفعی دست دهد و خلاصی روی نماید .

چون شنزبه حدیث دمنه بشنود ، و عهود و مواثیق شیر پیش خاطر آورد - و در سخن او نیز ظن صدق و اعتقاد نصیحت می داشت - گفت  واجب نکند که شیر بر من غدر اندیشد ، که ا زمن خیانتی ظاهر نشده ست ، لکن بدروغ او را بر من آغالیده باشند و بتزویر و تمویه مرا در خشم او افگنده . و در خدمت او طایفه ای نابکارند همه در بدکرداری استاد و امام ، و در خیانت و درازدستی چیره و دلیر ، و ایشان را بارها بیازموده است و هرچه از آن باب در حق دیگران گویند بران قیاس کند . وهراینه صحبت اشرار موجب بدگمانی باشد در حق اخیار ، و این نوع ممارست بخطا راه برد چون خطای بط.

گویند که بطی در آب روشنایی ستاره دید ، پنداشت که ماهی است ، قصدی می کرد تابگیرد و هیچ نمی یافت . چون بارها بیازمود و حاصلی ندید فروگذاشت . دیگر روز هرگاه که ماهی بدیدی گمان بردی که همان روشنایی است قصدی نپیوستی.و ثمرت این تجربت آن بود که همه روز گرسنه بماند.

و اگر شیر را از من شنوانیده اند و باور داشته است موجب آزمایش دیگران بوده است و مصداق تهمت من خیانت ایشان است .

و اگر این هم نیست و کراهیت بی علت است پس هیچ دست آویز و پای جای نماند . چه سخط چون از علتی زاید استرضا و معذرت آن را بردارد ، و هرچه برزق و افترا ساخته شود اگر بنفاذ رسد دست تدارک ازان قاصر ، و وجه تلافی دران تاریک باشد.که باطل و زور هرگز کم نیاید و آن را اندازه و نهایت صورت نبندد.

و نمی دانم در آنچه میان من و شیر رفته است خود را جرمی ، هرچند در امکان نیاید که دو تن بایک دیگر صحبت دارند ، و شب و روز و گاه و بیگاه بیک جا باشند ، و در نیک و بد و اندوه و شادی مفاوضت پیوندند چندان که تحرز و تحفظ وخویشتن داری بکار توانند داشت که سهوی نرود.چه هیچ کس از سهو و زلت خالی و معصوم نتواند بود ، و هرگاه که بقصد و عمد منسوب نباشد مجال تجاوز اغماض اندران هرچه فراخ تر است . و نیز هیچ مشاطه جمال عفو و احسان مهتران را زشتی جرم و جنایت کهتران نیست

والضد یبرز حسنه الضد

و اگر بر من خطایی خواهد شمرد جز آن نمی شناسم که در رایها جای جای برای مصلحت او را خلافی کرده ام ، مگر آن را بر دلیری و بی حرمتی حمل فرموده است .و هیچ اشارت نبوده ست که نه دران منفعتی و ازان فایده ای ظاهر بحاصل آمده است . و با این همه البته بر سر جمع نگفته ام ، و دران جانب هیبت او برعایت رسانیده ام ، و شرط تعظیم و توقیر هرچه تمامتر بجای آورده . و چگونه توان داشت که نصیحت سبب وحشت و خدمت موجب عداوت گردد؟

دارو سبب درد شد ، اینجا چه امید است.

زایل شدن عارضه و صحت بیمار!

و هرکه از ناصحان در مشاورت و از طبیبان در معالجت و از فقها در مواضع شبهت به رخصت و غفلت راضی گردد از فواید رای راست و منافع علاج بصواب و میامن مجاهدت در عبادت بازماند .

و اگر این هم نیست ممکن است که سکرات سلطنت و ملال ملوک او را برین باعث می باشد . و یکی از سکرات ملک آنست که همیشه خائنان را بجمال رضا آراسته دارد و ناصحان را بوبال سخط ماخوذ .و علما گویند که «در قعر دریا با بند غوطه خوردن و ، در مستی لب مار دم بریده مکیدن خطر است ، و ازان هایل تر و مخوف تر خدمت و قربت سلاطین

و نیز شاید بود که هنر من سبب این کراهیت گشته است ، چه اسپ را قوت وتگ او موجب عنا و رنج گردد ، و درخت نیکو بارور را از خوشی میوه شاخها شکسته شود ، و جمال دم طاووس او را پراگنده و بال گسسته گذارد www.zibaweb.com

وبال من آمد همه دانش من

چو روباه را موی طاووس را پر

*

شد ناف معطر سبب کشتن آهو

شد طبع موافق سبب بستن کفتار

و هنرمندان بحسد بی هنران در معرض تلف آیند

ان الحسان مظنة للحسد

و خصم امائل فرومایگان و اراذل باشند و بحکم انبوهی غلبه کنند ، چه دون و سفله بیشتر یافته شود . لئیم را از دیدار کریم و ، نادان را از مجالست دانا ، و احمق را از مصاحبت زیرک ملالت افزاید .

و بی هنران در تقبیح حال اهل هنر چندان مبالغت نمایند که حرکات و سکنات او را در لباس دناءت بیرون آرند ، و در صورت جنایت و کسوت خیانت بمخدوم نمایند ، و همان هنر را که او دالت سعادت شمرد مادت شقاوت گردانند

و اگر بدسگالان این قصد بکرده اند و قضا آن را موافقت خواهد نمود دشوارتر ، که تقدیر آسمانی شیر شرزه را اسیر صندوق گرداند و مار گرزه را سخره و خردمند دوربین را مدهوش حیران و ، احمق غافل را زیر متیقظ و شجاع مقتحم را بد دل محترز و جبان خائف را دلیر متهور و توانگر منعم را درویش ذلیل و فاقه رسیده محتاج را مستظهر متمول.

دمنه گفت : آنچه شیر برای تو می سگالد از این معانی که برشمردی چون تضریب خصوم ملال ملوک و دیگر ابواب نیست ، لکن کمال بی وفایی و غدر او را بران میدارد ، که جباری است.کامگار و غداریست مکار.اویل صحبت او را حلاوت زندگانیست و اواخر آن را تلخی مرگ.شنزبه گفت:طعم نوش چشیده ام ، نوبت زخم نیش است.و بحقیقت مرا اجل اینجا آورد ، و الا من چه مانم بصحبت شیر ؟ من او را طعمه و او در من طامع.اما تقدیر ازلی و غلبه حرص و اومید مرا در این ورطه افگند

و امروز تدبیر از تدارک آن قاصر است و رای در تلافی آن عاجز ، و زنبور انگبین بر نیلوفر نشیند و برایحت معطر و نسیم معنبر آن مشغول و مشعوف گردد تا بوقت برنخیزد ، و چون برگهای نیلوفر پیش آید در میان آن هلاک شود . و هرکه از دنیا بکفاف قانع نباشد و در طلب فضول ایستد چون مگس است که بمرغزارهای خویش پرریاحین و درختان سبز پرشکوفه راضی نگردد و برآبی نشیند که از گوش پیل مست دود تا بیک حرکت گوش پیل کشته شود.و هرکه نصیحت و خدمت کسی را کند که قدر آن نداند چنانست که بر اومید ریع در شوره ستان تخم پراگند و ، با مرده مشاورت پیوندد و ، در گوش کرمادرزاد غم و شادی گوید و، بر روی آب روان معما نویسد و ، بر صورت گرمابه بهوس تناسل عشق بازد .دمنه گفت:از این سخن درگذر و تدبیر کار خود کن.شنزبه گفت :چه تدبیر دانم کرد؟و من اخلاق شیر را آزموده ام ، در حق من جز خیر و خوبی نخواهد بود ، لکن نزدیکان او در هلاک من می کوشند ، و اگر چنین است بس آسان نباشد ، چه ظالمان مکار چون هم پشت شوند و دست در دست دهند و یک رویه قصد کسی کنند زود ظفر یابند و او را از پای درارند ، چنانکه گرگ و زاغ و شگال قصد اشتر کردند و پیروز آمدند .دمنه گفت:چگونه بود آن؟ گفت:

آورده اند که زاغی و گرگی و شگالی در خدمت شیری بودند و مسکن ایشان نزدیک شارعی عامر.اشتربازرگانی در آن حوالی بماند بطلب چراخور در بیشه آمد.چون نزدیک شیر رسید از تواضع و خدمت چاره ندید شیر او را استمالت نمود و از حال او استکشافی کرد و پرسید :عزیمت در مقام و حرکت چیست ؟ جواب داد که:آنچه ملک فرماید .شیر گفت:اگر رغبت نمایی در صحبت من مرفه و ایمن بباش.اشتر شاد شد و دران بیشه ببود . و مدتی بران گذشت . روزی شیر در طلب شکاری می گشت پیلی مست با او دوچهار شد ، و میان ایشان جنگ عظیم افتاد و از هر دو جاب مقومت رفت ، و شیر مجروح ونالان باز آمد ؛ و روزها از شکار بماند . و گرگ و زاغ و شگال بی برگ می بودند . شیر اثر آن بدید و گفت : می بینید در این نزدیکی صیدی تا من بیرون روم و کار شما ساخته گردانم ؟

ایشان در گوشه ای رفتند و با یک دیگر گفت: در مقام این اشتر میان ما چه فایده؟ نه ما را با او الفی و نه ملک را ازو فراغی.شیر را بران باید داشت تا او را بشکند ، تا حالی طعمه او فرونماند و چیزی بنوک ما رسد . شگال گفت : این نتوان کرد ، که شیر او را امان داده ست و در خدمت خویش آورده . و هرکه ملک را بر غدر تحریض نماید و نقض عهد را در دل او سبک گرداند یاران و دوستان را در منجنیق بلا نهاده باشد و آفت را بکمند سوی خود کشیده .زاغ گفت:آن وثیقت را رخصتی توان اندیشید و شیر را از عهده آن بیرون توان آورد ؛ شما جای نگاه دارید تا من بازآیم.

پیش شیر رفت و بیستاد.شیر پرسید که :هیچ بدست شد؟ زاغ گفت:کس را چشم از گرسنگی کار نمی کند ، لکن وجه دیگر هست ، اگر امضای ملک بدان پیوندد همه در خصب و نعمت افتیم . شیر گفت:بگو.زاغ گفت :این اشتر میان ما اجنبی است ، و در مقام او ملک را فایده ای صورت نمی توان کرد . شیر در خشم شد و گفت :این اشارت از وفا و حریت دور است و با کرم و مروت نزدیکی و مناسبت ندارد . اشتر را امان داده ام ، بچه تاویل جفا جایز شمرم؟ زاغ گفت :بدین مقدمه وقوف دارم ، لکن حکما گویند که ؟«یک نفس را فدای اهل بیتی باید کرد و اهل بیتی را فدای قبیله ای و قبیله ای را فدای اهل شهری و اهل شهری را فدای ذات ملک اگر درخطری باشد .» و عهد را هم مخرجی توان یافت چنانکه جانب ملک از وصمت غدر منزه ماند ، و حالی ذات او از مشقت فاقه و مخافت بوار مسلم ماند . شیر سر در پیش افگند.

زاغ باز رفت و یاران را گفت :لختی تندی و سرکشی کرد ، آخر رام شد و بدست آمد . اکنون تدبیر آنست که ما همه بر اشتر فراهم آییم ، و ذکر شیر و رنجی که او را رسیده است تازه گردانیم ، و گوییم «ما در سایه دولت و سامه حشمت این ملک روزگار خرم گذرانیده ایم . امروزکه او را این رنج افتاد اگر بهمه نوع خویشتن برو عرضه نکنیم و جان و نفس فدای ذات و فراغ او نگردانیم بکفران نعمت منسوب شویم ، و بنزدیک اهل مروت بی قدر و قیمت گردیم.و صواب آنست که جمله پیش او رویم و شکر ایادی او باز رانیم ، و مقرر گردانیم که از ما کاری دیگر نیاید ، جانها و نفسهای ما فدای ملک است . و هریک از ما گوید :امروز چاشت ملک از من سازند . و دیگران آن را دفعی کنند و عذری نهند . بدین تودد حقی گزارده شود و ما را زیانی ندارد .»

این فصول با اشتر درازگردن کشیده بالا بگفتند ، و بیچاره را بدمدمه در کوزه فقاع کردند ، و با او قرار داده پیش شیر رفتند.و چون از تقریر ثنا و نشر شکر بپرداختند زاغ گفت : راحت ما بصحت ذات ملک متعلق است . و اکنون ضرورتی پیش آمده است ، و از امروز ملک را از گوشت من سد رمقی حاصل تواند بود ، مرا بشکند .دیگران گفتند :در خوردن تو چه فایده از گوشت تو چه سیری ؟! شگال هم برآن نمط فصلی آغاز نهاد. جواب دادند که :گوشت تو بوی ناک و زیان کار است طعمه ملک را نشاید .گرگ هم بر این منوال سخنی بگفت .گفتند که: گوشت تو خناق آرد ، قایم مقام زهر هلاهل باشد .

اشتر این دم چون شکر بخورد و ملاطفتی نمود . همگنان یک کلمه شدند و گفتند:راست می گویی و از سر صدق عقیدت و فرط شفقت عبارت می کنی.یکبارگی در وی افتادند و پاره پاره کردند.

و این مثل بدان آوردم که مکر اصحاب اغراض ، خاصه که مطابقت نمایند ، بی اثر نباشد.دمنه گفت:وجه دفع، چه می اندیشی ؟ گفت:جز جنگ و مقاومت روی نیست ، که اگر کسی همه عمر بصدق دل نماز گزارد ، و از مال حلال صدقه دهد چندان ثواب نیاید که یک ساعت از روز از برای حفظ مال و توقفی نفس در جهاد گذارد من قتل دون ماله فهو شهید و من قتل دون نفسه فهو شهید چون بجهاد که برای مال کرده شود سعادت شهادت و عز مغفرت می توان یافت جایی که کارد باستخوان رسد و کار بجان افتد اگر از روی دین و حمیت کوششی پیوسته آید برکات و مثوبات آن را نهایت صورت نبندد ، و وهم از ادراک غایت آن قاصر باشد.

دمنه گفت:خردمند در جنگ شتاب و مسابقت و پیش دستی و مبادرت روا ندارد ، و مباشرت خطرهای بزرگ اختیار صواب نبیند . و تا ممکن گردد اصحاب رای بمدارا و ملاطفت گرد خصم درآیند ، و دفع مناقشت بمجاملت اولی تر شناسند.ودشمن ضعیف را خوار نشاید داشت ، که اگر از قوت و زور درماند بحیلت و مکر فتنه انگیزد . و استیلا و اقتحام و تسلط و اقدام شیر مقرر است و از شرح و بسط مستغنی . و هرکه دشمن را خوار دارد و از غایلت محاربت غافل باشد پشیمان گردد ، چنانکه وکیل دریا گشت از تحقیر طیطوی.شنزبه گفت :چگونه؟ گفت:

آورده اند که نواعی است از مرغان آب که آن را طیطوی خوانند ، و یک جفت ازان در ساحلی بودندی.چون وقت بیضه فراز آمد ماده گفت: در این سخن جای تامل است ، اگر دریا در موج آید و بچگان را دررباید آن را چه حیلت توان کرد ؟ نر گفت:گمان نبرم که وکیل دریا این دلیری کند و جانب مرا فروگذارد ، واگر بی حرمتی اندیشد انصاف از وی بتوان ستد.ماده گفت:خویشتن شناسی نیکو باشد.بچه قوت و عدت وکیل دریا را بانتقام خود تهدید می کنی ؟ از این استبداد درگذر، و برای بیضه جای حصین گزین ، چه هرکه سخن ناصحان نشنود بدو آن رسد که بباخه رسید .گفت :چگونه؟ گفت:

آورده اند که در آب گیری دو بط و یکی باخه ساکن بودند و میان ایشان بحکم مجاورت دوستی و مصادقت افتاده .ناگاه دست روزگار غدار رخسار حال ایشان بخراشید و سپهر آینه فام صورت مفارقت بدیشان نمود ، و در آن آب که مایه حیات ایشان بود نقصان فاحش پیدا آمد.بطان چون آن بدیدند بنزدیک باخه رفتند و گفت :بوداع آمده ایم ، پدرود باش ای دوست گرامی و رفیق موافق.باخه از درد فرقت و سوز هجرت بنالید و از اشک بسی در و گهر بارید

و گفت : ای دوستان و یاران ، مضرت نقصان آب د رحق من زیادت است که معیشت من بی ازان ممکن نگردد.و اکنون حکم مروت و قضیت کرم عهد آنست که بردن مرا وجهی اندیشید و حیلتی سازید . گفتند :رنج هجران تو مارا بیش است ، و هرکجا رویم اگر چه در خصب و نعمت باشیم بی دیدار تو ازان تمتع و لذت نیایم ، اما تو اشارت مشفقان و قول ناصحان را سبک داری ، و بر آنچه بمصلحت حال و مآل تو پیوندد ثبات نکنی .و اگر خواهی که ترا ببریم شرط آنست که چون ترا برداشتیم و در هوا رفت چندانکه مردمان را چشم بر ما افتد هرچیز گویند راه جدل بربندی و البته لب نگشایی . گفت :فرمان بردارم ، و آنچه برشما از روی مروت واجب بود بجای آوردید ، و من هم می پذیرم که دم طرقم و دل در سنگ شکنم .

بطان چوبی بیاوردند و باخه میان آن بدندان بگرفت محکم ، و بطان هر دو جانب چوب را بدهان برداشتند و او را می بردند . چون باوج هوا رسیدند مردمان را از ایشان شگفت آمد و از چپ و راست بانگ بخاست که «بطان باخه می برند .» باخه ساعتی خویشتن نگاه داشت ، آخر بی طاقت گشت وگفت :«تا کور شوید . دهان گشاد بود و از بالا در گشتن.بطان آواز دادند که:بر دوستان نصیحت باشد

نیک خواهان دهند پند ولیک

نیک بختان بوند پند پذیر

باخه گفت :این همه سودا است ، چون طبع اجل صفرا تیز کرد و دیوانه وار روی بکسی آورد از زنجیر گسستن فایده حاصل نیاید و هیچ عاقل دل در دفع آن نبندد

ان المنایا لاتطیش سهامها

از مرگ حذر کردن دو وقت روا نیست

روزی که قضا باشد و روزی که قضا نیست

طیطوی نر گفت:شنودم این مثل ، ولکن مترس و جای نگاه دار.ماده بیضه بنهاد.وکیل دریا این مفاوضت بشنود ، از بزرگ منشی و رعنایی طیطوی در خشم شد و دریا در موج آمد و بچگان ایشان را ببرد .ماده چون آن بدید اضطراب کرد و گفت:من میدانستم که با آب بازی نیست ، و تو بنادانی بچگانن باد دادی و آتش بر من بباریدی ، ای خاکسار باری تدبیری اندیش.طیطوی نر جواب داد که :سخن بجهت گوی ، و من از عهده قول خویش بیرون می آیم و انصاف خود از وکیل دریا می ستانم.

در حال بنزدیک دیگر مرغان رفت و مقدمان هر صنف را فراهم آورد و حال باز گفت ، و در اثنای آن یاد کرد که :اگر همگنان دست در دست ندهید و در تدارک این کار پشت در پشت نه ایستد وکیل دریا را جرات افزاید ، و هرگاه که این رسم مستمر گشت همگنان در سر این غفلت شوید . مرغان جمله بنزدیک سیمرغ رفتند ، و صورت واقعه با او بگفتند ، و آینه فرا روی او داشتند که اگر در این انتقام جد ننماید بیش شاه مرغان نتواند بود .سیمرغ اهتزاز نمود و قدم بنشاط در کار نهاد.مرغان بمعونت و مظاهرت او قوی دل گشتند و غزیمت بر کین توختن مصمم گردانیدند.وکیل دریا قوت سیمرغ و دیگر مرغان شناخته بود بضرورت ، بچگان طیطوی باز داد.

و این افسانه بدان آوردم تا بدانی که هیچ دشمن را خوار نشاید داشت.شنزبه گفت:در جنگ ابتدا نخواهم کرد اما از صیانت نفس چاره نیست . دمنه گفت :چون بنزدیک او روی علامات شر بینی ، که راست نشسته باشد و خویشتن را برافراشته و دم بر زمین می زند ، شنزبه گفت :اگر این نشانها دیده شود حقیقت غدر از غبار شبهت بیرون آید .

دمنه شادمان و تازه روی بنزدیک کلیله رفت.کلیله گفت :کار کجا رسانیدی ؟ گفت:فراغ هرچه شاهدتر و زیباتر روی می نماید .

پس هر دو بنزدیک شیر رفتند.اتفاق را گاو بایشان برابر برسید.چون او را بدید راست ایستاد و می غرید و دم چون مار می پیچانید . شنزبه دانست که قصد او دارد و با خود گفت :خدمتگار سلطان در خوف و حیرت همچون هم خانه مار و هم خوابه شیر است ، که اگر چه مار خفته و شیر نهفته باشد آخر این سر برآرد و آن دهان بگشاید .

این می اندیشید و جنگ را می ساخت.چون شیر تشمر او مشاهدت کرد برون جست و هردو جنگ آغاز نهادند و خون از جانبین روان گشت . کلیله آن بدید و روی بدمنه آورد و گفت:

باران دو صد ساله فرو ننشاند

این گرد بلا را که تو انگیخته ای

ادامه در قسمت دوم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد